«قلعۀ سنگ‌باران» و این فرنگستانِ تصویرسالار

10 قوس 1402
5 دقیقه

ره‌نورد زریاب

 

“وفا”ی عزیز، السّلام علیک!

کسانی که داستان دل‌پذیر”امیر ارسلان رومی” را خوانده باشند، به یاد خواهند داشت که در این داستان پر ماجرا، یکی از طلسم‌هایی که به دست امیر ارسلان می‌شکند، طلسم “قلعۀ سنگ‌باران” است.

هنگامی که امیر ارسلان نام‌دار، به نزدیک دروازۀ این دژ جادویی می‌رسد، زنگی قوی هیکلی که فلاخنی در دست دارد، از پس باروی قلعه، بر او صدا می‌زند:

  • ای جوان خیره سر، جلوتر میا که کشته می‌شوی!

امیر ارسلان پاسخی نمی‌دهد و هم‌چنان پیش می‌رود. زنگی قوی هیکل دوبار دیگر نیز، بر او صدا می‌زند و امیر ارسلان باز هم به فریاد‌های او پاسخی نمی‌دهد. آن‌گاه، آن مرد زنگی، فلاخَنَش را بر گرد سر می‌گرداند و نعره می‌کشد:

  • پس بگیر از دست من!

آن وقت، سنگی بیست منی غرش کنان به سوی امیر ارسلان می‌آید. او خودش را کنار می‌کشد. زنگی قوی هیکل، دوبار دیگر نیز، به سوی امیر ارسلان جوان سنگ می‌اندازد و او باز هم می‌تواند خودش را کنار بکشد و آسیبی نبیند.

بار چارم که مرد زنگی هر دو دستش را به حرکت در می‌آورد، ناگهان، هزاران سنگ ده منی و بیست منی، از برج و باروی قلعه – مانند باران – بر سر امیر ارسلان باریدن می‌گیرند و امّا او، خودش را در پناه سپرش قرار می‌دهد و گزندی بهش نمی‌رسد. باران سنگ، تا چاشت‌گاه، هم‌چنان ادامه می‌یابد. در این حال، امیر ارسلان در پناه سپر خودش، جلو می‌رود تا به صد قدمی دیوار قلعه می‌رسد. آن‌گاه، با زبر‌دستی و چابکی، تیری به چلّۀ کمان می‌نهد، سینۀ زنگی را نشانه می‌گیرد و تیر را رها می‌کند. تیر از پشت زنگی بدر می‌شود و او نعره‌یی می‌کشد و به زیر دیوار قلعه می‌افتد. آن وقت، رعد و برق پدید می‌آیند، بادهای سخت می‌وزند و جهان تیره و تار می‌شود.

امیر ارسلان بر زمین می‌نشیند، سر بر زانو می‌نهد و ساعتی به همین حال می‌ماند. سر‌انجام، آرامش پدید می‌آید. امیر ارسلان از جایش بر می‌خیزد، شکر خدای می‌گوید و به سوی دروازۀ قلعه می‌رود…

و پسان‌تر‌ها معلوم می‌شود که شکستن طلسم این قلعه را، سلیمان پیامبر، به نام او کرده بود.

حالا که از “قلعه سنگ‌باران” و باران سنگ آن بگذریم و این فرنگستان را در نظر بگیریم، در می‌یابیم که این سرزمین‌های فرنگستان نیز، هر کدام، در واقع، مجموعه‌یی از قلعه‌های جادویی هستند که به جای سنگ، از برج و باروی این قلعه‌ها، تصویر‌های رنگارنگ می‌ریزند و این باران تصویر‌ها، بی هیچ وقفه‌یی، بر سر امیر ارسلان‌هایی که همین مردمان باختر زمین باشند، ادامه دارد و به نظر می‌رسد که سلیمان پیامبر شکستن طلسم این دژ‌های جادویی را به نام هیچ یک از این امیر ارسلان‌های ناتوان و درمانده نکرده است.

