خاتمه

13 عقرب 1402
6 دقیقه

آری، کابل را سقوط دادند با تمام اجزا و ابعادش، با فرهنگش، با اخلاقش، با ساختمان‌هایش، با آسمان و زمینش، چرا که هیچ فرهنگ و معنویتی و هیچ اخلاق بالنده‌یی جای‌گزین آن فرهنگ و معنویت کابلی (حالا از جنبۀ حضور کمونیست‌ها بعضاً مبتذل) نشد. آن‌چه از این مجموعه‌ها به کابل سرازیر شد ابتذال بود و تحجر بود و «پیشاوریت.»

کابل سقوط کرد در دامن و بستر مرداب‌هایی که ذکر بعضی‌شان رفت. اما هیچ دستی از هیچ بازویی جلو قاتلین را گرفته نتوانست. همان گونه که «کارمل»[1] و نجیب با خوانواده‌های‌شان در امن و امان از راکت و قحطی و قیمتی (گرانی) به‌سر بردند، به این دیگران نیز آسیبی نرسید و مثل همیشه این پینه‌دوز، حمال و تبنگی (دست‌فروش) بود که شهید شد.

گرداننده‌گان دولت‌های قبلی (که مسلمان هم نبودند). با همۀ رسوایی‌شان لااقل در کنار مردم می‌ماندند و – هر چند با بسیار پررویی و تظاهر – روی گلیم سوگ‌شان می‌نشستند و حتا برای دفاع از حریم حکومت‌شان لشکرکشی می‌کردند و حتا گاهی با یک فراخوان، ملبس به لباس نظامی راهی جبهه می‌شدند. اما اینک و پس از پیروزی، آنان که با اندک درگیری پیش از همه به پیشاور و اسلام‌آباد می‌گریزند، وزرا و مقامات کشورند.[2]

هان! کابل سقوط کرد، اما پیش‌گویی‌های نجیب‌الله درست از آب بدرآمد. چون آن‌چه ما کابل‌نشین‌ها از مسلمان نماها دیدیم از هیچ خادی‌ست[3] کمونیست و کافر – با آن‌همه جنایت‌شان – ندیده بودیم. آن‌ها هیچ‌گاه زمین دولتی را به‌خاطر [ساختن] خانه، غضب نمی‌کردند و هیچ کدام‌شان را ندیدیم که با قاچاق سلاح و مهمات دولتی دست یازند. اما با چشم خویش دیدیم که چگونه مدعیان اسلام، زمین‌های مردم و دولت را خط انداخته از آن خویش ساختند یا خروار، خروار سلاح را به خارج فروختند.

کابل بدین گونه سقوط کرد و هیچ بخشی در مؤسسۀ ملل متحد تصمیمی جدی درباره سرنوشت مردم آن نگرفت و ما از آن بی‌تفاوتی‌ها دانستیم که ملل متحدی در کار نیست، هر چه هست مرام و منافع امریکاست، اما ندانستیم که کدام منفعت امریکا در شهر کابل نهفته بود؟! [4]

کابل سقوط کرد و داعیه‌داران برداشتن دیوار برلین، ده‌ها دیوار محکم دیگر را در شهر و دیار کوچک کابل پی‌ریختند. دیوار تنظیمی، دیوار مذهبی، دیوار قومی، دیوار زبانی، دیوار منطقه‌یی و… بر فرق‌های مسلمین میخ کوفته شد، مسلمانان از کمرگاه‌شان اره شدند، مسلمانان قطعه، قطعه به آتش کشیده شدند و بر زن و دختر مسلمان، تجاوز شد؛ اما هیچ‌کس از هیچ جای کاری نتوانست بکند یا نخواست بکند.

از جمله فعالیت‌های دولت پس از پیروزی، مجازات یک تعدادی دزد و آدم‌کش بود که پس از تکمیل دوسیه (پرونده)های‌شان در «پارک زرنگار» کابل به دار آویخته شدند. (که رادیوهای جهانی هم در بارۀ اعدام آن افراد و مخصوصاً نوع اعدام، سرو صدایی کردند).

