فرنگستان و اخلاقیّات (3)

5 قوس 1402
7 دقیقه

ره‌نورد زریاب

 

“وفا”‌ی عزیز، السّلام علیک!

گپ‌های نامۀ قبلی را دنبال می‌کنیم و می‌گوییم که در این فرنگستان، مسایل و قضایای اخلاقیّات، با مسایل و قضایای بد‌اخلاقیّات، چنان گره خورده‌اند که به سختی می‌شود آن‌ها را از هم جدا کرد. مثلاً، وقتی می‌خواهید مقاله‌یی را که – ظاهراً – در باب اخلاقیّات نوشته شده است، بخوانید و یا یک فلم تلویزیونی مستند را که دربارۀ اخلاقیّات ساخته شده است، تماشا کنید، یک باره و ناگهان، متوجه می‌شوید که آن‌چه خوانده‌اید و آن‌چه دیده‌اید، بیش‌تر به گرد بد اخلاقیّات دور می‌زده است تا اخلاقیّات و نویسنده و فلم‌ساز، بیش‌تر در بداخلاقیّات پیچیده‌اند تا در اخلاقیّات. وقس علی هذی.

به یادم می‌آید: در آن روزگار خوش از دست رفته که ما تازه‌جوان و جوان بودیم، مردم کابل به دیدن فلم‌های هندی علاقۀ غریبی نشان می‌دادند. در آن زمان، این فلم‌های هندی، همه، یک خصلت مشترک داشتند. بدین معنی که هر فلم – از هر گونه‌یی که می‌بود – در پایان خودش، یک صحنه زد و خورد می‌داشت. حضور چنین صحنه‌یی در آن فلم‌ها، ضروری بود. و اگر این صحنه را – به جا یا بی‌جا – در فلم نمی‌گنجانیدند، به یقین که فلم ناکام می‌بود و تماشاگران، دل‌زده و نا خشنود، از تالار سینما بیرون می‌رفتند.

حالا، در این فرنگستان هم که می‌بینیم، در لابه‌لای هر فلمی، و در پیچ و خم هر رُمانی، و در تارو پود هر جّستار و داستان‌واره‌یی، مقداری از بداخلاقیّات را – به جا یا بی‌جا – وارد می‌کنند. انگار، بدون این بداخلاقیّات، کار از پیش نمی‌رود و چرخ امور جا‌به‌جا می‌ایستد.

راستش را بخواهید، در این فرنگستان، به هر سو که بنگرید، این بداخلاقیّات به شما چهره نشان می‌دهند و با یقین می‌توان گفت که این بد اخلاقیّات را، در هر شهر و هر روستا، و در میان هر لایه و هر طبقۀ جامعه، سراغ می‌توانید کرد. چنان که، حتّا، آنانی که بر مهراب و منبر کلیسا‌ها جلوه می‌فروشند و سخن از ایثار حضرت مسیح می‌گویند و جامه سیاه روحانیّت در بر می‌کنند، نیز از این قاعده به دور نمانده‌اند. به گونۀ مثال، همین قضیه پدر مقدس “برندن اسمیث” را در نظر بگیرید که چندی پیش، در کشور آیرلند، سر و صدای فراوانی بر پا کرد. این کشیش کاتولیک که هفتاد و یک سال عمر دارد، در تابستان امسال، به نسبت ارتکاب بد‌اخلاقیّات، به دوازده سال زندان محکوم شد و… امّا، بگذارید که قصه این کشیش سال‌خورده را، از همان آغازش، برای‌تان نقل کنم.

شروع این قصه بر می‌گردد به سال 1994 میلادی. در آن سال، دادگاهی این پدر مقدس، یعنی همین “برندن اسمیث” را – که لابد در آن هنگام شصت و هشت ساله بود – به جرم ارتکاب چند فقرّه بداخلاقیّات، به چار سال زندان محکوم ساخت و به یقین که محاکمه‌اش هم سخت پر سر و صدا بود؛ زیرا همین محاکمه و سر و صدا‌ها باعث شدند که “البرت وینالدز” – نخست وزیر کشور آیرلند – کاغذ‌هایش را بر دارد و با اندوه و غصه بسیار، با دفتر قشنگ نخست وزیری الوداع گوید و برود به خانه‌اش بنشیند.