آری، فرنگستان سرزمین تصویر‌های چشم فریب است. به سخن دیگر، می‌توان گفت که فرنگستان قلم‌روی است که تصویر‌های رنگین و فریبا، بر آن فرمان‌روایی می‌کنند. در این قلم‌رو گسترده، مردم – بی آن که خود بدانند – اسیر و بردۀ تصویر‌های رنگین و فریبنده شده‌اند. در این جا، سکان‌داران نامرئی جامعه، وقتی بخواهند اندیشه‌یی را بر مردم بقبولانند، آن اندیشه را به شکل تصویری چشم‌نواز در می‌آورند. وقتی بخواهند مردم را به محلی بکشانند، آن محل را به شکل تصویری زیبا و دل‌پذیر در می‌آورند. و وقتی بخواهند مردم را از کاری و چیزی، دل‌زده و بیزار سازند، باز هم از آن کار و آن چیز، تصویر‌های زشت و دل‌آزاری می‌پردازند.

بدین صورت، این سکان‌داران نامرئی – بی‌آن‌که از زور و فشار کار بگیرند – مردم را تصویر باران می‌کنند و با نیروی شگفت و جادویی این تصویر‌ها، بر توده‌های عظیم پادشاهی می‌رانند و شاید هم بتوان گفت که، در واقع، همین تصویر‌های رنگین چشم شکار هستند که در سرزمین‌های فرنگستان، بر آدمیان فرمان‌روایی دارند. از همین جا است که گفته اند: “فرنگستان، جهان تصویر سالاری است!”

انسان فرنگستان، همین که سحرگاهان از خواب بر می‌خیزد، از همان آغاز روز، زیر باران تصویر‌های گونه گون قرار می‌گیرد: وقتی که تلویزیون را روشن می‌کند، انبوهی از این تصویر‌ها بر سرش هجوم می‌آورند. وقتی روزنامۀ صبح را ورق می‌زند، باز هم همین تصویر‌ها به او جلوه و کرشمه می‌فروشند. چون به سراغ صندوق پُستش می‌رود که نامه‌هایش را بگیرد، چند تا از این تصویر‌ها بیرون می‌آیند و خودشان را به چشم او می‌زنند. وقتی می‌خواهد از خانه بیرون برود، در دهن دروازۀ خانه‌اش، شماری از این تصویر‌ها را می‌یابد که در انتظار او روی زمین لمیده اند. هنگامی که قدم به خیابان می‌گذارد، یک بار دیگر،  از همه جا و همه سو بارانی از تصویر‌ها بر سرش می‌ریزد و این تصویرهای رنگین، در دور و برش، اغواگرانه می‌رقصند و پای می‌کوبند. سوار بس و قطار زیر‌زمینی هم که می‌شود، از شر باران این تصویر‌ها در امان نیست. یعنی، در زیر زمین هم، تصویر‌های گونه گون و جذّاب، در گرد و پیشش می‌چرخند و با ناز و غمزه به سویش چشمک می‌زنند. به فروش‌گاه‌ها نیز که پای می‌نهد، باز هم تصویرها حلقه‌اش می‌کنند. هنگامی که دفتر رهنمای تیلفون را ورق می‌زند تا شماره‌یی را پیدا کند، ده‌ها تصویر در برابر چشم‌هایش شادمانه جست و خیز می‌زنند و دل‌ربایی می‌کنند. و اگر هم بخواهد به جایی دور – بیرون از شهر و غوغای آن – روی نهد، باز هم در سراسر راه، همین تصویرها جلو او را می‌گیرند و با شیطنت و موذیانه چیغ می‌کشند:

  • کجا می‌روی، ای خیره سر… از چنگ ما فرار نمی‌توانی کرد!

این همه تصویر، این همه باران تصویر‌ها، البته پیام‌های گونه گونی دارند و هریک می‌خواهد چیزی بگوید. امّا، اگر همه این تصویر‌ها را با دقت و مو شگافی بنگریم. نود و نه درصد این نقش‌های رنگین و دل‌ربا، تنها یک پیام دارند. این پیام را – که با شیوه‌ها و شگرد‌های ماهرانه و افسون‌گرانه به انسان فرنگستان می‌رسد و بی آن که خود بداند، بر او تحمیل می‌گردد – در واقع، می‌شود در دو یا سه کلمه، فشرده و کوتاه ساخت. و آن پیام فشرده و کوتاه این است:

  • مرا بخرید!

یا:

  • این را بخرید!

