دولت موقت و باقی قضایا

11 عقرب 1402
10 دقیقه

کاروان «پَجَروسواران» و کف‌زدن مردم:

«صبغت‌الله مجددی» (مُمَثَّل رییس جمهور) فردای آن روز با کاروانی از موترهای سواری پَجَرو و لاری‌های بارکش مملو از گندم و آرد و دال و نخود و روغن، بعد از سال‌ها مهاجرت با اکثر اعضای کابینۀ مقرر شده از راه جلال‌آباد به کابل سرازیر شد. در میان آتش‌بازی‌های بی‌بدیلی که گویا پایانی نداشت، مردم حیرت‌زدۀ قسماً به غارت رفته، از خانه‌های‌شان به دو کنار خیابان‌های عبوری او ریختند و برایش خیر مقدم و خسته نباشید گفتند و کف زدند. بلی در عصر همان روز که آن منجی کشتی شکسته‌گان وارد کابل می‌شد، از اثر آتش‌بازی‌های هوایی (شادیانه) که از هر نوع سلاحی و به هر سویی که دل تفنگ‌داران می‌خواست آتش می‌شد، سیزده تن کشته و چهل و یک تن دیگر زخمی شدند و کسی در ذهن ما خواند که:

رفتن و آمدنت، آمد و رفتی دگر است

موج گُل می‌روی و آب بقا می‌آیی

 

همان شب در نشستی رسمی، دولت‌مردان سابقه، مایدۀ آتش و خون (کرسی ریاست جمهوری) را رسماً خدمت ایشان تقدیم کردند و مرخص شدند. صدراعظم (نخست وزیر) و وزیر دفاع و وزیر داخله نظر به فیصلۀ پیشاور قبلاً تعیین شده بود. اسم باقی‌ماندۀ وزرا و رؤسا به تناست قوّت هر تنظیمی اعلام و از آن‌ها خواسته شد که از فردای آن روز، به کارهای‌شان برسند وگردونۀ نظام را به گردش درآورند. تبلیغ و تنویر مردم از طرف علما و مولوی‌صاحبان آغار شد و ما تازه فهمیدیم که می‌خواهند مسلمان‌مان کنند، زیرا تعالیم وضو و نماز و مسح سر و غسل جنابت را برای‌مان تدریس کردند و نزدیک بود که نکاح ازدواج مسلمان را بگردانند و از سر (از نو) خطبه بخوانند تا با شیوۀ مسلمانی آنان جور درآید.

در نخستین خطبۀ نخستین نماز جمعه که از طرف ممثل ریاست دولت – آقای مجددی – در مسجد پل خشتی خوانده شد، پس از مدت نیم ساعت حدیث و روایت و عربی‌گویی و تعرب، از مردم حاظر در مجلس، تنکیو! (Thank you) به عمل آمد (گاه گفته می‌شد که ممثل ریاست دولت تبعۀ دنمارک است و یا عدۀ زیادی از وزرا و روسای دولت اسلامی، دارای «گرین کارت» و «کارت تابعیت» از کشورهای غربی هستند و شایع بود گاهی این شایعات راست از آب در می‌آمد!).

 

باری در و دیوار شهر از تصویرهای انواع گوناگون رهبر و پیش‌وا و قوماندان رنگین شد و این میلودی‌ها را مضراب حملات موشکی حزب اسلامی ریتم می‌بخشید. سخن بر سر تصاویر رهبران و قوماندانان بود، یکی با لب‌خند، یکی بی‌لب‌خند، یک سفیدپوش، دیگری سیاه‌پوش، یکی تفنگ به شانه، دیگری تفنگ به دست، یک با ریش حنایی، دیگری با ریش سیاه، یکی با عینک، دیگر بی‌عینک، و از لحاظ تیپ، هر یک تمثیل کنندۀ فرعونیتی دیگر. اما قیمت مواد غذایی به‌یک‌باره‌گی پایین آمد و از این‌جا بوی امیدی به مشام مردم رسید و آنان، دل به همین مسئله خوش داشتند. ولی حیف که این بیش از هر دولت دیگر مستعجل بود و پس از هفتۀ نخستین، دوباره سیر صعودی پیمود تا به کمرشکنی رسید. ما بعدها فهمیدم که آن همه، تکتیک خیلی حقیر رهبرسازان آن سوی دیورند[i] بود.

