...و خدا، بهتر از هر کسی، مکر تواند کرد!
سورۀ انفال، آيۀ 30
شهريار و شاعر
...و شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ گفت: شنيدم که در خِطهّ غور پادشاهی بود به غايت خودبين و ابله و نيز بسيار ستمباره و آزمند. اين پادشاه هيچ به کار مُلک و رعيت نپرداختی و شبها و روزها را، به بادهگساری و مصاحبت با کنيزکان خوبروی، به سر آوردی و نيز، اين پادشاه را، هيچ رغبتی به دانش و حکمت و ادب نبود و لابُد حکيمان و خردمندان و اديبان، در دربار او راهی نداشتند.
از آنجا که او مردی تنپرور و مرغدل بود، دشمنانش، پس از هرچند گاهی، بر سرزمينهای او بتاختندی؛ پارهيی از قلمروش بگرفتندی به قهر و او، از بهر جبران اين زيانها، مال مردمان بگرفتی به جبر. لشکريان و سرهنگان او نيز، به تبعيّت از پادشاه، دست تطاول به مال رعيت بردندی و از رنج و آزار، هيچ فروگذار نکردندی.
الحاصل، مملکتش هر روز کاستی همیگرفت و مردمان، سخت در رنج و عذاب همیبودند و از خدای همیخواستند که زندهگانی اين پادشاه زودتر به سرآيد تا باشد که دمی به راحت بهسر برند.
روزی، حاجب بزرگ به نزديک شاه آمد و عرض کرد که مردی آمده است از نيشاپور و خواهد که شرف حضور يابد.
شاه پرسيد: “اين مرد را شغل چی باشد؟”
حاجب بزرگ، جواب داد: “اين مرد همیگويد که شاعر است و قصيدهيی آورده است در مدح شاه.”
شاه که از شعر و سخنوری چيزی نمیدانست، پرسيد: “اين قصيده، چهگونه مالی باشد؟”
حاجب بزرگ، در پاسخ گفت: “عمر شهريار دراز باد! قصيده نوعی از کلام منظوم است که طبع آدمی را خوش آيد و بسيار باشد که دل را فرحت افزايد!”
شاه، به مطربان و مغنيّان و ساقيّان اشارت کرد و مستانه و خودکامهوار، پرسيد: “آيا قصيده تواند از اينان بيشتر فرحتافزا باشد؟”
حاجب، سر فرود آورد و گفت: “زندهگانی شاه دراز باد! در کتابها خواندهام که گاه باشد که سخنی از گونۀ نظم، اعجاز بکند و اميران را حال منقلب سازد و در اين باب، حکايتها آوردهاند از امير نصر سامانی و نيز از سلطانِ غزنه محمودِ سبکتگين!”
از اين سخن، کنجکاوی بر شاه غالب آمد. پس خُنياگران و مغنيّان را بفرمود که بروند و در غرفهيی ديگر در انتظار بباشند. آنگاه، ساتگين به دست گرفت و گفت: “اين مرد بيايد... همراه با قصيدهاش!”
لختی بعد، مردی به بارگاه اندرآمد با جامههايی که مردمان نيشاپور به تن کنند. مرد، ملک را نماز برد و گفت: “بنده شاعرم و آوازۀ سخا و کرم شهريار غور مرا به اين حضرت کشانيده است!”
شاه را اين سخن خوش آمد و پرسيد: “آيا مردمان نيشاپور مرا شناسند؟”
شاعر جواب داد: “شهريار بزرگ را، در هفت اقليم عالم میشناسند و اوصافِ مبارک شهريار را میستايند!”
شاه، ساتگين سرکشيد و سپس، قهقهه خنديد و شادمانه و با تفرعن، گفت: “گويا ما از اين نکتۀ خوش غافل بودهايم!” و به سوی حاجب بزرگ ديد و محيلانه زمزمه کرد: “در اين باب، کسی هم به ما چيزی نگفته است!”
حاجب بزرگ، اين سخن بشنيد. سر فرود آورد و گفت: “شهريارا، سخن گفتن از امری عيان، چه ضرورت باشد؟”
شاه، از شاعر پرسيد: “اين قصيدۀ تو کجا است؟”
شاعر، دست بر سينه گذاشت و گفت: “شهريارا، اينجا است... قصيده را در سينه دارم!”
شاه گفت: “برونش آور تا بدانم که چی است!”
شاعر، شاه را نماز برد و با آوازی خوش به خواندن قصيده آغاز کرد.
