تاراج انجمن نویسندهگان:
همانگونه که گفته آمد، تمام ساختمانهای ادارات دولتی و سازمانهای اجتماعی در اولین روزهای مورد تهاجم و چپاول قرار گرفت. انجمن نویسندهگان یعنی محل کار ما، در همان روزها توسط گروهی از افراد مسلح تسخیر شد. به فرماندهی «جیلانی» نامی که خود را وابسته به تنظیم اتحاد اسلامی معرفی میکرد. این جیلانی که حدود 25 سال سن داشت و به قول خودش از «شکر درۀ» شمال کابل بود و گروهی که همه مانند خودش چرسی بودند در وسط گلهای حیاط بزرگ انجمن مینشستند و به اصطلاح چُپُقشان را چاق و برنامههای سرقت را طرح و تدوین میکردند.
اینان که به قول خودشان مجاهد چهارده ساله و غازی هم شده بودند، فقط در یک شب بعد از آمدن، تمام فرشها، ظروف، میزها، چوکیها، پردهها، تلویزیون، رادیوکست (رادیو ضبط)ها و بالاخره دستگاهای تلفون را بردند و خوردند و نمردند. فردای آن روز وقتی به انجمن رفتم دیدم آخرین بقایای آن را که تعدادی چوکی برای استفاده در هوای آزاد بود و در انبارخانۀ انجمن داشتیم، بیرون کرده و در لاری بزرگی بار میکنند. چند تن از غازیان هم برای سرعت بخشیدن به کار با راننده و شاگردش کمک میکردند. جیلانی نیز در آفتاب و در چوکی شخص رییس انجمن نشسته و دم به دم چرسش را میکشید.
کم کم مأمورین اداری و کارمندان مسلکی انجمن هم آمدند و همه در گوشهیی از حیاط انجمن گرد هم جمع شدیم که دیدیم کتابدار کتابخانه هم با رنگی پریده و حالی خراب بسوی ما میآید و میخواهد چیزی بگوید. فهمیدم بر سر کتابخانه باید چه اتفاقی افتاده باشد. بله، کتابخانه پاک و صاف و خالی شده بود و این برای ما خیلی جای سئوال داشت که عجب! جیلانی و کتاب؟! و آن مجاهد غازی روی چوکی ریاست کیفهای چرسش را میکرد.
شش عراده موتر سواری هم داشتیم که یکی در خدمت مرد غازی قرار داشت و بقیه آب شده به زمین فرو رفته بودند. جالبتر آنکه در همان روز بهانهجوییهایی هم میکردند. – بهخاطر ایرادهایی که ما گرفته بودیم – و تهدید به اینکه به حساب یکی و یا تمام ما میرسند. ولی ما هم رند بودیم، سر خم کردیم و رفتیم.
البته بعداً یخهای طرفین آب شد و جیلانی با بعضی از اعضای انجمن سلام و علیک پیدا کرد. در باره تاراج انجمن گفت: «اصلاً آن کار را گروه دیگری پیشتر از آنان کرده بود.» اما وقتی دید این گِلها در دیوار خشک و خالی نمیگیرد. به صراحت اظهار داشت که: «چهارده سال جهاد ما همین قدر هم قیمت نداشت؟» و ما میگفتیم: «آری، هنوز هم کم است، داشت که داشت.»
جالب اینکه این آدمها دستگاهای تلفون غارت شده را در کنار خیابانی به فروش گذاشته بودند، هر کدام به قیمت پنجاه هزار افغانی. وقتی فردی هنگام چانهزدن به فروشندۀ مجاهد غازی گفته بود: «اینها هر یک بیش از پنج هزار ارزش ندارد.» مجاهد غازی برآشفته بود که شما مردم شهر واقعاً نامسلمان هستید. اگر همین تلفونها را از دولت بگیرید کمتر از یکصد هزار نمیدهند و حالا شما میخواهید با پنج هزار از چنگم بیرون بیاورید؟ (بیچاره نمیدانست که آنچه از دولت گرفته میشود امتیاز تلفون است نه این دستگاه و بین اینها فرق عمدهیی وجود دارد.)