در عوض اشیای متحرکی در کوچه و بازار کابل پیدا شده بودند که گروه، گروه با مو و ریش و سبیل [بروت] بلند و پاچۀ برزده و یخن‌کنده (پاره) پایین و بالا می‌رفتند و در دست‌های‌شان یا شمشیرهای دزدی شده از انتیک (عتیقه) فروشی‌های شهر بود، یا هم تبرچۀ به سرقت رفته از آن مغازه‌ها. اینان که گویا امر به معروف و نهی از منکر می‌کردند. با چشم‌هایی از حدقه برآمده به‌سوی زنان و دختران جوان مردم نزدیک می‌شدند و متلک می‌پراندند.

سگریتی‌های‌شان – البته خالی شده از تنباکو و پر شده از چرس (حشیش) – در دست، در ملای‌عام چرس می‌کشیدند و من سوگندش را در همین‌جا می‌خورم که ماه‌ها صورت‌شان را آب و سجده‌گاه مسجد ندیده بود. نه به کار دولت کار داشتند، نه با مخالفین آن و نه با آن مجاهدان صادق و مقدسی که عشق به باری‌تعالی سرمنشاء جهادشان بود، نسبتی.

وضع قوماندان‌ها نیز غالباً بهتر از این نبود. هر قوماندان در هر جایی‌که قرارگاه داشت، تمام آن محله را با تمام دار و ندارش از آن خود می‌دانست. در خیرخانه، قوماندانان پس از جابه‌جا شدن، همۀ پارک‌های دور و پیش را جهت اعمار منزل بین افرادشان توزیع کردند و آنان هم بدون داشتن مدرک شهرداری و سند رسمی، خانه‌های‌شان! را آباد کردند. (حالا شما بیبیند این خانه‌سازی‌های بی‌حساب و کتاب، چه بلایی بر سر منطقۀ می‌آورد که در نقشۀ آن، همه خدمات شهری پیش‌بینی شده است).

این کار باعث شد که قوماندانان دیگر مناطق هم به شوق بیفتند که از جمله من خود شاهد اشغال 112 شماره زمین تقسیم شده به مستحقان – که همه قبالۀ شرعی دولتی در دست داشتند – در ناحیۀ یازده کابل بودم. این زمین‌ها را قوماندانی به‌نام «داوودشاه ‌خان» که خود را قوماندان نظامی یکی از ولسوالی‌های (بخشداری‌های) «پنج‌شیر» معرفی می‌کرد، برای خود و اطرافیانش توزیع کرد. مالکین واقعی زمین به هر دری که زدند، کسی به دادشان نرسید. جالب این‌که داوودشاه خان آن‌ها را در صورت نزدیک شدن به زمین‌های‌شان تهدید به قتل کرده بود.

حالا این زمین‌ها سند خورده و مشخص بود، شما تصور کنید اینان با دیگر اموال مردم چی می‌کردند؟ راستی هم اکثرشان که تا دیروز خر نداشتند تا جنازه‌های‌شان را به قبرستان ببرند.[ii] یکی و یک‌باره صاحب موترهای تیزرفتار آخرین مدل شدند. اگر چه این موضوع پس از دیدن موترهای رهبران و پسرها و دخترها و دامادها و نوه‌های‌شان تا حدی برای‌مان عادی شد. یعنی در صورتی‌که این‌ها از دهن مهاجرین بدان مایه دزدیدند و بردند، آن دیگران هم گویا حق داشته‌اند که شهر مفتوحه! را چنین غارت کنند.

 

در اوصاف برخی دولت‌مردان:

یکی از اجاره‌داران فردوس برین و مقام علیین که گفتی نیابت مالک عرش را در زمین داشت معین (معاون) یکی از وزرا بود که بنا بر گفتۀ مأمورین معذورش، معاش جنرالی از دولت می‌گرفت و البته شاعر و نویسنده نیز بود. او روزانه فرزندانش را هم به دفتر کارش می‌برد تا در کوچه مزاحم خلق‌الله نشوند.

