طـاعت ار نيست ميسر، گنهی بايد کــرد
در دل دوست، به هر حيله، رهی بايد کرد!
نَشاط اصفهانی
راهِ دل دوست
...و شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ گفت: شنيدم که در شهر غزنه مردی بود سخت نادار و بیچيز. اين مرد، راه زهد و تقوا اختيار کرده بود؛ چنان که صائمالنهار و قائمالليل همیبود و هر سحرگه، با خضوع و خشوع، مناجات بکردی با خدای: “الهی، چی شدی اگر اين بندۀ ناتوان ترا، باغکی بودی و کوشکی اندر آن باغ؟”
و باز گفتی: “الهی، چی شدی اگر اين بندۀ ناتوان تو، پارهزمينی داشتی از بهر کشت و رمهيی داشتی از گوسپندان؟”
و ديگر روز، گفتی: “الهی، چی شدی اگر اين بندۀ ضعيف تو، زرّی در کيسه داشتی و قبايی از اطلس چينی در بر و بارهيی راهوار در زير پا؟”
سالهای بسيار، بر همين مِنوال بگذشتند و مرد تنگدست را هيچ گشايشی پديد نيامد. سرانجام، يأسی عظيم در دلش رخنه گشود و فزونی گرفت و خاطرش سخت آزرده گشت.
پس روزی، روی به آسمان بکرد و بگفت: “الهی، اين عجز و تضرع من، هيچ نشنيدی و اين بینوايی و حال زار من، هيچ نديدی! اکنون، به ناچار، راهی ديگر گزينم که بسی از عمر گرانمايه به هدر بدادم و هيچ سودی حاصل نيامد!”
آنگاه، سجّاده به کنار گذاشت و برخاست و انگشتریی که زنش داشت، از او بگرفت به جبر و به بازار زرگران برفت و آن انگشتر بفروخت و با نقدينة آن، به کوی میفروشان بشد و می طلب بکرد.
پير مَیفروش و نيز مَیکشان، از ديدن او به حيرت شدند و از آن ميان، يکی برخاست و شادان و مستانهوار بخواند:
“دوش از مسجد سوی مَیخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت، بعد از اين تدبير ما؟”
و يکی ديگر، پياله به دست، به نزديک مرد برفت و اين سرود سر بکرد:
“ز راه مَیکده، ياران عنان بگردانيد
چرا که حافظ ازين راه رفت و مفلس شد!”
اين مرد مأيوس، با خودش بگفت: “من که هم اکنون، نادار و مفلسم... بيش از اين چی خواهد شد؟ هر چه بادا باد!”
آنگاه، جامی چند سر بکشيد و به گروه مستان پيوست و آن مستان، تهنيتها بگفتند او را. مرد، سخنهای آنان بشنيد و همدلی و صفای آنان، او را بس خوش آمد.
اين چنين، ساعتی آنجا ببود و نَشاط کرد. سپس، صراحيی ديگر بگرفت و در بغل زير قبا بکرد و بيرون بشد و روی به صحرا نهاد.
قضا را، بارانی سخت بيامد و مرد پناهگاهی جستوجو کرد. به نزديک آنجا، گورستانی بود و در آن گورستان ويرانهيي. اين مرد، به آن ويرانه پناه برد. جرعهيی چند ديگر بخورد و سر بر سنگی بنهاد و در اين حال، خواب بر او غلبه کرد.
چون بيدار گشت، باران ديگر نمیباريد و هوا خوش بود و نسيمی دلپذير میوزيد. باز، جرعهيی چند بخورد و مستانه از آن ويرانه بيرون برفت.
در آن گورستان همیگشت و آن گورها همیديد و در دل همیگفت: “چه مردمانی که به زير خاک شدهاند... چه مردمانی که به زير خاک شدهاند!”
به ناگاه، پايش در سوراخی بشد. خواست دريابد که آن سوراخ چی باشد. پس بنشست و نيک در آن سوراخ نظر کرد. ظرفی بديد گلآلوده و سرپوشيده. آن ظرف بهدرآورد. خُمچهيی بود هفتجوش که بسی روزگار بر آن برفته و آثار گذشتِ سالها بر آن نشسته.
سر خُمچه که برداشت، ديد که آن خُمچه پر از درّ و گوهرهای گرانبها است. از ديدن آنهمه درّ و گوهر، مستی او را از سر پريد و حال دگرگون گشت.
ساعتی همچنان نشسته ببود و آن خُمچۀ پر از درّ و گوهر در پيش نهاده. سرانجام، روی به سوی آسمان بکرد و رندانه بگفت: “الهی، چه مکرها که همیسازی با بندهگان! ای کاش اين راه سالها پيش گرفتمی که بس جوان بودم و کامجوی!”
آنگاه، خُمچه در زير قبا بکرد و راه شهر در پيش گرفت. اوّل، به بازار زرگران برفت. مشتی از آن گوهرها بفروخت و انگشتر زن باز خريد با گردنبندی بس بيشبها و نيز دستبرنجنی و پایزيبی.
چون به خانه رسيد، زن را سخت گريان و نالان يافت از بهر آن انگشتر از دست شده. زن، در آنحال، میگفت که آن انگشتر، او را يادگاری بود از مادر.
مرد، آن انگشتر و آن زيورها، در پيش زن گذاشت. زن که انگشتر و آن زيورها بديد، به حيرت شد و پرسيد: “ای مرد، اينها از کجا آوردی... مگر دکّان زرگری زده باشی؟”
مرد، شادان و مستانه، گفت: “اينها همه، خدای فرستاده از برای تو... اين زيورها برگير و گريه و زاری بس کن که ما را مبارک گشايشی پديد آمده است!”
و شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ گفت: مرد نادار، از آن گوهرها خانقاهی بساخت از بهر درويشان و کاروانسرايی از برای مسافران بیزاد و توشه و نيز، باغی بس بزرگ بخريد و کوشکی در آن بنا کرد سخت بشکوه. پس از آن، هر روز، قبای اطلس چينی به تن کردی و دستار پرنيانی به سر بستی و بر بارهيی راهوار برنشستی و به بازارهای شهر بگشتی و بر بینوايان و تنگدستان، بس نيکويیها کردی و نيز، بسيار به آن میخانه میبرفتی و پيوسته همیگفتی: “هرچه يافتم، از همين در يافتم... گشايش و فَرَج، مرا از همين میکده آمده!” و نیز آن میکده به گونۀ نيکو مَرَمَت بکرد.
و امّا، راز آن باران و آن گورستان و آن سوراخ و آن خُمچه، با هيچکسی نگفت تا پايان عمر. تنها در هنگام نزع بود که آن پیر میفروش طلب بکرد و این حکایت با او در میان گذاشت.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=904