اما به نظر من آنانی‌که در قدم اول و بدون هیچ‌گونه محکمه و دفتر و پرونده‌یی باید بر چهار راه‌های کابل به دار آویخته یا سنگ‌سار شوند، یک مشت عمال خارجی هستند که در مراکز قدرت و در امن و امان در کابل نشسته و به عیش و نوش مشغولند. بعضی از این‌ها در باب آن‌چه در این مدت بر کابل رفت در پاسخ به اعتراض‌ها، چنین به سخن می‌آمدندکه: «چون کابل در گذشته مرکز فساد و بداخلاقی بود، بنا بر این هر چه برایش می‌رسد مقدر و بلکه هنوز کم‌تر از استحقاقش است.» اما کسی نگفت که فاسدین و استفاده‌جویان را سهمی از این مشقت‌ها نرسید، بلکه آن مظلوم و تهی‌دست کابل بود که پامال شد و پامال می‌شود و پامال خواهد شد… .

 

بی‌جا نیست که حد اقل پایان دفتر شاعران با شعر باشد و من در خاتمۀ این نوشته‌ها، شعری را که در دوری از عزیزی آهنگ‌ساز، و آوازخوان، هنگام مهاجرت بعد از پیروزی برای او نوشتم، به عنوان امضا تقدیم می‌دارم:

 

خموش آقا!

دم از موسيقي و عرفان مزن

با خانقاهي‌هاي چرخان کم بجوش آقا!

خموش آقا!

صدايت را به عنوان غزل کم از گلوي ساز بيرون کن

برو تنبور و ناي خويش را

در خاطرات خاک مدفون کن

مبادا لبۀ تکفير تيغ اين خدايان پلشت پوک

بر فرقت فرود آيد!

مزن طبل و مفشان دست!

غمت را، شادي‌ات را

سوگ‌وارانه پذيرا شو!

که خورسندي فراهم نيست در قاموس اين ايام و تو

ننهي به‌گوش آقا!

خموش آقا!

زمان وزن دگر دارد

و گويا کز ترنگ و تار، بوي کفر مي‌آيد

وگويا ملحدند اين‌ها همه سازنده‌گان ساز علوي،

آسماني!

(مولوي و حافظ و بيدل)

برو درويش‌هاي عاشقت را

در خراباتي که رو بر مشرق موعود مي‌تابد

به رقص‌آور!

که پاکوبان و دست‌افشان

براندازند هرجا نکبت تاريک آييني است

در اين جا بهر ساز عاشقانه کم بکوش آقا!

خموش آقا!

 

نمي‌بيني که انسان با تفنگ اندام مي‌يابد

نه با پرداخت‌هاي استعاره و شور

چرا در جست‌و‌جوي ساده‌لوحانت

چنين شيپورها را مي‌دمي بانگ سروش آقا!

خموش آقا!

خموش آقا!

 

 

قلم‌نامه

بيا اي قلم سوگ‌واري کنيم

بيا تا بهم سازگاري کنيم

بيا اي قلم رازداري کنيم

زمانه خراب است ياري کنيم

بيا کز شرف پاس‌داري کنيم

غم خود سراييم و زاري کنيم

دل من غمين و دل تو غمين

بر آريم ازين دو نواي حزين

ز بد کيش و بدرأي حکايت کنيم

ز اهريمن خون شکايت کنيم

سر نعش کابل بموييم زار

بگرييم چون آب در نوبهار

که تا ديده دوزي کران تا کران

بجز آه چيزي نه بيني در آن

بيا که دو ديده بخون تر کنيم

بگريه برآييم و محشر کنيم

قلم! من ندارم بجز تو کسي

جهان گشته بر من سيه محبسي

قلم با دلم هم صدايي بکن

جدا مانده را همنوايي بکن

شرر اوفتاده به خار و گلم

عزادار بام و در کابلم

عزادار شهر غزل‌هاي خويش

عزادار گهواره ريش ريش

 

