رنگ بهـار خَيال، مـیچـکـد از ديدهام
اينگل حيرت نگاه، شبنم بُستان کيست؟
بيدل
رقصِ گلهای بنفش
...و شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ روز چهارشنبه، در ميان ياران و مريدان نشسته بود. باری، گفت: “ای عزيزان من، مرا کسالتی افتاده است. به حجرۀ خويش خواهم شدن!”
اين بگفت و برخاست و به اندرون حجره بشد. ياران و مريدان، پس از هر ساعتی، يکيک، در حجره همیشدند از بهر خدمت. تب بر شيخ عارض شده بود و اندک همیلرزيد.
يکی گفت: “شيخ، طبيب حاذق شهر حاضر بکنيم؟”
شيخ گفت: “ای عزيز، به طبيب نيازی نيست... باشد که فردا به شوم!”
ياران و مريدان، در اندوهی عظيم شده بودند. سرها در گريبانها فرو برده بودند و کسی را توان سخن گفتن نبود. در و ديوار خانقاه، به ماتم نشسته بودند و از هر سو، غم میباريد.
روز ديگر، پنجشنبه، حال شيخ به نشد. شيخ را توان جنبيدن نبود. کسانی طاقت نياوردند و گريه و نُدبه آغاز بکردند. شيخ، آهسته، گفت: “ای عزيزان، گريه همیشنوم! اين گريستن از بهر چی است؟”
گفتند: “ما را يارای ديدن اين حال نباشد!”
گفت: “به ناچار، روزی ببايد رفتن! شکيبايی در پيش گيريد... شکيبايی در پيش گيريد!”
ياران همچنان تلخ میگريستند. شيخ، بار آخر، گفت: “هر کسی خاطر من خواهد، گريستن بس کند!”
ياران، گريهها فرو خوردند و خاموش بماندند.
شيخ گفت: “قوّال و مطرب حاضر کنيد... سماعی ببايد ساختن شاد و دلکش!”
ياران، شيخ را بستر برداشتند و به ميانۀ صحن خانقاه ببردند. شيخ در آنحال، پيوسته همیگفت: “ای عزيزان، اين زحمت ببخشاييد... اين زحمت ببخشاييد!”
سماعی خوش آغاز بشد. ياران، گرداگرد شيخ میچرخيدند و پای بازی همیکردند. در آن ساعت، حالتها دست بدادند مر ياران را. چنانکه دستارها بر زمين بيفتادند و کسی آنها مینبرداشت و گريبانها، دريده میشدند بسيار. شيخ، چشمها فروبسته بود و لبخندهيی دلنشين برلب همیداشت.
به سوم روز، آدينه روز، باز هم حال شيخ به نشد. ياران و مريدان، همه جمع بودند در خانقاه. دلها پرغصه بودند. هر کسی، از مصيبتی هول، سخت در هراس بود؛ امّا دل باز نمیکرد و چيزی نمیگفت.
يکبار، شيخ چشم بگشود و گفت: “ستارهها بينم بس درخشان!”
گفتند: “ای شيخ! اکنون که روز است. ستارهها کجا باشند؟”
شيخ، آهسته، گفت: “بينم... ستارهها بينم شاد و چشمکزنان... اين حجره، پر از ستارهها بينم و عطری بس خوش شنوم! عطری بس خوش... ستارهها و عطری خوش... ستارهها و عطری خوش!”
اين بگفت و هماندم خرقه تهی بکرد.
ياران، فريادها برکشيدند؛ امّا کسی را يارای گريستن نبود؛ چونکه شيخ گريستن منع فرموده بود.
در شهر، غلغله بيفتاد که شيخ از اين جهان بشد. مردمان، دکانها ببستند و کارها فروگذاشتند و همهگان به در خانقاه روی آوردند غمين و با دلهای نژند.
شيخ را در دامنۀ کوهی، در جايی خاک کردند که شيخ گاه به آنجا رفتی و بر سنگی نشستی و گفتی: “هوای اينجا خوش است!”
روز ديگر، ياران در خانقاه جمع آمده بودند. قبضی عظيم بر دلهای گروهی فرود آمده بود و جمعی را خوف در پیچیده بود. هيچ نمیدانستند که چی بگويند و چی بکنند.
يکی گفت: “بر سر خاک شيخ ببايد شدن!”
همه موافقت کردند. همينکه بر سر گور شيخ برسيدند، بديدند که دو گل بنفش بر سر گور رُستهاند و هر کدام هيئت ستارهيی دارد.
ياران، در حيرت شدند که اين گلها، در يک شب، چهگونه رُسته باشند. هر دو گل، همچون دو ستارۀ بنفش، در نسيم میجنبيدند و حالتی رقصان داشتند. در نظر ياران آمد که آن گلها، بر سرگور شيخ، می رقصند و پایبازی همیکنند.
در آن دم، بسطی عظيم در ياران پديد آمد و جمعی را نیز رَجاء پدید آمد؛ چنانکه، بیدرنگ، مطرب و قوّال طلب کردند و سماعی خوش بساختند بر سر گور شيخ. خلقی در آن دامنه گرد آمدند و به نظاره ايستادند آن سماع درويشان را. ياران، آن روز تا شامگاهان، در سماع بودند. مطربان نوای طربساز همیکردند و قوّالان، قول و غزل همیسرودند.
روز ديگر که ياران بر سر خاک شيخ شدند، با حيرتی بسيار بديدند که از گور شيخ اثری نيست. آن گور و آن گلهای بنفش، ناپديد گشته بودند. چنان به نظر میآمد که هيچگاهی، گوری در آنجا نبوده بود.
بر آنجا که گور شيخ بود، پارهکاغذی بيافتند. بر آن کاغذ، اين بيت نبشته بود با خطی خوش:
“بعد از وفات، تربت ما بر زمين مجوی
در سينههای مردم عارف مزار ماست!”
ياران و مريدان، با خواندن اين بيت بر آن پارهکاغذ، فريادها برکشيدند و از خويش برفتند. چون به خود بازآمدند، سماعی طربناک آغاز بکردند بی هيچ قوّالی و بیهيچ مطربی. در آن دم، به نظر میآمد که کوه و کمر و صخرهها میجنبند و میرقصند. به نظر میآمد که بسطی عظيم و رَجایی بیکرانه افتاده است بر همۀ عالم.
روز ديگر، آن بيت با آب زرّ نوشتند و بر درِ خانقاه بياويختند و آن پارهکاغذ، با حرمتی بسيار نگاه همیداشتند در خانقاه، از بهر تَبَرُّک.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1015