وی که حین سخن‌رانی! دهانش کف می‌کرد و لبانش به لرزش می‌افتاد، دستور داده بود که هر شب از ایشان خطابۀ ثبت کنند و از تلویزیون به‌نشر برسانند. از دیدار هر شبه‌اش به یاد محتسب‌های دوزخ می‌افتادی و بر کبرهای خویش نماز استغفار ادا می‌کردی و توبۀ دیدن «از او بدتر»ش را به پیش‌گاه باری تعالی به پیش می‌کشیدی. حضرت‌شان به مثابۀ کادری یکی از تنظیم‌ها بدان مقام رسیده بود. و در جنگ‌ها و راکت‌زنی‌ها گاه به نعل می‌زد و گاه به میخ. ایشان با زنان و حجاب‌شان سخت گلاویز بود. کدام زن مستورۀ محجوبه‌یی که مورد شماتت او قرار نگرفته بود و در کدام پرگویی‌اش که آن به اصطلاح عاجزه‌های مجبور گرسنه را، نمی‌کوبید.

آن‌که وزیر او بود، از جمع شارلاتان‌ترین مردان قرن بود و کارنامه‌هایش ثبت روزگار است. هزینۀ چکر (تفریح، گردش)هایش را به بهانه‌های گوناگون از خوان وزارت می‌کندی و حیف و میل می‌کردی و هیچ‌کس هم نبودی، تا حساب و کتابی به عمل بیاورد. اینان تمام امور اداری و توسعه‌یی و بازسازی را به‌جای گذاشته، چسپیده بودن به جان زنان بی‌چاره – که خود به خود و در حد توان ملبس به حجاب اسلامی شده بودند و بی‌آن‌که کسی به آنان تحمیل کند، به فراست دریافته بودند که در نظام اسلامی چنین باید بود – و تمام وقت گران‌بهای‌شان را صرف جنجال با آن گرسنه‌گان برادر مردۀ شوهر کشته شدۀ بیمار‌دار می‌کردند.

وزیری دیگر در مجمعی از مأمورین و کارمندان وزارت، ایراد بلندی بر خانم‌ها و آقایان گرفته و از جمله ارشاد فرموده بود: «آنانی که زنان‌شان در دفاتر و بیرون از خانه انجام وظیفه می‌کنند، بی‌غیرت و بی‌ناموس‌اند.» زن جوان مهندسی فی‌المجلس برخاسته و پاسخ داده بود – و چه پاسخ شیرینی – که: «بی‌غیرت و بی‌ناموس کسانی‌اند که خودشان این‌جا و زنان و دختران‌شان در بازارهای خارج چَکَر می‌زنند.» (هم‌زمان از آنِ همان وزیر هم چنین بود). می‌گویند وزیر به آن دختر گفته بود که: «حیف در اسلام، دست بلند کردن بر زن حرام است! اگر مرد می‌بودی حسابت را می‌رسیدم. حالام هم دیگر در این وزارت‌خانه نبینمت!» و می‌گویند آن زن چنان سرافراز از محفل خارج شد که وزیر از خشم بر روی چوکی می‌لرزید.

این همان وزیر بود که در محفل دیگر به خانم‌هایی که ناخن بلند داشتند گفته بود: «اگر نمازخوان هستید و مسلمانی به‌جا می‌آورید، آیا هنگام وضو و استنجا این ناخن‌ها بدن‌تان را افگار نمی‌کنند؟» و علاوه کرده بود که: «چرا با بچه‌های ما (تفنگ‌دارها) ازدواج نمی‌کنید؟ شما هم جوان هستید و آنان هم.» می‌گویند دوشیزه‌یی برخاسته و پاسخ داده بود که: «سوال اول را آقای وزیر از خانواده‌اش بپرسد و اما دربارۀ سئوال دوم باید بگویم که ما دختران تحصیل کرده و داکتر و مهندس، تصمیم داریم با آدمی‌زاده‌یی ازدواج کنیم، نه با جانورزاده‌یی.