قلم! شکوه کن، مويه کن، ناله کن

قلم! گريه چهارده‌ساله کن

که از ملحدين تا رهيديم ما

جفاهاي مفسد کشيديم ما

چنان کشته‌يي زخم مفسد شديم

که بسيار محتاج ملحد شديم

که مفسد رسيد و سياهي رسيد

شب و روز تلخ و تباهي رسيد

به اموال ملت تهاجم برفت

تجاوز به ناموس مردم برفت

نه بر مال مردم دل‌شان بسوخت

نه بر حال مردم دل‌شان بسوخت

چنان طبل رسوايی‌شان گل فشاند

که بر کفر ملحد سؤالي نماند

چگويم که تا مفسد آمد پديد

بشر رخ بگرداند و شیطان رسيد

به‌ما گفته بودند الحادیان

که اینان نباشند ارشادیان

به‌نام مسلماني و راستي

که زيشان نديديم ما کاستي

بجز يک دو نحله که پاک آمدند

دگرها، همه بوي‌ناک آمدند

رسيدند و بر هرطرف تاختند

به يغما و تاراج پرداختند

اگر کس بپرسيد کاي مسلمين!

چرا آخر کار بايد چنين؟

بگفتند که ما همين مي‌کنيم

بخواهي نخواهي چنين مي‌کنيم

ز کردارشان خلق بي‌چاره شد

مسلمان چه که هندو آواره شد

به‌هنگام تدبير و رأي و نظر

يکي اوفتاده بجان دگر

ز فتنه فگندند هرسوي کين

براي رياست نه از بهر دين

همه کله‌ها خشک ودل‌ها سياه

همه سينه‌ها گنده و کينه‌گاه

 

همان شد که سرکار و سر دست‌شان

بر آمد به عرصه بهانه‌کنان

صف آراست يک‌دم ز توپ و تفنگ

به تازه‌ترين نوع اسباب جنگ

شرور سبک مغز ديوانه‌يي

از انسانيت پاک بيگانه‌يي

نه شرم از خدا کرد و نز بنده‌اش

بدوشيد گاو و خر، سنده‌اش

هزاران تن از بي‌گنه کشته شد

بهر گوشه از کشته‌ها پشته شد

شئونیست سفاک سر برکشيد

سر از خون ملت سبک‌سر کشيد

رگ و ريشه خشم فاشیسم کور

بجنبيد تا کام گيرد بزور

فرو ريخت بر فرق شهري فقير

بلاي هزاران سر، مرگ و مير

به حدي که تاريخ نیارد بياد

از آن‌دست خون‌خواره‌گي و فساد

ازين شهر افتاده از دست و پا

تو گفتي بنا گشته آتش‌سرا

زهر خانه‌يي ماتمي سر کشيد

به هر کوچه افتاده صدها شهيد

 

بد آيين بدکيش بي‌عاقبت

نه انسانيت داشت ني‌عاطفت

گلوله فرو ريخت فاشيست‌وار

بشد زخمي و کشته‌ی بي‌شمار

نشان داد فرهنگ خود را زبون

به جنگ برادرکشي و به خون

ز انسانيت غير وحشت نداشت

وز اسلاميت غير دهشت نداشت

زبوني بدان حد بکارش ببست

که لعنت رسيدش ز بالا و پست

يقين دان که نز بهر ضد گويمت

به‌قرآن قسم که به جد گويمت

که اين غول ني‌نام و ني‌ننگ داشت

نه آيين نيکو، نه فرهنگ داشت

ولي اين سفر عقده‌ها بازتر

کفانده شد از هر زمان دگر

فراموش نبايد کنم اين سخن

که دادار تلقين نموده بمن

که هر قوم و هر مليت زين سرا

بود واقعیت به تاريخ ما

که انکار نتوان حضور يکش

چه تاجیک چه پشتون چه هم ازبکش

 