حالا، کسی خواهد پرسید که آخر بد‌اخلاقی‌های این پدر مقدس، چه ربطی به نخست‌وزیر کشور دارد؛ و یا این که مگر این گفتۀ معروف مشرق زمین، در فرنگستان نیز مصداق پیدا می‌کند که:

“گنه کرد در بلخ آهنگری

به شُشتر زدند گردن مسگری!”

در جواب می‌گوییم که خیر، این گونه نیست. هرگز این گونه نیست؛ ولی – همان گونه که در یکی از نامه‌های دیگر گفته‌ایم – این فرنگستان خصوصیت‌هایی دارد که باید این خصوصیّت‌ها را به دیده ستایش و تحسین نگریست. از جملۀ این خصوصیت‌ها، یکی هم این است که وقتی افتضاح بزرگی در کشور برپا شود و سر و صدای زیادی را به میان آرد، و این افتضاح – قسماً یا کلاً و به نحوی از انحاء – با کار‌کرد‌های حکومت گره بخورد و پیوند یابد، آن وقت، رییس حکومت، سرش را پایین می‌اندازد و از میدان بدر می‌شود و می‌گذارد که کس دیگری بیاید و بر کرسی ریاست حکومت بنشیند. و این کار، در واقع، نوعی کیفر است که این رییس حکومت، خودش برای خودش صادر می‌کند. و این وضع، البته، با آن‌چه در “منستان” خود‌مان گذشته است و همین حالا می‌گذرد، بسیار فرق دارد و طرفه حکایتی که ابن سبیل ذَهَبی، در تألیف عدیم النّظیر خودش – که “عجایب الاحزاب و غرایب التّنظیمات” نام دارد – آورده است، صدق گفته ما را نشان می‌دهد.

 

حکایت

و آن زمانی که یکی از امیران “جهاد”، بر ارگ حضرت “منستان” دست یافت و بر تخت بر نشست، امیران دیگر، لشکری انبوه و جرّار فراهم آوردند و بر شهر بتاختند. پس مقاتله‌یی عظیم بر پاشد. چنان که هر روز کوشک‌ها و سرای‌ها و رسته‌ها می‌سوختند و ویران می‌شدند و هر ساعتی، خلقی بسیار، بر خاک هلاک می‌افتادند.

پس روزی، مردی از صالحان شهر، به بار‌گاه امیر بشد و امیر را دید که نشسته است خرّم و با ندیمان و خواجه‌گان به صحبت مشغول. و این مرد صالح به نزدیک او رفت و نماز برد و با خشوعی تمام گفت:

  • ای امیر، فریاد و نالۀ یتیمان و بیوه‌گان به آسمان هفتم شده. از خدای بترس و کاری بکن که این فتنه فرو بخوابد!

امیر بخندید و بگفت:

  • ای پیر مردک مرغ‌دل، بگذار که فریاد‌ها و ناله‌های‌شان به آسمان هشتم هم برسد. مرا چه باک؟

مرد صالح حیران بشد و بگفت:

  • ای امیر، آسمان که هفت باشد و هشتم ندارد!

امیر دمی دگر بخندید و بگفت:

  • پس ناچار آن ناله‌ها و فریاد‌ها بر زمین باز گردند!

چون آن پیر این تَسْخَر بشنید، غمین شد و سخت بگریست و از آن بارگاه بیرون رفت و دل‌تنگ و پریشان حال در کوی و برزن همی گشت و ناله می‌کرد. و گویند که هم اندران روز، گوی آتشینی، از منجنیق دشمنان امیر، به نزدیک او فرود آمد و در دم هلاکش ساخت.