همین وزیر روزی دختران جوان را به دفتر فراخوانده بود بندل‌های (بسته‌های) بانکنوت (اسکناس) جلو آنان نهاده بود که: «هر یک به هر مقدار که ایجاب می‌کند و ضرور است، از این پول‌ها بردارید و برای خود چادر بخرید.» می‌گویند دختری از آن جمع گفته بود: «پول حجاب و لباس دختران افغان را پدر و یا برادر یا شوهرشان می‌پردازند و آنان گدا نیستند که پول مفت بگیرند.» و با این گفته، همه از دفترش خارج شده بودند.

دیگر نمونۀ این روزگار، سریاور (محافظ ویژه) شخص ممثل ریاست جمهوری بود که با قامت بلند و ریش دراز و چشمان برآمده در هرجایی و هر آمری، عقب ایشان می‌ایستاد – چنان که گویی ناپلیون فاتح مصر، هموست – و هر روز قال و مقالش (سرو صدایش) بر سر تلویزیون بلند بود که چرا تصویر او را تمام قامت نشان نمی‌دهند (و نمی‌دانست که اِشکال از قد و قامت اوست) شاهدان می‌گفتند، در هر مقامی که قرار می‌بود جناب رییس جمهور موقت برود، او چند لحظه پیش‌تر به آن‌جا می‌رفت و بر روی فرش‌ها و کوچ‌ها (مبل‌ها) و چوکی‌های آن محل خوابیده می‌لولید تا اگر مینی به جان رهبر کار گذاشته شده باشد، او را از میان بردارد نه رهبر را و خبر نداشت که به قول یکی از دوستان فاضل ما – البته از بات مزاح – مردم کابل هیچ‌گاه در امور کشوری، کشورداران مداخله نمی‌کنند و کاری به کار شاه‌هان و امراء ندارند، اما در عوض می‌نشینند و برای امراء و اطرافیان‌شان متلک می‌سازند و فکاهی می‌پردازند. مثلاً به همین سریاور می‌گفتند «داراسینگِ[iii] صبغت‌الله خان» (هم‌چنان که قبلاً قوماندان گارد حفاظت نجیب‌الله را «جفسیر»[iv] نامیده بودند).

 

اما در تلویزیون و رادیو…

فردای روز فرود آمدن علنی غازیان! به کابل، نوازنده‌گان و آوازخوانانی که سال‌ها برای حکومت‌های گذشته ترانه‌های انقلابی! خواند بودند، هر کدام با پارچه شعری برای انقلاب اسلامی و جهاد و مجاهدین می‌آمدند و می‌خواندند. جالب است که در میان اهل هنر، این گروه از همه بیش‌تر نان به نرخ روز می‌خورند. (اگر چه شاید مسلک‌شان ایجاب می‌کند) بعد هم با خرابی اوضاع نظامی و سیاسی همین‌ها، روانۀ جاهای دیگر شدند و با ستایش جبهات مختلف، در آن جاها مصروف پیدا کردن نان شدند.[v] (شبیه این قضیه برای نویسنده‌گانی که قلم‌شان تا دیروز قرمز بود و در هشتم ثور 1371 ناگهان سبز شد، هم رخ داد. آن‌هایی که با یک چرخش صد و هشتاد درجه‌یی یک‌پارجه مجاهد شدند).

اما چند روز بعد، یکی و یک‌باره نشر موسیقی از رادیو و تلویزیون تحریم و فعالیت در عرصه‌های این هنر متوقف شد. و اهل هنر از نخستین کسانی بودند که پیر و جوان، شهر کابل را ترک گفتند. عده‌یی به سمت مزار شریف و عده‌یی هم به سوی پاکستان و ازبکستان و شوروی. یعنی نخستین ضایعه‌ها بر این هنر، با آمدن جناب‌های عالی صورت گرفت.

