آوردهاند که سالی، در سرزمین “منستان”، نزاع در میان طوایف افتاد؛ چنان که هر طایفهیی حق را از آن خویش گفتی و دیگر طایفهها را تهمت باطل بستی. پس چون کدخدای عقل از سرای براندند و دیو جهل بر صدر بنشاندند، لاجرم نزاع بالا گرفت و بی هیچ دریغی دست به تیغ بردند و مقاتلهیی عظیم بر پا گشت. چنان که انبوهی از مردمان کشته و اسیر افتادند؛ کشتزارها پامال سم ستوران گشتند و چشمهها و نهرها بخشکیدند و آبادیها در آتش بسوختند. در این حال، هر که او را دست قویتر بود، هر چه بخواست، بکرد. و عاقبت، خلقی بسیار – از خواص و عوام – نالان و پریشان، به اکناف عالم به غربت برفتند و از خویشان و یاران به دور افتادند.
و هم اندران سال، حکیمی از سراندیب، با تنی چند از یاران، آهنگ سرزمین “منستان” بکرد از بهر زیارت بقعهیی مبارک و عزیز. چون به نزدیک دارالاماره رسید، دودی بدید سیاه و هولناک از شهر برخاسته؛ چنان که چشم خورشید را کور کرده و روز روشن را به شب تار مبدل ساخته.
حکیم بفرمود تا یاران از رفتن باز ایستادند. و او خود به آن دود هولناک همی دید و انگشت حیرت به دندان همی گزید.
از آن جمع یاران یکی پرسید:
حکیم گفت:
این بگفت، و مهار ناقه واپس بهسوی سراندیب بکشید و یاران نیز شیخ را موافقت کردند.
و این بود ای “وفا”ی عزیز، سخنی چند در باب رونق و گرمی بازارِ عقل در فرنگستان و کساد و سردی بازار این جنس، در آن مرز و بوم خودمان که در آتش جهل و خودپرستی سوخته است و همچنان میسوزد. و این سخن، یکی از هزار بود که به تو نوشتم از بهر فراغت دل پر درد. والسّلام.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1181