بالاخره گروه جیلانی رفت و گروه دیگری آمد با سر کردهگی «سید حمیدآغا» نامی که خود را جمعیتی[1] معرفی میکرد و تا آخر در انجمن ماند. یک مخزن از کتابهایی منتشرۀ خود انجمن را که بسیار کتابهایی با ارزش علمی داشت و افراد جیلانی نبرده بودند، اینها بردند و علاوه بر آن هر چه که قابل تبدیل به پول بود هم برده شد، به شمول قفلکهای دروازهها، واترپمپهای حویلی، بوریهای آرد، چوبهای سوخت و دست آخر درختان انجمن که اره کردند و به چوب فروش، فروختند.
یک دوره هم در فاصلۀ آمدنهای جیلانی و سیدحمید آغا گروهی از بچههای شورای نظار در انجمن جای گرفتند، اما یا برای آنان چیزی دندانگیری نمانده بود و یا این که با بردن آنها نمیخواستند بدنام شوند. آنها فقط بقیۀ کتابهای شعری و داستانی منتشرۀ انجمن را بردند که البته از ما اجازه گرفتند و صد البته ما هم اجازه دادیم!
ما هم بیکار ننشستیم و چندبار به حوزۀ امنیتی محل شکایت بردیم، اما آنچنان که بعدها معلوم شد خود آن آقایان هم از همین جمع بودند و بیشتر سرقتهای شبانه از مغازهها و خانههای مردم آن حوالی را همینها انجام میدادند. غارت انجمن نویسندهگان افغانستان از تلخترین خاطرههای است که همیشه ذهنم را میآزارد.
سقوط «خوست» و آهنفروشی:
این قضیه اگر چه مستقیماً با وقایع کابل مرتبط نیست، از لحاظ شیوۀ کار بیشباهت به تاراجهای کابل نبود.
خوست از اولین ولایتی بود که قبل از سقوط کابل به وسیلۀ مجاهدین فتح شد. در اوضاع و احوال آنجا پس از فتح، ناهنجاریهای زیادی رونما شد از جمله تاراج تمام داراییهای نهادهای حکومتی و تصرف آنچه به عنوان مال دولت به دست هر مجاهد و قوماندانی افتاد. یک از اقلام صادراتی! خوست به پاکستان در این روزگار، انبوه آهنآلات غیر فعال بود که توسط قوماندانها انتقال مییافت. جالب اینکه در آن سوی مرز وسایل نقلیۀ نظامی به شمول تانکها، موترهای لاری، توپها، طیاره (هواپیما)های جنگی و غیر جنگی نظامی را به صورت فعال نمیخریدند. بلکه به صورت آهنپاره میپذیرفتند. این قوماندانها هم تانکها و حتا در مواردی طیارهها را با مین منفجر میکردند و بعد آهنهای حاصله را به صورت کیلویی به فروش میرساندند و گویا برنامهیی برای انهدام وسایل نظامی افغانستان تدارک دیده شده بود.
خلاصه حتا فرش فلزی زمین میدان هوایی اضطراری را هم کندند و بردند و فروختند تا جایی که کم، کم مردم آن جاها «آهنفروش» لقب گرفتند. نظیر این فاجعه بعد از فتح پکتیا در آنجا هم صورت گرفت و بعد هم در شهر کابل با شدت بیشتر، چنانچه حتا سیمهای برق و سیم پیچ الکتروموتورهای فعال هم بیرون آورده شده با عنوان مس و به صورت کیلویی در پاکستان به فروش رفت.[2]
تنها چیزیکه از روسها برای کشور ما ماند، میلیونها تن آهن و فولاد حاصله از انهدام وسایط جنگی بود که میتوانست با یک بهرهبرداری درست، کالای اقتصادی عمدۀ بهشمار آید و برای آبادانی کشور به کار گرفته شود، اما اینها به وسیلۀ قوماندانان جهادی – و آن هم با قیمتی نازل – به خارج منتقل و در آنجا فروخته شد. (البته هنوز این فاجعه به شاهراههای کابل – بغلان، کابل – پنجشیر، کابل پروان و «کاپیسا» راه پیدا نکرده و آن نعشهای آهنین در اطراف جادهها به چشم میخورد).
میگویند در مناطق آزاد مرزی افغانستان و پاکستان که قاچاق مواد مخدر و دیگر چیزهای علنی و آشکار است و به قول مردم بر بالای مغازهها درشت نوشته شده که «بهترین هیرویین» یا «بهترین چرس» مغازههایی از سلاحهای منتقله از افغانستان نیز گشودهاند. سلاحهایی که غالباً به وسیلۀ قوماندانان و غازیان مجاهد! به قیمتی نازل فروخته شده و گاهی که لازم میشود، با چند برابر قیمت خرید شده و دوباره در افغانستان به کار میرود. (چنانچه در جنگهای کابل گویا نیروهای درگیر جنگ، مهمات طرف ضرورت خویش را از آن بازار جهانی خریداری کردهاند).
