گفت بوَّاب که تو کیستی.
گفتم: “پیش از این روزگار، مردی بوده است بزرگ؛ نام او آدم. من، از فرزندان اویم!”
شمس تبریزی
حکایتِ بينیها
...و شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ روزی که از حوادث روزگار رفته سخن میآورد، گفت: “در عهد امير ماضی، محمدظاهر شاه، اقوام و طوايف مملکت را درجات و مراتب بود و ارکان دولت و اعيان حضرت، در نگهداشت اين درجات و مراتب، بسيار کــوشيدی. اين درجـــات و مــراتب چنان بود کـــه ـ فیالمثل ـ بعضی از اقوام و طوايف را، از پارهيی از شغلها و مناصب، بهرهيی نبود؛ خاصه آن قومی را که خدای به آنان بينیهايی نهچندان بلند داده بود و نيز دوستداران علی بن ابوطالب را.
روزی، يکی از همين قوم ـ که در تحصيل علم رنجی بس عظيم برده بود و دود چراغ بسيار خورده ـ خواست به ديوانی رود که اين ديوان، کارپردازی سياست خارجيّه را داشت و قصد اين مرد، آن بود که در اين ديوان شغلی گيرد.
چون به نزديک اين ديوان رسيد، دربانان جلوش بگرفتند که چی میخواهد و چه نيتی دارد. اين مرد پخچبينی، گفت: “در طلب شغلی هستم و در فُلان و فُلان علوم دستی دارم!”
دربانان، کوشکی به او نمودند و در آن کوشک، او را به غرفهيی دلالت بکردند. در آن غرفه، مردی بديد بر صدر نشسته، با آراستهگی تمام و بينیيی بس بلند؛ چنانکه اين مرد، از بينی پخچ خودش سخت خجل شد و برگشت که برود. در اين حال، از اندرون غرفه، آوازی شنيد: “چی میخواهی؟”
مرد بينیپخچ، ترسان و لرزان، به اندرون رفت و مرد بلندبينی، بار ديگر، پرسيد: “چیمیخواهی و قصد چی داری؟”
اين مرد، جواب داد: “در طلب شغلی هستم در همين ديوان و از فُلان و فُلان علوم، مايهيی دارم که عمری در تحصيل اين علوم گذاشتهام!”
مرد بلندبينی، لختی در بينی او نگريست و سپس پرسيد: “مگر کتاب بوطيقای سياست نخواندهای؟”
اين مرد، خجل شد و گفت: “لا والله... نخواندهام!”
مرد بلندبينی، کتابی با جلد و شيرازۀ بس نفيس، به دست او داد و گفت: “همين کتاب، بوطيقای سياست باشد!”
اين مرد، آن کتاب باز کرد و در برگهای آن کتاب نگريست. کتاب، به خطی غريب نوشته شده بود؛ چنانکه اين مرد پخچبينی، از آن چيزی در نيافت. پس، شرميدهحال، گفت: “من اين خط غريب نشناسم و اين برگها نتوانم خواند!”
مرد بلندبينی، گفت: “اين کتابِ ناياب، به خط فنيقی و زبانِ جاوايی است!”
اين مرد، پرسيد: “تو خود اين کلمات غريب توانی خواند؟”
مرد، بر بينی بلندش دستی کشيد و جواب داد: “من زبانِ جاوايی دانم که سالی چند مقيم آن سرزمين بودم از بهر سفارت؛ و ليکن خط فنيقی نتوانم خواند. در اين غرفۀ ديگر، دوستی از آنِ من است که اين خط تواند خواند... و امّا، او زبان جاوايی نداند. پس، بسا شبها تا سحر، با هم مینشينيم و او اين کتيبه، با آواز بلند، همیخواند و من معانی آن درمیيابم و آن معانی، به او باز میگويم!”
اين مرد، با حيرتی عظيم، به آن کتاب مینگريست که مرد بلندبينی، گفت: “در همين کتاب، آمده است که پرداختن به سياست خارجيّه، کار قوم بلندبينی باشد و بس. و نيز تأکيد رفته است که هرچه بينی مردمان بلندتر، آن قوم، در کارپردازی سياست خارجيّه، تواناتر!”
اين مرد پخچبينی، بسيار خجل گشت و از آمدنش به اين ديوان، سخت نادم و پشيمان. پس، غمزده و نوميد، از آن غرفه و آن کوشک بيرون رفت و با خودش عهد کرد که ديگر، هرگز، اندران ديوان پا نگذارد.
و شنيدم که پس از آن، هر گاهی که از برابر آن ديوان گذشتی، بينی خودش با دست پنهان کردی و در دل، از بخت ناسازگار، سخت ناليدی.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=806