سانسور برنامه‌های تلویزیون هم شروع شد، اما ناشیانه و افراطی، مثلاً از یک فلم کارتونی، صحنه‌یی را که مربوط به رقصیدن موشی بود قیچی کرده بودند. یا از فلم کارتونی دیگری، تصویر خوک مادۀ برهنه را در کنار ساحل بریده بودند. در فلم‌های جهان حیوان‌ها هم صحنه‌های منقار به منقار شدن پرنده‌گان را سانسور می‌کردند. فلم‌های سینمایی هم در صحنه‌های خاصی تاریک می‌شد، ولی فقط تصویر حذف می‌شد و صداهای که گاه بی‌ارتباط با آن تصاویر هم نبود به گوش می‌رسید. با این همه، گاهی مسئولین تلویزیون از طرف بعضی رهبرها تهدید می‌شدند.

یک‌فقرۀ دیگر که سر و صدایی هم به‌پا کرد و انتقادهای در پی‌داشت، ممنوعیت گوینده‌گی زنان در برنامه‌های رادیو و تلویزیون بود. مقام رهبری یکی از تنظیم‌ها، یک‌بار به دو نفر هیئت – که یکی شیعه، دیگری تحصیل کردۀ امریکا بود – دربارۀ بودن یا نبودن زن در تلویزیون گفته بود: «من فرد شیعه را اصلاً به رسمیت نمی‌شناسم، تا با او صحبت کنم و به شما آقای تحصیل کردۀ امریکا هم باید گفت تبعۀ امریکا هستید و من با تبعۀ امریکا حرفی نمی‌زنم!»

مقام رهبری یکی دیگر از تنظیم‌ها نیز در این‌باره به عده‌یی از ژورنالیست‌ها گفته بود: «هر گاه زنی اسمش را در رادیو و تلویزیون می‌برد خجالت می‌کشم.»

در رادیو و تلویزیون یک کار دیگر هم شد و آن مفقود یا تخریب‌شدن مواد و اسناد حفظ شده در آرشیف بود. این را کسانی که بعدها جهت گرد‌آوری فلم‌های مستند به جست‌وجو پرداختند فهمیدند. رییس بخش‌های نظامی رادیو و تلویزیون قبل از پیروزی احزاب جهادی، فردی با لقب «میرزا قلم»[vi] بود که از تمام رمز و رازهای آرشیف آگاهی داشت و می‌دانست چه در کجاست و چگونه می‌شود تخریبش کرد.

ما آن‌چه را در طول تاریح ملکیت‌ها رخ نداده بود دیدیم و آن تصرف زمین‌های متعلق به مؤسسۀ دولتی افغان‌فلم و رادیو و تلویزیون بود که توسط یکی از وزرای جهادی آمده از پاکستان، خط انداخته و تهداب‌گذاری (‌پی‌گذاری) شد.

جریان دیگری که آن هم با رادیو و تلویزیون بی‌ارتباط نیست، جنرال‌سازی بود. پس از نخستین سخن‌رانی ممثل ریاست دولت[صبغت‌الله مجددی]، نشر احکام و فرامین جنرال‌سازی (اعطای درجۀ دولتی جنرالی به افراد) از طریق تلویزیون و رادیو به راه افتاد و هر شب فهرستی از جنرالان تازه‌نفس و اکثراً آمده از پاکستان خوانده می‌شد و ما شاهد جنرال‌های رنگارنگی در شهر بودیم: جنرال نظامی، جنرال غیرنظامی، جنرال تفنگ‌دار، جنرال با یونیفرم، جنرال بی‌یونیفرم، جنرال مولوی، جنرال ملابچه، جنرال سواره، جنرال پیاده، جنرال با وضو، جنرال بی‌وضو، و کار به جایی رسید که جنرال شدن مضمونی برای مردم کابل بود و هر کسی را که بی‌کار و بی‌عار و بی‌روزگار بود، می‌گفتند برود و جنرال شود.