ولي برتري‌جويي از هيچ يک

نبايد تحمل شود در محک

چنان شد که ميراث‌خوار شرور

فرو ريخت آتش به شهر صبور

سياست برسم بدان پيشه کرد

به مرداب‌ساران رگ و ريشه کرد

چو سگ هار شد سنگ را می‌گزد

دو تک‌تاز را، لنگ را می‌گزد

چو سگ هار شد خون هوس می‌کند

از اندازه بیرون هوس می‌کند

بد اقبال هم تا سقوطش بديد

پي گم شدن بال و پر، بر کشيد

نماينده خويش را برگزيد

ز نوع تکبر ز جنس يزيد

نماينده در کار اجداديش

بهم بافت اسباب برباديش

ز وحشت بهر لعنتی چنگ زد

حيل پيش آورد و نيرنگ زد

چو راز سيه‌کاميش فاش شد

رخ از خور بگرداند و خفاش شد

چو قرآن کسي را بشرماندي

همو در همه کار درماندي

 

همان شد که ملعون تاريخ را

خداوند شرماند در ماجرا

چنان چهره اصليش فاش شد

که نفرين مردمش پاداش شد

چو کامش نيامد بر از راه خير

براه پليد نیا کرد سير

همان کشتن و کشتن آغاز کرد

سر قتل و غارت‌گري ساز کرد

اگرچه که در هيچ دور زمان

از او نام نيکو نشد در ميان

ز بس که بکشت و بکشت

بجا ماند تصوير نحسش درشت

چنان کشت کز حافظه روزگار

فرو شست «چنگيز» و برد «ايلغار»

خلاصه که روي زمين خدا

از او بدتر انسان نديديم ما

که چندان بدين شهر آتش بريخت

که سررشته نظم ازهم گسيخت

هزاران تن از مسلمين کشته شد

هزاران ديگر بخون آغشته شد

همه مسلمين را به ماتم نشاند

به مستضعفين خون و آتش فشاند

 

چنان بومی از کار بر خورد اوي

که روح تمدن بيازرد اوي

به حکم زمان، و به حکم زمين

بپوسيد در پيله‌اش کرم کين

به يمن فرادست تاريخ داد

بکوبيدش خورشيد و برباد داد

بدست دليران عالي‌نصب

بر افتاد تند سيه ديو شب

طلسم شئونیسم درهم شکست

صفوف ستم‌گر پي‌هم شکست

از آن‌جا فروشد بدام خودش

سري فتنه‌ی بي‌دوام خودش

به همکاري لطف يزدان پاک

بسودند شاخ تکبر به خاک

کنون که نمانده بجا يک ستون

ز نام تمدن بدين شهر خون

خداوند را شکر که وارهاند

به چنگال فاشیست ما را نماند[v]

 

 

 

[1] رییس جمهور کمونیست قبل از نجیب که فعلاً [1373] در شمال افغانستان به‌سر می‌برد.

[2] [افسوس که از این جهت، اوضاعی امروز ما بدتر از آن زمان است، آن زمان پیشاور و اسلام‌آباد و تهران و مشهد بود. اما حالی دار و ندار سرزمین را غارت می‌کنند، بعد به اروپا و امریکا می‌روند و این سرزمین گویی صاحب ندارد که جلو آنان را بگیرد.]

[3] عنوانی که به وابسته‌گان خاد داده می‌شد.

[4]  [افسوس! روان‌شاد عاصی زنده نیست که ببیند بر سر این کشور، امریکا دیگر چه فلم‌نامه‌های نوشت و اجرا کرد. هنوز فلم‌نامه می‌نویسد و بازی‌گرهایش اجرا می‌کنند: طالبان، بعد از طالبان، و باز طالبان و بعد قسمت بعدی معلوم نیست و نمی‌دانیم چه پیش می‌آید؟! و همان به که این‌همه بربادی و ویران‌گری را شاهد نیست.]

[v] برگرفته از «جزیرۀ خون»

 

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1094


مطالب مشابه
رسامی

رسامی

15 میزان 1403