قمارباز

22 میزان 1402
2 دقیقه

پادشاهانه، کرده‌ايم قمار

داو اوّل، خزانه باخته‌ايم!

ظهوری

 

قمارباز

.‌.‌.‌و شيخ ـ قَدَّسَ‌اللَّهُ سِرُّه ـ گفت: زمستانی به شهر نَسَف بودم. اين شهر را، در قديم، نَخشَب همی‌گفتند و تازيّان اين شهر را نَسَف ناميدند و داستان ماه نَخشَب را پيوند با همين شهر باشد. آن‌‌ سال که من به نَخشَب بودم، زمستانی سخت آمده بود و سرما بيداد همی‌کرد.

روزی، با دوستی نخشبی، در شهر همی‌گشتم از بهر تفرج. بازار نخشب، از بازار‌های‌بزرگِ ورارود باشد و در اين بازار، از هرگونه جنس و متاع، بسيار آورند از چين و ماچين و هند و روم و مردمان نيز بسيار باشند از هر قوم و تباری و همه‌گان، به بيع و شِراء مشغول.

آن ‌روز، در آن‌ بازار، جوانی بديدم که در کنجی نشسته بود با جامه‌يی نه در خور چو‌ن‌ آن زمستان سخت و از سرما همی‌لرزيد.

به آن دوست نخشبی گفتم: “‌اين جوان کی است؟ پندارم که از بی‌چيزان و بی‌نوايان نيست!”

دوست نخشبی گفت: “‌درست دريافته‌ای. اين جوان که بينی، بازرگان زاده‌يی باشد که او را از پدر، مال بسيار به ميراث رسيد؛ امّا، همۀ آن مال به قمار بباخت و اکنون، او را چيزی در بِساط نيست و همين حال دارد که می‌بينی!”

به جوان رحمت آوردم و پوستينی نيکو بخريدم و به او پوشاندم. جوان، خضوع و خشوع بسيار بنمود و بسی سپاس بکرد.

همين که گامی چند از جوان دور شديم، آن دوست نخشبی، سر بجنبانيد و آهسته بخنديد.

پرسيدم: “‌اين خنده از بهر چی بود؟”

دوست نخشبی، جواب داد: “‌علت اين خندۀ خودم، فردا به تو باز گويم!”

فردا، بار ديگر، مرا به آن بازار ببرد و من آن جوان بديدم که در همان گوشۀ بازار نشسته بود و از سرما همی‌لرزيد و آن پوستين به تن نداشت.

پس به نزديک او شدم و پرسيدم: “‌آن پوستين چی‌ کردی؟”

خجل شد و سر به زير افگند و جواب داد: “‌به قمار باختم!”

گفتم: “‌ای جوان، آن پوستين ترا آسايش تن بود در اين سرما! چرا از دستش بدادی؟”

غم‌گنانه در من نگريست و پرسيد: “‌‌ای خواجه، تو هيچ قمار کرده‌ای؟”

گفتم: “‌نکرده‌ام!”

گفت: “‌پس حال من هرگز در نيابی!” و سپس، لب‌خندی بکرد و افزود: “‌در آن‌دم که کَعبَتَين اندازم، مرا حالی پديد آيد که به دو جهان ندهم. ای خواجه، اگر همۀ خزاين اين جهان مرا بودی، همه در کار قمار کردمی‌.‌‌.‌. ‌مرا معذور بدار و ببخشای و اگر هنوز رحمتی در دل داری، گرده‌يی نان از بهر من بخر که بسيار گرسنه باشم!”

دستش بگرفتم و به دکان حلوايی ببردم. درهمی چند به مردِ حلوا‌ فروش بدادم و گفتم که جوان را سير گرداند از نان و حلوا.

شيخ ـ قَدَّسَ‌اللَّهُ سِرُّه ـ فرمود: از آن زمان، در کُنهِ طبايع غريب آدميان، سخت حيران بمانده‌ام و نيز همان‌ روز، مصداق اين بيت، با چشم‌های خويش بديدم:

خنک آن قمار‌بازی، که بباخت آن‌چه بودش

بنمــاند هيچــش الّا، هــوسِ قمــار ديگر!

کسی، از مريدان، پرسيد، که اين بيت دل‌انگيز کی گفته است. شيخ، شيفته‌وار، سر بجنبانيد و جواب بداد: “‌اين بيت، از آنِ فرزند سلطان العلماء بهاولد باشد که آتشی در جهان در‌ افگند!”

ياران و مريدان خواستند که اين بيت، بر لوحی، با آب زر نويسند و بر در خانقاه آويزند؛ امّا، شيخ منع فرمود و گفت: “‌زنهار که زبان اعتراض ظاهر‌ بینان و رَشکِنان دراز گردد!”

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=962


مطالب مشابه