رهنورد زریاب
“وفا”ی عزیز، السّلام علیک!
فکر میکنم همهگان آن روزهایی را به یاد داریم که وقتی از خیابانهای بیروبار و خاکآلود کابل میگذشتیم، مردان درمانده و ترحمانگیزی را میدیدیم که کنار پیادهروها، فرشی گسترده میبودند، چند تا کتاب کهنه و فرسوده را پیش روی خودشان نهاده میبودند و با کمک یک رَمل برنجین زرد رنگ، فال مردم را میدیدند. و باز هم به یاد داریم کسانی که گرد بساط این فالبینان مینشستند، غالباً، زنانی میبودند رنج دیده و مظلوم، یا مردانی میبودند که از روستاهای گرد و پیش کابل، به شهر میآمدند و طالع و بخت ناسازگاری میداشتند. و البته، گاهی مردان شهری کنار بساط آن فالبینان مینشستند تا فال خودشان را ببینند و از اسرار و رازهای نهان، آگاه شوند. این فال بینان – با آن بساطهای مُحَقِرشان – جزوی از آن خیابانهای گردآلود و پر سر و صدای کابل بودند و هیچ حیرت و تعجبی را هم بر نمیانگیختند. و اگر گاهی، “روشنفکر”ی میخواست وجود آن بساطها را توجیه کند، میگفت که آن فالبینان، و نیز باور و اعتقاد به تفاُل و کفبینی و اختر شماری و مانند اینها، فرآوردهای جهل جامعه و پدیدههای وابسته به گروههای پسماندۀ آدمیّان است و بس. و این توجیه چنان “روشنفکران”ی هم نمیتوانست عجیب و حیرتانگیز باشد و – احتمالاً – مقداری از واقعیت را هم در خود میداشت.
و امّا، نکته شگفت و تکان دهنده این است که میبینیم پدیدههایی چون فالبینی، کفبینی، پیشگویی، احضار ارواح و مانند اینها، در این فرنگستان نیز، رونقی بسیار دارند و نان کفبینان و رمّالان و پیشگویان، بیخی در روغن است.
در واقع، میتوان گفت که این فنون غریبه و این علوم عجیبه، در سرزمینهای فرنگستان، به گذشتههای دوری بر میگردند و در این سرزمینها، در عرصههای این علوم و فنون رازناک، نامآورانی وجود داشتهاند که نامهایشان را – همین امروز – در فرهنگها و دانشنامههای موثوق و با اعتبار، نیز سراغ میتوان کرد. در این میان، میتوان از مرد پر آوازهیی بهنام “ناسترادیموس” (Nastradamus) یاد کرد که نامش شکل لاتین شده کلمۀ “ناسترادیم” (Nastradame) است. این مرد فرانسهیی، که از نخبهگان و نامآوران عرصه پیشگویی و اختر شماری به حساب میرود، در سال 1566 میلادی درگذشت. و امّا، نام او امروز چنان بلند آوازه شده و چنان با این علوم عجیبه و فنون غریبه درآمیخته شده است که هر کفبین و رمّال و اختر شمار و پیشگوی ماهر و شهرت کشیده را “ناسترادیموس” میگویند.
فالبینان و رمّالان و اخترشناسان، و پیشگویان در فرنگستان – بر خلاف آن بساطهای مُحَقر خیابانهای گردآلود کابل – دم و دستگاههای مجلل و پر زرق و برق دارند و آگهیهایشان هم، در بزرگترین و پر خوانندهترین روزنامهها و رنگیننامههای هفتهگی به چاپ میرسند و نیز، لوحههای بزرگ و چشمگیر “دفترهای کار”شان، دیدهگان هر رهرو و رهگذری را به سوی خودشان میکشانند.
برخی از این فالبینان و اختر شماران که در محلههای اعیاننشین “کار” میکنند، لوحه و نشانی ندارند؛ زیرا مراجعین این گروه از فالبینان و اختر شماران، نخبهگان و نامآوران و بلند پایهگان و سرشناسانی از زمینهها و عرصههای گونه گون چون سیاست، ورزش، بازرگانی، صنعت سینما و مانند اینها، هستند و این چهرههای آشنا و سر بر آوردۀ جامعه – که غالباً از سوی همان “په په رازی” معروف دنبال میشوند – هیچ آرزو ندارند که عوام النّاس دریابند که آنان به کجاها میروند و با کیها سرو کار دارند. با این همه، اکیداً گفته میشود که برخی از سیاستگران نامدار، پیش از دست یازیدن به کارها و گرفتن تصمیمهای مهم، حتماً به سراغ این فالبینان و اخترشماران میروند و از آنان “مشوره” میطلبند و – لابُد – “حقالمشوره” خوبی هم میپردازند.
بدین صورت – و باز هم بر خلاف صاحبان آن بساطهای مُحَقَّر پیادهروهای شهر کابل – فالبینان و کفبینان و اختر شماران و دیگر دست اندرکاران علوم خفیّه در فرنگستان، درآمدهای سرشاری دارند و، حتّا، بعضی از ناظران بدین باور هستند که در آمدهای سالانه این گروه، از در آمدهای سالانه پزشکان، روانشناسان و روانکاوان، بسی فزونتر باشد.