شاعر در قصيدهاش، شاه را در عدل و داد، نوشيروان ثانی گفته بود و در جود و کرم، حاتِم طايی را ريزهخوار خوان او ساخته بود و در رای و تدبير، بزرگمهر و لقمانحکيم را کفش بردارانِ او بگفته بود و نيز در علم و حکمت، صد چون افلاتون و ارستو را، شاگردان ناچيز او شمرده بود.
شهريار غور که اين مِدحتها بشنيد، سخت دلشاد گشت و بارديگر گفت: “عجب است که از اين نکتهها غافل بودهايم... عجب است که ما از اين نکتهها غافل بودهايم!”
آنگاه، به حاجب بزرگ دستور داد که شاعر را در محلی نيک جای دهد تا مدتی در خدمت باشد. سپس، ساقيان و خُنياگران باز طلبيد و به شادی و عِشرت مشغول شد.
ساعتی که گذشت، ساتگين برداشت و در دل گفت: “پس ما در عدل و داد، نوشيروان ثانی بودهايم!” و دستور بداد تا بازرگان بزرگ شهر را به بند کشند و هرچه دارد از زرّ و گوهر، به خزانه شاهی تحويل دهند.
مغنيّان، نوای طرب ساز همیکردند و ساقيان سيمينساق، پياله همیگردانيدند.
شاه، بار ديگر، در دل گفت: “پس ما در جود و کرم، از حاتِم طايی پيشی گرفتهايم!” آنگاه، دستور بداد که ماليات و ارتفاعات روستاها دوچندان سازند.
شاه، ساتگينی ديگر بخورد و با خويشتن بگفت: “پس در رای و تدبير، بزرگمهر و لقمانحکيم، در برابر ما چيزی نبودهاند!” آنگاه، امر بداد تا وزيری را که سالها پيش معزول کرده بود، به بند و زنجير کشند و عقوبت کنند.
شاه، ساتگينی ديگر سرکشيد و در دل گفت: “پس در علم و حکمت، صد چون افلاتون و ارستو، در پيش ما عاجز باشند!” و دستور بداد تا بر در يگانه مدرسۀ شهر قفل برنهند و درس و تعليم تعطيل گردانند.
سرانجام، سرش سنگين بشد. ميل خواب در او پديد آمد و او را به خوابگاهش بردند. همين که سر بر بالين بگذاشت، پيوسته در دل همیگفت: “پس ما از اين نکتههای خوش غافل بودهايم... پس ما از آن نکتههای خوش غافل بودهايم!”
شاه، شب را سراسر، در هيجان و هَذَيان سپری کرد خوابهای غريب و پريشان بسيار بديد.
علیالصَّباح که خورشيد بدميد، شاه از خواب بيدار شد و قصدی بس شگفت در دلش جا گرفته بود. آنگاه، جامۀ شاهانه به تن پوشيد؛ تاج بر سر نهاد؛ بر تخت برنشست و حاجب بزرگ طلب بکرد.
حاجب، بیدرنگ، حاضر شد. شاه گفت: “زود آن شاعر را بياور!”
شاعر را حاضر آوردند. شاعر، شاه را نماز برد و گفت: “بنده در خدمتم. شهريار را دستور چی باشد؟”
شاه، همه را رخصت بفرمود جز شاعر. شاعر، مبهوت بمانده بود و مقصود شاه هيچ نمیدانست.
شاه، به شاعر گفت: “دی، نکتههايی بس خوش بگفتی!”
شاعر گفت: “شهريارا، صد چندان بايستی گفتن!”
شاه پرسيد: “مردمان نيز اين نکتهها گويند که تو گفتی؟”
شاعر جواب داد: “شهريارا، اگر راست گويم، من سخنهای مردمان به نظم کردهام و لاغير!”
شاه گفت: “امروز، ما قصد آن داريم که يکجا با تو به بازارها شويم تا خود اين نکتهها از خلق بشنويم!”
شاعر گفت: “حکم، حکمِ شاه است!”
شاه گفت: “اکنون، تو به بازار بزرگ شهر بشو و در فلان جای بباش تا ما بياييم و با هم بازارها بگرديم تا اين نکتههای خوش از زبان مردمان شنويم و دلمان را بهجت و انبساط پديد آيد!”
