(یادداشت چهارم)
اولین کاری که به محض رسیدن به کابل انجام دادم، پیداکردن وزارت فرهنگ و گردشگری بود که بتوانم بهخاطر محدودیتهای جنسیتی، با خاطرجمعی در ولایتهای افغانستان پرسه بزنم و نگران تنهاییام نباشم. در همان مراجعه اول به اتاق یکی از کارمندهای اداره گردشگری، مراجعهکنندهای توجهم را جلب کرد. مرد انگار آمده بود که مجوز برگزاری یک رویداد فرهنگی را از وزارت فرهنگ و اطلاعات بگیرد. در ایران ادبیات و حقوق خوانده بود. کارمند طالب که بیرون رفت، به من گفت «خانم احتمالا از شما بخواهند که در اتاق انتظار، پشت آن دیوار چوبی منتظر بمانید تا امضای مجوزتان را خودشان بگیرند و برایتان بیاورند. چون خیلی خوش ندارند که زنی مدام در تردد و رفتوآمد باشد؛ اما شما قبول نکنید.»
تعجب کردم از حرفش. انگار که فهمید. بعد گفت «میدانید چرا میگویم؟ برای اینکه بفهمند همهجاباید زن رفتوآمد کند. حداقل اینجا غایب نباشید. نگذارید شما را ببرند توی غیبت. ببرند آن پشت. در اتاقها را بزنید، بگویید از ایران آمدهاید و کارتان را خودتان انجام بدهید.» راست میگفت. بهاصرار و البته احترام زیاد گفته بودند «بنشینید آنجا. برایتان چای سبز بیاوریم تا کارِتان را خودمان انجام بدهیم.» آنجا هم جایِ یک در یک متری بود در گوشه اتاقی بزرگ. مرد گفت «شاید که رفتوآمد زنانِ گردشگر اتفاق خوبی را رقم بزند. زنها نباید غایب باشند؛ حتی در ادارهها.» حق داشت. بس که زنی رفتوآمد نداشت، کلی طول کشید تا زنی را برای تلاشی (بازرسی) من پیدا کنند. (جلوی تمام ادارهها و برخی از پاساژهای افغانستان بهدلیل امنیت، بازرسیهای سفتوسختی انجام میشود). حرف مرد در آن ادارهای که تا چشم کار میکرد، مرد و سلسلهمراتب مردانه به چشم میخورد، جورِ تازهای بود. فارغ از جنسیت، فارغ از تعصب، سرشار از آگاهی. گفتم «خاطرجمع باشید. دیدن اتاق به اتاقِ این اداره هم برایم تازگی دارد. خودم کارم را انجام میدهم.» گفتم «راستی چه چیزی باعث میشود که کسی اینطور ساختاری را که در آن قرار دارد، زیر سوال ببرد؟» مرد لبخند زد. گفت «جواب اینطور سوالها سخت است اما فکر کنم شاید چون در ایران ادبیات خواندم. آدم ادبیاتخوانده شاید خیلی راحت زیرِ بار هر چیزی نرود.»
***
در آن گفتوگوی دونفره خوش، در یکی از عصرهای هرات، وقتی از جلسه زنانه انجمن ادبی هرات برمیگشتیم، افسانه واحدیار شاعر و نویسندهای که پیش از سقوط دولت قبلی، معلم و استاد دانشگاه بود، بیمقدمه و بدون مقدمه گفت «کاش که شاهنامه نمیخواندم. شاید اگر نخوانده بودم تا حالا هزاربار میرفتم از اینجا. اما کسی که شاهنامه میخواند، مگر میتواند به این راحتیها ترکِ وطن کند؟! شاهنامه دل آدم را سنجاق میکند به جایجای وطنش؛ حتی اگر افغانستان باشد.»
***
داشتم از راهروی کمنور دانشکده ادبیات دانشگاهی میگذاشتم تا چندتا امضا بگیرم برای پایِ نامهام. همان کاغذبازیهای مرسوم که آدم را به ستوه میآورد. داشتم از جلوی در کلاسی میگذشتم که صدا آمد:
بیا که بریم به مزار مُلاممَدجان
سَیلِ گُلِ لالهزار وا وا دلبرجان
ایستادم. همانجا. پشت در. صدای مردی که میخواند جوان بود:
به دربار سخیجان گله دارم
یخن پاره ز دست تو نگارم
فکر کردم لابد همین اول ترم که دانشجوهای ترماولی کمی از خودشان میگوید، پسر گفته که اهل افغانستان است. بعد استاد گفته «بهبه… حالا که صدایت این همه خوش است چیزی از افغانستان بخوان برایمان». بعد پسر شروع کرده به خواندن:
بیا که بریم به مزار ملاممدجان
سیل گل لالهزار وا وا دلبرجان
به تن کردی گلم رَختِ سیاه را
کنم تعریف یار بیوفا را
همه ساکت بودند. استاد، همکلاسیها، منِ بیقرارِ پشتِ در. وجب به وجب کلاس شده بود افغانستان و آدمها گوش سپرده بودند به شعرِ آشنایی که مرزها را برداشته بود.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1249