رو مسخرهگی پيشه کن و دلقکی آموز
تا کــام دل، از کِهتر و مِهتر بستانی!
عبيد زاکانی
دلقکان
...و شيخ – قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ گفت: در روزگار کودکی ما، در اين شهر، دو دلقک بودند. يکی را نام کمان بود و آن ديگر را، تير گفتندی. کمان، کوتاه قامت و فربه بود و شکمی بس بزرگ داشت. تير، بلند قامت و استخوانی بود؛ چنانکه از بلندی قامت، شانههايش خميده بودند و به نظر گوژپشت آمدی.
اين دو دلقک، روزها، جامههای غريب و مضحک به تن کردندی و در بازارها و رَستههای شهر گشتندی و سرودهای شادیانگيز و خندهناک بر خواندندی؛ چنانکه بازارّيان و رهگذران را سخت به خنده و قهقهه اندختندی.
کمان ـ که کوتاهقامت و فربه بود ـ کبّادۀ پهلوانان به دست گرفتی و تير ـ که قامتی طويل و لاغر داشت ـ دفی را که خاصه زنان مطربه است، در دست داشتی.
کمان، با کبّادهاش، حرکتهايی همچون پهلوانان کردی و در اين حال، تير مانند زنان مطربه دف نواختی و هر دو، سرودهای خوش و خندهخيز برخواندندی.
فی المَثَل، تير دفزنان میخواند: “ کی میکُشی خره؟”
و کمان، در جوابش، میگفت: ” فردا میکُشم خره!”
و باز، تير میخواند: “ از خر چی میتی مَرَه؟”
و کمان، جواب میگفت: “دُم خر، از خر تو، لنگی بابه اندر تو!”
و باز تير میخواند: “کی میکُشی خره؟”
و باز کمان میخواند: “فردا میکشم خره!”
و تير، رقصان و دفزنان، میپرسيد: “از خر چی میتی مَرَه؟”
و کمان، کبّادهکشان، جواب میداد: “چشم خر، از خر تو، تشلِه بابه اندر تو!”
و، تير باز هم، میخواند: “کی میکشی خره؟”
همينگونه، اين دو دلقک، میخواندند و میرقصيدند و آواز خنده و قهقهۀ خلقی که به گرد آن دو حلقه بسته میبودند، به آسمانها میرسيد و از بازارّيان، هر کسی چيزی به آنان میداد از درهم و نقدينه.
مردمان شهر، اين دو دلقک بسی عزيز میداشتند و دلبستۀ آنان همیبودند. همين که اين دلقکان، در رَستهيی يا چارسويی، ظاهر میشدند، بازارّيان دکانها و بساطها میگذاشتند و به نزديک اين دلقکان میشدند و به نظارۀ رقصهای آن دو میايستادند و از زيادت خنده، پيچ و تاب میخوردند و زنان و پردهگيان نيز، بر بامها میبرآمدند تا از اين سرود و رقصِ خندهناک بینصيب نمانند و در پس چادرهایشان، بیمُحابا، میخنديدند و قهقهه میزدند. در چنان اوقاتی، بازار و بام و در و ديوار، سرشار میشدند از شادی و خرمی.
روزگار به همينسان سپری میشد تا سرانجام، روزی، حاسدان و غمّازان، به حاکم شهر خبر بردند که منظور اين دلقکان از خر، همانا ذات والای حاکم شهر است و اين دو دلقک گستاخ، حاکم شهر را به سُخره میگيرند و خلق نيز، اين را نيک میدانند و فیالواقع، به حاکم شهر میخندند.
حاکم، سخت به خشم اندرگشت. پس، سرهنگی را دستور فرمود تا، بیدرنگ، هر دو دلقک به نزد او حاضر کند. سرهنگ، با تنی چند از لشکريان شمشيردار، برفت و هر دو دلقک، کشکشان، به حضور حاکم بياورد.
حاکم که جامهها و قامتهای غريب آن دو بديد، خشمش دوچندان گشت. در اين حال، پرسيد: “اين خر که شما میگوييد... چهکسی باشد؟”
کمان، به کردار پهلوانان، زنگهای کبّادهاش به صدا درآورد و گفت: “قربان، خری وجود ندارد... اين خر که ما میگوييم، خری باشد که ما ساختهايم از بهر شاد کردن دلهای مردمانِ اين شهر!”
حاکم، اين پاسخِ کمان را گستاخانه پنداشت و، لابُد، خشمش فزونی گرفت و گفت: “حُکم ما اين است... راست بگوييد که منظور شما از خر، کی باشد... اگر حقيقت را نگوييد، بدانيد که سر خواهيد باخت!”