شاعر به بازار بشد و در آنجایگاه که شاه فرموده بود، بايستاد و نِظاره همیکرد تا شاه بيايد با کوکبه و خَدَم و حَشَم و در دل همیگفت: “چه کسی را زهرۀ آن باشد که در حضور شاه، سخنی تلخ گويد. به يقين که همهگان شاه را کرنش کنند و راه مبالغه گيرند و شاه را باور بر اين قرار گيرد که آنچه من در وصف او گفتهام، سراسر بر حق باشد. آنگاه، صلتی در خور مرا نصيب گردد!”
شاعر، با اين آمال و افکار، ديری بايستاد؛ امّا موکب شاه هيچ نمیرسيد و شاعر در دل همیگفت: “گمان برم که شاه را مهمی در پيش آمده باشد!”
سرانجام، مردی با لباس درويشان، به نزديک او آمد و گفت: “اکنون، رويم و در بازارها بگرديم و سخنهای مردمان در حق خود بشنويم!”
شاعر چون نيک در مرد درويش نظر کرد، شاه را بشناخت و با حيرتی بسيار بگفت: “شهريارا، اين چی حال باشد؟”
شاه گفت: “اگر با جامهها و تاجشاهی آمديمی، مردمان را زهره نبودی در حضور ما سخن گفتن... هرچند سخن از مِدحت و ستايش باشد!”
شاعر را دل سخت پريشان و مضطرب گشت؛ امّا هيچ نتوانست گفتن و ناچار تن به قضا سپرد و اطاعت کرد.
پس به راه افتادند و در بازار همیگشتند و بازاريّان و مردمان نِظاره همیکردند.
چند گامی که برفتند، ديدند که مردمی چند گرد آمدهاند و با هم چيزی همیگويند. شاه بايستاد و به سخنهای آنان گوشنهاد. کسی از آن ميان، خشمگنانه، همیگفت: “اين شاه ستمگر، دیشب مست شد و فرمان داد که بازرگان بزرگ شهر را در بند کشند و مالش از او به جبر بازگيرند. اکنون، عيال و کودکان بازرگان به ماتم نشستهاند!”
رنگ از رُخ شاعر پريد؛ امّا چيزی نيارست گفتن. پس به راه افتادند. مقداری که برفتند، شنيدند که کسی میگفت: “اين شاه آزمند و حريص، دستور داده است که ماليات روستاها دوچندان گيرند. باشد که بهزودی روستاييان، روستاها رها کنند و به سرزمينهای ديگر روی نهند!”
شاعر را تاب و توان بنمانده بود و همچون تن بیجان از دنبال شاه همیرفت. گامی چند ديگر که برفتند، شنيدند که يکی میگفت: “اين امير بیتدبير، وزير معزول را که مردی نيک و مدبّر بود، به بند کشيده است و عقوبت همیکند... هيچ معلوم نيست که از بهر چی!”
کسی ديگر، گفت: “خدايا، جان اين شاه زودتر بستان که ما را جان بر لب رسيده است از ظلم او!”
مقداری ديگر که برفتند، شنيدند که يکی میگفت: “اين اميرک مرغدل، در کاخ به بادهگساری نشسته است و دشمنانش، هر روز، پارهيی از مُلک او بگيرند بیهيچ جنگ و کارزار. اين شاهِ تنآسان را، شمشيرزنی بنمانده است!”
کسی ديگر، گفت: “زود باشد که دشمنان بر دارالاماره بتازند و اين شهر نيز قبضه بکنند!”
کسی ديگر، گفت: “چه فرخندهروزی بُوَد آن روز!”
شاه و شاعر برفتند تا به نزديک يگانه مدرسۀ شهر برسيدند. آنجا، اهل مدرسه گرد آمده بودند و حيرتکنان به قفلی بزرگ مینگريستند که بر در مدرسه زده بود و تنی چند از لشکريّان، به نگهبانی ايستاده بودند.
شاه و شاعر شنيدند که يکی از آن ميان میگفت: “اين شاهِ جاهل را با علم و حکمت خصومتی سخت باشد. پس از مدرسههای ديگر، همين يک مدرسه را نيز ببست. اکنون، به ناچار، به هرات و بخارا و نيشاپور ببايد رفتن از بهر کسب علم و حکمت!”
کسی گفت: “اين شاه، آدمی نيست... جانوری درنده است!”
ديگری گفت: “اين شاه، فیالواقع، ديوی باشد مردمخوار!”
جوانی، از مدرس بزرگ مدرسه پرسيد: “ای استاد! اکنون چه بايد کردن... ما را تدبير چی باشد؟”
مدرس جواب داد: “ای فرزند، ببايد رفتن به هرات... در مدرسههای آن شهر، جايی پيدا آيد!” و افزود: “هر آيينه، ستمگاران را مأوا جهنم باشد!”
