خواجه‌پشيمان

26 میزان 1402
4 دقیقه

گرفتيم عالـم به مردی و زور

و ليکن نبرديم با خود به گور!

سعدی

 

 

خواجه‌پشيمان

.‌.‌.‌و شيخ ـ قَدَّسَ‌اللَّهُ سِرُّه ـ گفت: در خُجند، روزی به وادی خاموشان برفتم و خلقی بسيار بيافتم خفته در زيرخاک. در آن گورستان، الواح قبور همی‌خواندم و آخرِ کار آدميان، با ديدۀ عبرت همی‌ديدم. لوحِ قبری بديدم که به چشمم غريب آمد. بر آن لوح، نبشته بود: “‌خواجه‌پشيمان‌“!

از دوستی خُجندی که با من بود، پرسيدم: “‌اين خواجهپشيمان چه کسی بود؟”

آن دوست خجندی، لب‌خندی پرمعنی بکرد و جواب داد: “‌اين خواجه، بازرگانی بود و سرگذشت او، حکايتی است عبرت‌انگيز.”

گفتم: “‌اين حکايت بازگوی که بشنوم.”

گفت: “‌اين خواجه را نظام‌الدّين بازرگان می‌گفتند. در زراندوزی سخت آزمند بود و در اين‌ کار، از هيچ حيله و نيرنگی دريغ نمی‌کرد و نيز در راه گردآوری مال، خطرها به جان همی‌خريد.

“خواجه سفرهای بسيار برفت به چين و هند و شام و روم و مصر و مغرب. او را در اين شهر سرايی بود بس بزرگ و پُرجلال و غلامان و کنيزان و خوالی‌گران هم بسيار داشت.

“‌باری، سوار کشتی بود در دريای روم، با جمعی از بازرگانان عرب و از مصر به شام همی‌شد. به ناگاه، دريا مشوش گشت و امواج هول‌ناک، آن‌کشتی در‌هم بشکست در ميانۀ دريا.

بازرگانان و ملّاحان، جمله‌گی در کام دريا فرو رفتند؛ الّا اين خواجه نظام‌الدّين که خويشتن به تخته‌پاره‌يی در‌آويخت و در آن‌حال، همی‌گفت:

ـ ‌الهی، اگر از اين بلا جان بدر برم، نيمی از مالی که دارم، نيازمندان را بخشم!

“‌از قضا، باد و امواج آن تخته‌پاره به ساحل رسانيد و خواجه زنده بماند و به خُجند باز آمد به سلامت؛ و امّا، آن عهدی که با خدای کرده بود، يک‌سره، از ياد ببرد و کار زراندوزی از سر بگرفت و مال و مُکنتش فزون‌تر شد.

“‌شبی، به خواب بديد که در دريای روم افتاده است در ميان امواج هايل و نهنگی مخوف به او همی‌گويد:

ـ ای خواجۀ بازرگان، تو آن عهدی که با خدای داشتی، از ياد ببردی!

“‌فردای آن‌روز، کارگزاری امين و راز‌داری که داشت، طلب بکرد و همه ماجرا با او در ميان بگذاشت و بگفت:

ـ هم اکنون، امام آدينه شهر به اين‌جا آيد. من از تو حساب مالی که دارم، بخواهم. تو اين حساب، کم‌تر از آن‌چه هست، بنويس و حاضر کن!

“‌کارگزار، به فِراست مقصود خواجه دريافت و گفت:

ـ ای خواجه، چنان کنم که فرمودی!

“‌و رفت که حساب حاضر سازد.

“‌اين کارگزار خواجه نظام‌الدين، روزی که حديث اين ماجرا می‌کرد، گفت که حساب نيمی از مال، به خواجه بِبُرد. خواجه گفت:

ـ ‌بسيار است.‌.. کم ببايد کرد!

“‌پس حساب ربع مال بِبُرد. خواجه گفت:

ـ ‌بسيار است‌..‌. ‌کم‌تر بساز!

“‌کارگزار، در حساب مال خواجه، کاهش همی‌آورد تا به عُشر رسيد. خواجه، حساب بديد و با اکراه گفت:

ـ باشد‌.‌.‌‌. ‌همين حساب بياور!

“‌چون امام آدينه برسيد، خواجه به او گفت:

ـ ای امام، من با خدای عهدی کرده‌ام که نيمی از مالم به نيازمندان بخشم! اکنون، اين مال به تو سپارم تا به حاجت‌مندان قسمت کنی.

“‌پس به کارگزار گفت که حساب مال حاضر کند. چون حساب حاضر شد، به امام آدينه گفت:

ـ اين حساب همۀ مالی است که من دارم. نيمی از آن به من بگذار و يک نيم ديگر، به نيازمندان قسمت کن!

“‌بدين‌گونه، آن عشر مال نيز نيم بشد و روز ديگر، امام آدينه آن مال ميان نيازمندان شهر قسمت بکرد.

