اشاره
من، اين نبشتهها را داستايت مینامم. اين واژه را، از پنج حرف نخستِ داستان (داستا) و دو حرف پايانِ حکايت (يت) ساختهام.
پيش از اين، ديگران ـ چه در باخترزمين و چه در حوزة زبان فارسی درّیـ از اين واژهها ساختهاند؛ چون تخلاطره (تخيُّل+خاطره)، عکاشی (عکاسی+نقاشی)، قصاريخ (قصه+تاريخ)، کاريکلماتور (کاريکاتور+کلمات)، رزمايش (رزمی+آزمايش) و ديگر.
اين نبشتهها، رویهمرفته، آميزههايی از حکايتهای سنتی و داستانهای کوتاه هستند و نيز، کوشيدهام تا در اين نبشتهها، زبان حکايتهای سنتیمان ـ تا اندازهيی ـ نگهداشته شود.
رهنورد زرياب
***
فضيلتِ علم، در يونان باقی بود يا با ايرانيان
و هِندوان...
کشف المحجوب سِجِستانی
سخنهای هِندو
...و شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ گفت: در سفر هندوستان، مردی از پارسيان هند، مرا همراهی میکرد. اين مرد، زبان پارسی نيک میدانست و همهجا، گزارندهگی من همیکرد.
روزی، از کنار جنگلی میگذشتيم. هندويی بديدم سراپا برهنه که زير درختی نشسته بود با چشمهای بسته و خاموش و بیهيچ جنبشی؛ همچون بُتی که از سنگی مشکرنگ تراشيده باشد.
از آن مرد پارسی پرسيدم: “اين مرد، اينجا چی میکند و چرا اينچنين برهنه باشد؟”
مرد پارسی گفت: “اين مرد، از حکيمان هندو باشد. اين قوم، زندهگانی در جنگلها گذرانند و تمامی تعلقات از جهان بريدهاند.”
گفتم: “خواهم که دمی با اين مرد سخن گويم و از او سخن حکمتآميز بشنوم.”
گفت: “اين مردان، با کسی سخن نگويند. حتّا با يکديگر نيز سخن نگويند و پيوسته در همين حال باشند که بينی.”
مرا خواهش زيادت گشت و گفتم: “خوب است به نزديک او شويم. به او بگو که من از سرزمينی دوردست به اينجا آمدهام و خواهم که حکمت هِندوان دريابم... باشد که سخنی گويد!”
پس به نزديک آن هندو شديم. مرد پارسی، با حرمتی تمام، به او گفت: “مهاراج... اين دوست من، از بلاد دوردست مغرب آمده است و چيزهايی پرسيدن خواهد از تو. اگر به پرسشهای او پاسخ گويی، سپاسگزار خواهد بود.”
حکيم هندو، چشم بگشود. لختی در من نگريست و سپس بگفت: “ای مسافر! چه میخواهی؟”
بی هيچ درنگی، گفتم: “در هندوستان، بديدم که مردمان خدايان بسيار دارند. در اين باب چیگويی؟”
چشمها باز ببست و آهسته و با طُمأنينه، جواب بداد: “همۀ اين خدايان، مظاهر يک ذات متعال و قدرتی يگانه باشند. همين و بس!”
پرسيدم: “اين ذات متعال، چهگونه ذاتی باشد؟”
همانگونه، با چشمهای بسته، بگفت: “اين ذات متعال، هستيی باشد مطلق، نامحدود، ابدی و وصفناشدنی!”
باز پرسيدم: “اين ذات متعال را نام چی باشد؟”
پاسخ داد: “او آتما است... روح جهان است و ارواح منفرد توانند به او پيوست!”
پرسيدم: “چهگونه میتوان به آتما پيوست؟”
گفت: “با بريدن از مايا و دل بازگرفتن از مايا، میتوان به آتما پيوست!”
پرسيدم: “اين مايا چی باشد؟”
گفت: “همين جهان رنگارنگ، محدود و متغيّر که به حقيقت خواب و خيالی باشد، مايا است... ما، به همين خواب و خيالِ فريبناک، مايا گوييم!”
پرسيدم: “مقصود تو، در اين زندهگی چی است؟”
گفت: “خواهم که در آتما جذب گردم!”
باز پرسيدم: “چهگونه اين کار برآيد؟”
جواب داد: “معنای آتما، در درون هر آدمی هست. بايد به اندرون خويشتن فرو رفت و اين معنی به دست آورد... دلبستهگی به مايا، آدمی را از اين جستوجو باز میدارد!”
پرسيدم: “اين راه، چهگونه آغاز میبايد کردن؟”
گفت: “با دوری گزيدن از شهوت و خشم و آز و حَسادت و غرور و خودپرستی و دروغ و ريا، میبايد آغاز کرد!”
گفتم: “چرا اين چنين برهنه میباشی؟”
گفت: “چون به اين جهان آمدم، برهنه بودم. پس میبايد برهنه زيست و برهنه از اين جهان رفت... هرگاه، آدمی را جامهيی باشد، آرزوی جامهيی نفيستر در دلش پيدا آيد. از همينجا، سلسلۀ آرزوها پديدار گردد و آدمی را دلبسته و مسحور مايا گرداند!”
در آن دم، به ناگاه، بديدم که ماری سهمناک از ميان بوتهها بيرون آمد. سخت بترسيدم و از حکيم هندو پرسيدم: “ترا از اين خزندهگان زهرناک خوفی نباشد؟”
گفت: “اينجا، ما در صلحی تمام بهسر بريم!” آنگاه، بی آنکه چشم بگشايد، آواز بداد: “ای ناگن، به نزديک من آی!” و در لغت هندوان، ناگن مار مادينه را گويند.
در دم، بديدم که مار خزيده خزيده به نزديک او آمد. حکيم هندو، مار بگرفت و بر دوش بنهاد و مار هولناک، خودش از گردن او بياويخت.
پس اجازت خواستم و از نزد حکيم برفتم. از دور همیديدم که آن مار، همچنان، از گردن حکيم هندو آويخته میبود.
شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ گفت: در هندوستان، عجايب بسی بديدم و سخنهای حکيمانه، بسيار شنيدم و سالها، در اين عجايب و اين سخنها، تأمل بکردهام.
ياران و مريدان، از شنيدن اين حکايت، در حيرت شدند و تمامی آن روز را، سر در جيب انديشه و فکرت همیداشتند.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=738