شاه و شاعر، از آنجا بگذشتند و به نزديک مسجد آدينه رسيدند. شاه، کنار در مسجد، بر زمين بنشست. اندوهی عظيم در دلش پيدا آمده بود و حالش سخت منقلب گشته.
با حالیزار، به درِ مسجد تکيه بداد و با ديدهگان غمناک به آسمان همینگريست. شاعر را هيچ يارای سخن گفتن نبود و انتظار کيفر شديد همیکشيد.
در اين حال، يکی آمد و کاسهيی آب به دست شاه بداد و گفت: “ای درويش، دانم که از سرزمين ديگر به اينجا آمدهای و از قاعدۀ امير اين ديار چيزی ندانی! اين آب بخور و سرخويش گير و برو که سرهنگان شاه، هر کجا درويشی بينند، به بند کشند و زجر کنند... پس، هر چه زودتر اين دارالامارۀ ملعون رها کن که ناخوشمکانی باشد اين شهر!”
شاه، آب بخورد و خاضعانه گفت: “چنين کنم ای مرد نيک... چنين کنم!”
آنگاه، برخاست و به اندرون مسجد بشد. در برابر مهراب بنشست و سر به سجده نهاد و در اين حال، بگريست و بگريست و بگريست.
شاعر، از بيم خشم شاه، همچون پارهسنگی نشسته بود و هيچ نمیجنبيد.
ساعتی در همينحال ببودند. سپس، شاه برخاست و به کاخِشاهی برفت. جامههای شاهانه به تن کرد. تاجزرّين گوهرنشان بر سر نهاد. بر تخت بنشست. دبيران فرا بخواند و بفرمود که فرمانها ببايد نبشتن. نخست فرمانش، اين بود: “از اين پس، هيچکس نيارست درويشان را آزردن. از بهر اين طايفه، شبخانهها ببايد بنا کردن!”
و آخر فرمانش، اين بود: “وزير مدبّر معزول از زندان رها شود و با جامههای وزير اعظم به دربار حاضر آيد تا اين مقام او را باشد!”
دبيران، بیدرنگ، فرمانها بنبشتند. شاه، پس از آن که بر تمامی فرمانها مُهر بگذاشت، به شاعر بگفت: “اکنون، نوبت کار تو باشد!”
شاعر، در پای شاه بيفتاد و زاریکنان بگفت: “شهريارا، مرا ببخشای که حرص دنيا مرا به اينجا کشانيد و من، دروغها ببافتم و ياوهها بساختم تا باشد که پارهيی زرّ به من رسد که عيال و کودکانم به نيشاپور، گرسنه و برهنه بماندهاند... شهريارا، مرا ببخشای... هرچند گناهم بس عظيم است!”
شاه، دست شاعر بگرفت تا بايستد. آنگاه، جبينش ببوسيد و بگفت: “ای مرد، من نابينا بودم. تو وسيلۀ شدی تا چشمهايم روشن گردند. دیشب خوابهای شگفت بديدم و سراسر شب، آواز تو همیشنيدم که در ميان خلق رَوَم و سخنهای آنان بشنوم. امروز، همين کار بکردم و حقيقت دريافتم. هنگامیکه از نيشاپور، آهنگ غور بکردی، نمیدانستی که از بهر نجات من و شادکامی خلقی میشتابی. تو، کاری بزرگ بساختی. من از تو خوشنود و بس سپاسگزارم!”
آنگاه، بفرمود که اسپ و خلعت و صلتی شايسته به او بدادند و شاعر، شادان به سوی نيشاپور برفت.
و نيز شنيدم که پس از آن روز، شاه به شهرياری دادگر، مدبّر، مهربان و با جود و کرم مبدل بشد. خطۀ غور، آبادان و قوی بگشت و مردمان آن سامان، دلشاد و کامگار شدند. دشمنان نيز، بترسيدند و آن سرزمينهايی که گرفته بودند از خطّۀ غور، رها بکردند و به عقب کشيدند.
...و شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ گفت: اين بود گوشهيی از مکر خدای. مکر خدای، مکری خفی باشد و آن تدبيری است لطيف از سوی حقّ مر مصلحتِ مخلوق را؛ با وجود مخالفت و سؤ ادب از جانب بنده.
ياران و مريدان را، از شنيدن اين حکايت، انبساطی در دلها پديد آمد و سرور و نشاط و رَجاء فزونی بگرفت.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=937