در این جا – از بهر نمونه – آگهی یکی از بانوان کفبین و فالبین را که در یکی از نشریههای بیرونمرزی افغانستانی، در کانادا، چاپ شده است، از نظر شما میگذرانیم تا بیانگر این نکته باشد که نفوذ و اثر گذاری این گروه تا کدام سطوح و گسترهها رسیده است. و البته، متوجه خواهید بود که دیدار این بانوی آگاه بر اسرار و رموز – چنان که از متن آگهی بر میآید -“تنها با تعیین وقت قبلی” میسر است. به سخن دیگر، برای دیدن او باید نوبت گرفت!
این نکتهها و واقعیتهای شگفت، میتوانند آدمی را بدین باور رسانند که انگیزههای وجود و شیوع فالبینی و کفبینی و پیشگویی و مانند اینها را، نمیشود تنها در لابهلای یک ساختار اجتماعی – اقتصادی پسمانده جستوجو کرد و شاید هم، برای دریافت انگیزههای دیگر، لازم باشد به حوزههای دیگری – از جمله، کنه روان آدمی- روی آوریم و به کندوکاو بپردازیم؛ چون که آدمی از طرفه مخلوقات خداوند است.
حکایت
نقل است که چون آن سلطان قلمرو طریقت و آفتاب آسمان حقیقت، شیخ ابن سبیل ذهبی، ثُم منستانی – ابقاهُ الله – را غیبت صغرا اتفاق افتاد، شیخ طی الارض کردی و مراحل در نَوَشتی و به هفت اقلیم ربع مسکون سیر کردی و در هر منزلی با خلق در آمیختی و هرکس که به خدمت او رسیدی، از صحبت شیخ حظ او فر گرفتی و فیض اکبر یافتی.
و آن زمان که شیخ به بلدهیی از بلاد فرنگ رسید که به آن “باریس” گفتندی، عجایب بسیار بدید و غرایب بسیار شنید. فی الجمله، برجی بدید بس رفیع و بلند، همه از آهن و پولاد کرده، و مردمان شهر، بی هیچ نردبانی و معارجی، به تدبیری سخت غریب، بر فراز آن برج شدندی از بهر نظارۀ رَبَض و رستاقهای گرد شهر. و این برج را “ایفل” میگفتند که در اصل “ایفیل” بوده بود. و گویند که مردمان “باریس” هرگز پیل ندیده بودند و امّا، شنیده بودند که جانوری باشد بزرگ پیکر و عظیم جثه. پس چون آن برج بساختند، از بهر بزرگی و رفعت آن – و نیز از روی تحبیب و اعزاز – آن برج را “ایفیل” خطاب کردند.
و هم اندرین شهر “باریس” بود که شیخنا – آدام الله اشراقه – آوازه رمالان و واقفان به اسرار خفیّه بسیار بشنید. پس روزی بر آن شد تا با بزرگ این طایفه دیدار نماید.
او را به کوشکی ره نمودند که از بلندی سر به آسمان همی رسانید. و در آن کوشک وثاقی بدید بس آراسته و پردههای زربفت و سقلاطون از هر سویی آویخته و کرسیها و مخَدَّهها هر جا گذاشته. و در میانۀ آن وثاق بانویی بدید با بشکوهی تمام. چنان که حریر سرخ آتشگون به سر بسته و گوهرهای نفیس و گرانبها بر خویشتن آویخته. و خود در برابر سکویی نشسته با وقار و اُبَّهَت تمام. و آن سکو با مخمل سبز پوشیده بود و بر آن مخمل، گویی بلورین نهاده به رنگ سپید همچون شیر.
همین که شیخ اندر آمد، آن بانو بر پا خاست. دست شیخ بگرفت و خدمت بکرد و شیخ را در محلی شایسته بنشاند. و آنگاه، با زبانی بس شیرین و اطوار لطیف و نمکین، جویای مقصود شیخ گشت. شیخ – که لغت همه عالم بدانستی – بفرمود:
آن بانو شیخ را نماز برد و در برابر آن گوی بلورین بنشست. پس افسونی بخواند و بر آن گوی بدمید. در دم روشنایی در آن وثاق ناپدید گشت و آن گوی بلورین درخشیدن گرفت. چنان که هر دم به رنگی در میآمد. و آن بانو به آن گوی بلورین همی نگریست و حیرتی سخت در سیمایش پدیدار میگشت و هولی عظیم به او دست میداد. سرانجام، طاقت نیاورد، نعرهیی بزد و از آن گوی بلورین چشم برگرفت.
چون روشنایی باز آمد، شیخ پرسید:
آن بانو زار بگریست و گفت:
چون شیخ از آن کوشک بدر شد، بزرگ اندوهی بر دلش چیره گشت. پس کنار رودی بنشست که از میانه شهر “باریس” میگذرد. و سراسر شب هیچ نیارمید و جَزَع همی کرد و زار همی گریست از بهر سرزمین “منستان” و خلقهای آن.
با همین حکایت، نامه را هم به پایان میرسانم؛ و السّلام.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1256