اما این جنرال‌سازی پس از مدتی یک‌باره قطع شد و گویی در «جنرال‌دانی» مقام دولت دیگر چیزی نماند. پایان این جریان را دوستی از کارمندان رادیو و تلویزیون چنین حکایت کرد. (نقل با اتکا به حافظه): «روزی ذبیح‌الله پسر صبغت‌الله مجددی، ممثل ریاست جمهوری با جنرال عبدالمجید یکی از نظامیان رشید دوستم – با فهرستی دراز از اسامی جنرال‌هایی‌که ممثل ریاست دولت حکم آن را داده بود، وارد استدیوی نشر تلویزیون شدند و به مسئولین نشر حالی کردند که فهرست جنرال‌ها را در پای سرویس خبری اعلام دارد. مسئول نشر، هدایت وزیر دفاع (مسعود) را که گفته بود هیچ حکم جنرالی‌یی بدون امضای او اعتبار ندارد و قابل پخش نیست، به او گوش‌زد کرد و ذبیح‌الله خود خواهان تماس تلفونی با وزیر دفاع شد تا مسئله را هماهنگ کند.

مسعود پس از سلام و علیکی مختصر، با صدای بلند گفت: «تو در استدیوی نشر تلویزیون چه می‌کنی و چه کارۀ مسائل نظامی هستی؟» ذبیح‌الله به او حالی کرد که بنا بر هدایت پدرش آمده، ولی مسعود به خشم به او فرمان داد که هر چه زودتر استدیو را ترک کند. ذبیح‌الله گفت: «این مسئله را کودتا تلقی کنیم؟» که این‌جا مسعود تقریباً با فریاد گفت: «بلی! هر تلقی‌یی که می‌کنی بکن و برو به پدرت هم بگو، اما همین لحظه استدیو را ترک کن ورنه امر می‌کنم زده، زده بیرون بیندازنت!»

این‌جا بود که جنرال مجید خود را عقب کشید و ذبیح‌الله با فهرست در دست داشته همراه او از استدیو خارج شد و رفت…

باری در چنین روز و روزگار پر عجایب و غرایبی بود که کودکان کوچه‌های کابل سرود معروف «قو قو برگ چنار» را مناسب اوضاع تحریف کرده و می‌خواندند. اصل سرود – که به صورت حلقه‌یی و دسته‌جمعی در حالی‌که بچه‌ها دست هم‌دیگر را گرفته و در حین اجرا می‌نشینند و بلند می‌شوند، خوانده می‌شود – این است:

 

قو قو قو برگ چنار

دخترا شیشته قطار

می‌چینن دانۀ انار

کاشکی کفتر می بودم

به هوا پر می‌زدم

ریگ دریا می‌چیدم

آب زمزم می‌خوردم

شیر گفت الا الا

مه گفتم درد و بلا

 

و قریحۀ انتقادی کودکان از آن چنین چیزی ساخته بود:

قو قو قو برگ چنار

رهبرا شیشته قطار

می‌چینن پوند و کلدار

کارشان قتل و کشتار

کاشکی رهبر می‌بودم

به هوا پر می‌زدم

آب زمزم می‌خوردم

کاشکی «صبغت» می‌بودم

سر قدرت می‌بودم

کاش «ربانی» می‌بودم

سر چوکی می‌بودم

کاشکی «سیاف» می‌بودم

ده بین لحاف می‌بودم

کاش «گیلانی» می‌بودم

دالردانی می‌بودم

«گلو» گفت الا الا

«مسعود» گفت درد و بلا

[i] نام یکی از خطوط مرزی افغانستان[با پاکستان].

[ii]  با خر که این‌کار صورت نمی‌گیرد و من از فرط خشم چنین می‌نویسم. (مؤلف)

[iii]  هنرپیشه نقش اول فلم‌های هندی که فردی «بزن‌بهادر» بود.

[iv]  یکی از هنرپیشه‌های هندی.

[v] البته عده‌ای هم واقعاً از روی عقیده مبلغ نظام قبلی بودند و اینان بی‌هیچ ریاکاری رخت بربستند و ترک دیار گفتند و زبون رژیم نو نشدند. (مؤلف)

[vi] این اسم مستعار اوست که در عین حال یکی از کمدین‌های رادیو بود.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1080


مطالب مشابه