 

خوب، و حالا بر گردیم به قضیه”برندن اسمیث” خودمان. و خلاصه قصه این است که این پدر روحانی که، در آن زمان به چار سال زندان محکوم شده بود، در تابستان ام‌سال، مدت زندانش به سر رسید و آزاد شد. امّا، هنوز پیر‌مرد زندان دیده و محنت کشیده، هوای آزادی را درست فرو نبرده بود که بار دیگر سر و صدا‌هایی برخاست و فقره‌های دیگری از بد‌اخلاقیّات این پدر مقدس – که چار سال پنهان مانده بودند – آشکار گردیدند و در نتیجه، کشیش سال‌خورده ما، بار دیگر، به داد‌گاه کشانیده شد.

این بار، شماری از پدران و مادران نجیب و شرافت‌مند، به داد‌گاه شکایت بردند که در آن سال‌های دور، کودکان‌شان از سوی پدر مقدس “برندن اسمیث”، اذیت و آزار جنسی دیده بودند. در این کرت، نه تنها پدر مقدس “برندن اسمیث”، بل، تمامی دستگاه کلیسای کاتولیک آیرلند، آماج نفرین و سرزنش مردم غیور و با ناموس آیرلند قرار گرفت. و بعضی از آگاهان هم گفته‌اند که خون این مردم غیور و با ناموس به جوش آمد؛ ولی ما چون در آن زمان در آیرلند نبودیم، نمی‌توانیم موضوع به جوش آمدن خون را تأیید کنیم؛ امّا، این قدر می‌گوییم که مردم آیرلند بسیار غیرت‌مند و با ناموس هستند و هیچ بعید نیست که سخت خشم‌گین و غضب‌ناک شده باشند. و ما، حتّا، در حیرت هستیم که این پدر مقدس گناه‌کار، چطور از ترس زهره‌اش نترکیده بود.

به هر صورت، خشم و غضب مردم غیور و با ناموس آیرلند از این جهت بود که چرا در آن زمان، مقام‌های کلیسا به شکایت‌های این خانواده‌های محترم و آزار دیده، اعتنای چندانی نکرده بودند. در آن هنگام، این مقام‌های کلیسا، پدر مقدس “برندن اسمیث” را، تنها از ناحیه‌یی به ناحیه دیگری منتقل می‌ساختند و، ظاهراً، امیدوار بودند که او روزی به صراط المستقیم هدایت خواهد شد. ولی از آن جا که این پدر مقدس خیلی کله شق بود، هیچ هدایت نشد و – چنان که بعداً به اثبات رسید – همچنان در ضلالت و گم‌راهی باقی بماند.

حالا، ممکن است آدم ساده‌لوحی پیدا شود و بپرسد که خوب، همه چیز دیگر سپری شده است و کشیش شرارت پیشه و گم‌راه نیز – قسماً هم کم باشد – کیفر خودش را دیده است و شاید هم پشیمان و نادم باشد. در این صورت، دیگر چه لازم بود که باز هم سر و صدایی بر پا گردند و آتش رسوایی و افتضاح دامن زده شود. ما به جواب این آدم ساده‌لوح – و نیز آدم‌های ساده‌لوح دیگر – می‌گوییم که، البته، علت اصلی و اساسی، همان غیرت و ناموس‌پرستی آن خانواده‌های اذیّت شده بود؛ زیرا آن‌ها به هیچ روی نمی‌توانستند تحمل کنند که آدم کژرو و گم‌راهی – چون پدر مقدس “برندن اسمیث” – در جامعۀ‌شان آزادانه گشت و گذار کند. و امّا، در پهلوی این علت اصلی و اساسی، انگیزۀ بسیار کوچک دیگری نیز در کار بوده است. هر چند این انگیزه خیلی کوچک است و می‌شود از آن چشم پوشید؛ ولی از آن جا که ما کمال‌گرا هستیم – که فرنگی‌ها به آن Perfectionist می‌گویند – این انگیزۀ خیلی کوچک را نیز یاد می‌کنیم: این انگیزۀ خیلی کوچک آن بود که این خانواده‌های با ناموس و شرافت‌مند، ضمن آن که می‌خواستند سر به تن پدر مقدس “برندن اسمیث” نباشد، طالب آن هم بودند که کلیسا به آن‌ها غرامتی بپر‌دازد؛ زیرا گاه‌گاهی، چنین غرامت‌ها مبالغی را می‌سازند که نمی‌توان به ساده‌گی از آن مبالغ چشم پوشید. چنان که – تقریباً هم‌زمان با قضیه “برندن اسمیث” در آیرلند – داد‌گاهی هم در سرزمین عموسام، در شهر دالاس که مقتل جان کنیدی فقید بوده است، از کلیسا خواست تا به خانواده‌هایی که کودکان‌شان از   یک پدر مقدس دیگر اذیت و آزار جنسی دیده بودند، مبلغ یک صد و بیست ملیون دالر غرامت بپردازد؛ زیرا مقام‌های کلیسای شهر دالاس نیز، در وقت و زمانش، به شکایت‌های آن خانواده‌های نجیب و شرافت‌مند، توجه لازم نشان نداده بودند.