آری، پیام – و شاید هم به‌تر باشد بگوییم دستور – این همه تصویر به انسان فرنگستان، همین است که بخرد و بخرد و باز هم بخرد.

و این “خریدن” که جوهر جامعۀ مصرف است، پیام و محتوای اصلی تصویر‌هایی است که بر فرنگستان حکم‌روایی می‌کنند. انسان فرنگستان، باید پیوسته و بی دریغ، بخرد و مصرف کند؛ بخرد و مصرف کند و باز هم بخرد و مصرف کند. در غیر این، گردونۀ نظام فرنگستان زیان می‌بیند و از کار باز می‌ماند.

اگر آن زنگی “قلعۀ سنگ‌باران” بر امیر ارسلان نعره می‌زد:

  • نزدیک میا که کشته می‌شوی!

خوب رویان این تصویر‌ها، با ناز و کرشمه، می‌گویند:

  • بیا… جلوتر بیا! بیا… بیا!

به سخن دیگر، باران سنگ‌های “قلعۀ سنگ‌باران” دفع می‌کرد، ولی باران تصویر‌های جادویی فرنگستان، آدمی را می‌کَشَند و جذب می‌کنند تا بخرد و باز هم بخرد. اگر شکستن طلسم “قلعۀ سنگ‌باران” را، سلیمان نبی، به‌نام نامی امیر ارسلان کرده بود، هیچ معلوم نیست که شکستن طلسم این تصویر‌های جادویی در فرنگستان، به نام چه کسی رقم خورده است.

 

حکایت

غریبی را حکایت کنند در دیار فرنگ که از زرّ و سیم قراضه‌یی در کیسه نداشت و از دل‌بری‌ها و کرشمه‌های آن همه صور دل‌انگیز، بر هر کوی و برزن، خسته دل و خونین جگر همی بود. شب‌ها، آن صورت‌ها، در رؤیا بر او ظاهر می‌گشتند و او را به خویش همی خواندند. و آن مرد غریب و بی وطن، می‌نالید و عاجزانه همی گفت:

  • مرا رها کنید… آخر من مردی تهی دست باشم!

و آسیمه سر از خواب بیدار می‌گشت.

چون مدتی بر‌آمد، ما‌خولیا اش زیادت بگرفت و رنجور گشت. پس طبیبی حاذق بر بالینش حاضر کردند. طبیب نسختی بنوشت و دارویی راحت‌بخش تجویز بفرمود. مرد غریب، غمین و خسته دل، آن نسخت بگرفت و به داروگر ببرد. آن جا، غرفه‌یی بدید سخت آراسته و پاکیزه و ماه رویان پری شمایل به خدمت ایستاده، و در و دیوار همه پر از صورت‌ها و نقش‌های گونه گون و سخت دل‌انگیز.

مرد رنجور، آن صور و نقوش بدید و پنداشت که آن صورت‌های رنگین و پریوش – یکی با عشوه و ناز، یکی با تغیُّر و عتاب و یکی با ندبه و زاری – از او می‌طلبند که بخرد و بخرد و باز هم بخرد.

غریب رنجور، طاقت آن حال نیاورد. پس چشم‌ها ببست و نعره بزد:

  • آخر، من مردی تهی دست باشم!

سپس، بر زمین افتاد و از هوش بشد. چون طبیب بر بالینش حاضر آمد و نبض او بگرفت، معلوم گشت که جان به جان آفرین سپرده است.

از این واقعه، همه‌گان را حیرتی عظیم دست بداد و بر حال آن غریب بسی دریغ خوردند. صاحب‌دلی از آن کوی گذر کرد. حکایت مرد غریب بشنید و گفت:

  • طاقت این صورت‌ها نیاورد. لاجرم هلاک شد!

و این ماجرا، به طرفه العین، در شهر بپیچید و خواص و عوام بر آن وقوف بیافتند و بسی حیرت بکردند و ملک آن ناحیت بفرمود که آن واقعۀ نادره را قید دفتر‌ها کنند و به خزانۀ سلطانی سپارند تا در زمانه به یادگار بماند.

 

با ختم این حکایت عبرت آموز، بر این نامه هم مهر پایان می‌زنم؛ والسّلام.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1259


مطالب مشابه