حکایت

27 عقرب 1402
2 دقیقه

آورده‌اند که سالی، در سرزمین “منستان”، نزاع در میان طوایف افتاد؛ چنان که هر طایفه‌یی حق را از آن خویش گفتی و دیگر طایفه‌ها را تهمت باطل بستی. پس چون کدخدای عقل از سرای براندند و دیو جهل بر صدر بنشاندند، لاجرم نزاع بالا گرفت و بی هیچ دریغی دست به تیغ بردند و مقاتله‌یی عظیم بر پا گشت. چنان که انبوهی از مردمان کشته و اسیر افتادند؛ کشت‌زار‌ها پامال سم ستوران گشتند و چشمه‌ها و نهر‌ها بخشکیدند و آبادی‌ها در آتش بسوختند. در این حال، هر که او را دست قوی‌تر بود، هر چه بخواست، بکرد. و عاقبت، خلقی بسیار – از خواص و عوام – نالان و پریشان، به اکناف عالم به غربت برفتند و از خویشان و یاران به دور افتادند.

و هم اندران سال، حکیمی از سراندیب، با تنی چند از یاران، آهنگ سرزمین “منستان” بکرد از بهر زیارت بقعه‌یی مبارک و عزیز. چون به نزدیک دارالاماره رسید، دودی بدید سیاه و هول‌ناک از شهر برخاسته؛ چنان که چشم خورشید را کور کرده و روز روشن را به شب تار مبدل ساخته.

حکیم بفرمود تا یاران از رفتن باز ایستادند. و او خود به آن دود هول‌ناک همی دید و انگشت حیرت به دندان همی گزید.

از آن جمع یاران یکی پرسید:

  • مگر شیخ را عزم ملک “منستان” نبود؟ پس این تأمل و درنگ از بهر چی است؟

حکیم گفت:

  • من از این دود ظلمانی بوی جهل و خود‌پرستی همی شنوم. آتشی که چنین دودی از آن بر خیزد، هر تر و خشکی را بسوزاند. و در این حال، پندارم که عقل بانگ دهد که دوری از این تهلکه اولیتر.

این بگفت، و مهار ناقه واپس به‌سوی سراندیب بکشید و یاران نیز شیخ را موافقت کردند.

و این بود ای “وفا”‌ی عزیز، سخنی چند در باب رونق و گرمی بازارِ عقل در فرنگستان و کساد و سردی بازار این جنس، در آن مرز و بوم خودمان که در آتش جهل و خود‌پرستی سوخته است و هم‌چنان می‌سوزد. و این سخن، یکی از هزار بود که به تو نوشتم از بهر فراغت دل پر درد. والسّلام.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1181


مطالب مشابه