خوب، این البته یک پهلوی قضیه بود. پهلوی دیگر قضیه این است که ماجرای پدر مقدس “برندن اسمیث” کشیشان پاک‌دامن و پرهیزگار را نیز سخت آزرده خاطر و ناراحت ساخته است. در همین حال، این ماجرا، مایۀ ترس و هراس شمار دیگری از پدران روحانی شده است. چنان که یکی از همین کشیشان ترسیده و هراسان، به خبرنگار یکی از روزنامه‌ها گفته است: “این روز‌ها، هر وقتی که به خانه‌ها و مکتب‌ها، به دیدار کودکان می‌روم، می‌ترسم که بر سر کودکان دست بکشم تا مبادا به سرنوشت شوم “برندن اسمیث” گرفتار آیم!”

 

حکایت

آورده‌اند که چون پدر مقدس “پطرس سن” اندر غُره صفرالمظفر سنه الف و تسعون و تسع مائه، از بند خلاص یافت، به روستایی از اعمال دارالاماره “لندن” برفت و به دیری معتکف گشت و از دنیا و مافیها یک سره روی برتافت و در به روی عالمیان ببست و از آن دیر هیچ بیرون نیامدی، الا به هفته‌یی یا به ماهی. و این امر، در دل مردمان مهری عظیم پدید آورد؛ چنان که از اقصا نقاط دارالاماره، خلق بدان روستا شدند تا مگر لقای او را نظر کنند از بهر تبّرک.

روزی، مردی که او را از مال دنیا بهره تمام بود، به آن دیر بیامد و سراغ پدر مقدس “پطرس سن” بگرفت و در این کار ابرام و اصرار زیادت کرد. پس او را به حجرۀ پدر مقدس راه نمودند و آن پیر، از آن مرد توان‌گر پرسید که چه می‌خواهد و مرادش از آن دیدار چیست.

آن مرد منعم گفت:

  • مرا زنی بود به غایت مومنه که امروز بمرد و داغ بر جگرم گذاشت. این زن وصیت کرده است که چون از این عالم بشود، تو شبی را همه شب، بر سر جنازه‌اش بیدار بمانی و دعا کنی تا باشد که از برکات انفاس مبارک تو، آمرزش حق نصیب او گردد.

پدر مقدس چون این سخن بشنید، گفت:

  • برو ای مرد که این کار از من بر نیاید!

و چون مرد توان‌گر الحاح و زاری بیفزود، پدر مقدس سر برداشت و با خشم گفت:

  • ای مرد، بدان که من باری شبی را با یک زن زنده به سر آوردم و ده سال در بند شدم. قیاس کن که اگر شبی را با زنی مرده سحر کنم، چه‌ها خواهم دید!

با ختم این حکایت پر حلاوت، می‌گویم: والسّلام و نامه تمام.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1232


مطالب مشابه