آوردهاند که شاعری از مردمان مغرب، با دبیری از رومیه الصّغری و صورتگری از سرزمین زنگ، در بلدهیی از بلاد فرنگ، به کنج بازاری نشسته بودند و دست در بر هم کرده، زار همی گریستند و خلقی بسیار بر آنان گرد آمده بودند و بانگاههای سخت منکر، آن خسته دلان را نظاره میکردند. درویشی شوریده حال – که از فتنه ملک “منستان” جان به سلامت بدر برده بود – از آن بازار بگذشت. چون آن حال بدید، ملول شد و گفت:
وگویند که آن سه غریب بینوا، هم اندران روز، خویشتن به رودخانه بیفگندند و در آب بمردند.
با این حکایت، نامه را به پایان میآورم؛ والسّلام.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1156