“‌سالی چند بگذشت و خواجه را اجل فرا رسيد. يک شب، تبی سخت بر او عارض گرديد و هَذَيان گفتن گرفت و در آن حال، پيوسته همی‌گفت:

ـ بکردم‌.‌‌.‌. ‌بکردم‌.‌.‌.‌ با خدای نيز خُدعه بکردم‌.‌.‌. ‌با خدای نيز خُدعه بکردم‌.‌.‌. ‌با خدای نيز‌.‌.‌. ‌با خدای نيز خُدعه بکردم‌.‌.‌.‌

“‌و دمی ديگر، می‌گفت:

ـ ‌در اين ساعت پشيمانم‌.‌.‌. ‌پشيمانم‌.‌.‌. ‌مرا نام خواجه‌پشيمان است‌.‌.‌. ‌من خواجه‌پشيمانم‌.‌.‌. ‌ای کارگزار باوفا، من خواجه‌پشيمانم‌.‌.‌. ‌مرا نام خواجه‌پشيمان باشد! من خواجه‌پشيمانم‌.‌.‌.‌

“‌همين‌که روز بدميد، باز هم، کس فرستاد به طلب امام آدينه. چون امام بر بالين او نشست، خواجه دستش بگرفت و گفت:

ـ ای امام، وصيتی دارم!

“‌امام گفت:

ـ بازگوی‌.‌.‌. ‌ای خواجه، وصيت خويش بازگوی!

“خواجه گفت:

ـ ای امام آدينه‌.‌.‌. ‌چون مرا در گور کنند، خواهم که دست‌هايم‌.‌.‌. ‌دست‌هايم برون از گور باشند‌.‌.‌. ‌برون از گور باشند!

“امام آدينه گفت:

ـ ای خواجه، اين‌کار در شرع روا نيست! امّا‌.‌.‌.‌ چرا خواهی که دست‌هايت از گور برون باشند؟

“خواجه گفت:

ـ خواهم که خلق دريابند که از اين جهان چيزی با خود نبرده‌ام!

“امام آدينه گفت:

ـ حکايتی است عجب! و امّا‌.‌.‌. ‌اين‌کار شدنی نيست، خواجه! چيزی ديگر بخواه!

“‌خواجه گفت:

ـ پس بر سنگِ گور من نويسيد: “‌خواجه‌پشيمان

“‌و آن‌گاه، باز هم هَذَيان گفتن گرفت و در آن‌حال ـ انگار به پرسش‌های کسی جواب گويدـ پيوسته همی‌گفت:

ـ آری، خُدعه کردم‌.‌.‌. ‌با خلق خدای خُدعه بکردم‌.‌.‌. ‌آری، آری‌.‌.‌.‌ با خدای هم خُدعه بکردم‌.‌.‌. ‌آری، پشيمانم‌.‌.‌. ‌اين‌دم، سخت پشيمانم‌.‌.‌. ‌خواهم که نامم پشيمان باشد‌.‌.‌. ‌آری، من خواجه‌پشيمانم‌.‌.‌. ‌من، خواجه‌پشيمانم‌.‌.‌. ‌آری، مرا نام خواجه‌پشيمان است‌.‌.‌.‌ خواجه‌پشيمان!

“و روز ديگر، خواجه از جهان برفت. از او مالی بسيار بماند و جمله‌گی به وارثان برسيد و آن وارثان، راه اسراف و تبذير در پيش گرفتند؛ چنان‌که در اندک‌زمان، آن مال‌ها از دست بدادند و فقير و بی‌‌چيز گشتند. همين بود حکايت اين خواجه نظام‌الدّين بازرگان.”

شيخ ـ قَدَّسَ‌اللَّهُ سِرُّه ـ گفت: سرگذشت اين خواجۀ بازرگان، سخت در من اثر کرد؛ چنان‌که همان‌دم بر آن شدم که گرد مالِ دنيا نگردم و مُکنت و هستی جهان را حقير بدارم.

کسی از ياران و مريدان پرسيد: “در آن حال نزع، خواجة بازرگان به سخن‌های چه کسی جواب می‌گفت؟”

شيخ گفت: “پندارم که در آن حال، نَفسِ امّارۀ او سستی گرفته بود و نَفسِ لوّامه‌اش، او را سرزنش و توبيخ همی‌کرد و جواب همی‌خواست و آن جواب‌های او، نَفسِ لوّامه را بودند.”

سپس، شيخ سر بجنبانيد و سه‌ بار اين سخن بر زبان بياورد:

“اي ياران، آدمی دستِ تهی به جهان آيد و دست تهی از جهان برود!”

و نيز، افزود: “پس چه نيازی باشد به اين‌همه غدر و خُدعه و ظلم، از بهر گرد‌آوری مال؟”

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=990


مطالب مشابه
رسامی

رسامی

15 میزان 1403