اينبار تير، دفزنان، حاکم را نماز برد و گفت: “حضرتِ والا، هيچ شنيدهايد که در اين زمانۀ ما، کسی توانسته باشد خری را بکشد؟” و پس از اندک درنگ، لبخندزنان بيفزود: “شما خود نيک دانيد که کشتن خر، نه کاری سهل باشد!”
حاکم، باز هم، پنداشت که دلقک، به تعريض، اشارت به شخص او دارد. از اينرو، خشمگنانه، فرياد برآورد و دستور داد که دلقک را به دار کنند.
سرهنگان و سپاهيان، از بهر تعميل حکم حاکم بشتافتند؛ امّا، پيش از آن که به دلقکان برسند، ناگهان، هر دو دلقک به رقص درآمدند و کبّاده و دف به کار گرفتند و بلندبلند خواندند:
“کی میکُشی خره؟”
“فردا میکُشم خره!”
“از خر چی میتی مره؟”
“دم خر، از خر تو
لنگی بابه اندر تو!”
“کی میکشی خره؟”
“فردا میکشم خره!”
“از خر چی میتی مره؟”
“چشم خر، از خر تو
تُشلِه بابه اندر تو!”
“کی میکشی خره؟”
“فردا میکشم خره!”
“از خر چی میتی مره؟”
و در اين دم، همهگان، بديدند که حاکم، به يکباره، به خنده افتاد و قهقهۀ او، ايوان را به لرزه درآورد. سرهنگ و سپاهيان بر جا بماندند. حاضران نيز همه، از خندۀ حاکم به خنده افتادند و قهقهۀ سختی سر دادند. شماری، از زيادت خنده، خميدند و بعضی هم بر زمين نشستند و تنی چند، حتّا، برکف ايوان درغلتيدند.
در همينحال، هر دو دلقک، به گرد حاکم میچرخيدند: کمان، به کردار پهلوانان، کبّاده میکشيد و تیر، به شيوهی زنان مطربه، دف مینواخت. هر دو، رقصان و پایکوبان، به گرد حاکم شهر میگرديدند و میخواندند:
“کی میکُشی خره؟”
و تير، در اين حال، با انگشتش به حاکم شهر اشارت میکرد:
“فردا میکُشم خره!”
و کمان نيز، با انگشت، حاکم را نشان میداد:
“از خر چی میتی مره؟”
“چشم خر، از خر تو
تُشلِه بابه اندر تو!”
“های، کی میکُشی خره؟”
“های، فردا میکُشم خره!”
“های، از خر چی میتی مره؟”
حاکم که قهقهه میخنديد، از فرط خنده بر زمين نشست. سپس ـ همچنانکه میخنديد ـ بر کف ايوان افتاد و در اينحال، از زيادتِ خنده، برکف ايوان میلوليد و میجنبيد.
به ناگاه، همۀ حاضران، ديدند که حاکم نشست و خود، با آوازی بلند، سرودخوانی آغاز بکرد:
“کی میکُشی خره؟
فردا میکُشم خره!
از خر چی میتی مره...”
دلقکان میرقصيدند. کمان، کبّاده میکشيد و تير، دف مینواخت. بزرگان و سرهنگان، از فرط خنده، اينجا و آنجا، بر کف ايوان درغلتيده بودند و همیخنديد و همیخنديدند و حاکم، میخواند:
“کی میکُشی خره؟
فردا میکُشم خره!”
و اعيان حضرت، حيرتکنان، میديدند که چون حاکم لفظ خر بر زبان میآورد، با انگشت به خويشتن اشارت میکرد:
“کی میکُشی خره؟
فردا میکُشم خره!
از خر چی میتی مره؟
دم خر از خر تو
لنگی بابه اندر تو... ”
يکبار، امير سرهنگان بديد که حاکم بر زمين افتادهاست و خاموش مانده. حاکم، ديگر نمیخنديد و نمیجنبيد و آواز نمیخواند و همچنان برکف ايوان افتاده بود.
امير سرهنگان و لشکريان ديگر، به سوی حاکم بشتافتند که از زمين بلندش کنند؛ امّا... ترسان و لرزان، دريافتند که حاکم ديگر زنده نيست و جان بداده است.
حاکم شهر، از زيادت خنده مرده بود. دلقکان، با خنده او را کشته بودند. سرانجام، خر را کشته بودند و قصه به پایان رسیده بود.
شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ که اين بگفت، خود به خنده افتاد. ياران و مريدان نيز، به خنده شدند. شيخ، بسيار بخنديد و بخنديد؛ چنانکه پيش از اين، هيچکسی، چنين خندهيی از شيخ نديده بود.
ياران و مريدان هم، بسی خنديدند و خُرَّمی کردند. آن روز، محضر شيخ، سخت شاد و طربانگيز بود.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=809