قصههای ابراهیم:
ابراهیم یکی از دوستان من و از اهل تشیع هرات است که مدتی از سوی افراد یک تنظیم جهادی گروگان گرفته شده بود. او با مبلغی که از فروش خانهاش در مکروریان سوم به دست آمد، از نزد آنان رهایی یافت و ترک وطن کرد و رفت. ابراهیم از دورۀ اسارتش قصهها داشت که با بیان هر یک هیجانی میشد و میگریست.
او میگفت: «روزی از روزها جوانی خوشتیپ[خوشقیافه] و کم نظیر را که پشتوزبان بود آوردند و وسط حویلی نیمهویرانی که محل اسیرها بود، ایستاده کردند. جوان سراپا میلرزید و از اثر لت و کوب (ضرب و شتم) در طول راه، از دهان و بینیاش خون جاری بود. لبانش همچون پارههای خِشت، خشک و بیرمق شده بود و قطرات خون خشک شده و تازه در گریبانش پیدا بود. کفشهایش را کشیده و دستهایش را از پشت بسته بودند.
گروه تفنگداری که او را آورده بودند، در اطرافش حلقه زده و همچنان با مشت و لگد میزدندش. ناگه یکی از آنان که گویا قوماندانشان بود رویش را به طرف دیگران گردانید و گفت: «تا حالا رقص مرغی دیدهاید؟» آنان گفتند: «رقص مرغی چیست؟» گفت: «نشانتان میدهم.» و با این گفته، خود را به جوان رساند و با برچه (سرنیزه) شاهرگهای گردن او را برید و دور جست. جوان بیچاره جلو چشم همه خِر، خِر کنان چرخ میخورد و عین بسمل در خاک و خون میتپید تا آهسته، آهسته تمام رمقش رفت و در حالیکه گفتی سرش را به بغل گرفته است، آرام گرفت.»
ابراهیم با گریه ادامه داد که: «نمیدانم چرا در آن وقت به یاد مادرش افتادم که آیا او در همان لحظه به چه فکر میکرد. باری قوماندان به دیگران گفت: «حالا دیدید رقص مرغی را؟» همه خندیدند و گفتند: «بله.»
او در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد و زبانش بند میآمد در پایان گفت: «جوان مظلومتر از حسین (ع) در کربلا به شهادت رسید. و آنگاه دو نفر از پاهایش و یک نفر از دستش گرفته و به چاه افگندندش. (آنجا که شاید بسیاری دیگر هم افتاده بودند.) بعد هم قوماندان – که مامد (محمد) نامیده میشد- قوطی سگرت را از جیب بدر آورد و به آن دیگران تعارف کرد هر کدام سگرتی برداشتند و روشن کردند و رفتند.»
همو یکی از قصههایش را در باره پیرمردی که از بیم تعدی نسبت به خانواده و اموالش، آنها را به جایی دیگر منتقل کرده بود، اما وقتی بهخاطر سرکشی به خانه آمده بود، او را اسیر گرفته و در قبال آزادیاش ده میلیون افغانی طلب کرده بودند، آن هم به شرطی که پول باید به وسیلۀ عروسش آورده شود (گویا عروسش زیبا بوده و برنامۀ قوماندان بر او عملی نشده بود).
ابراهیم میگفت: «چاشتگاه روز بود که پیرمرد را آوردند در حالیکه دستهایش را از عقب بسته بودند و معلوم میشد که قبلاً خوب به حسابش رسیدهاند، چون سر و صورتش آماسیده بود. او را وسط حولی ایستاد کردند و آنقدر زدند که فرش زمین شد. آنگاه به امر قوماندان، هر یک بر سر و صورتش ادرار کردند. چون نوبت به قوماندان رسید با لگد به دهانش زد و گفت: «دهنت را باز کن.» و پیرمرد در حالیکه دهانش را هم گشوده نمیتوانست، نگاهی التماسآلود به سوی قوماندان کرد، اما او بر روی و چشمها و ریشش ادرار کرد و در پایان با لگدی به صورتش، گفت: «از گیر مه بردی، ها؟»[3] بعد پیرمرد را با ما یکجا افگندند. بیماری شدیدی پیدا کرد بود و شبانه تب شدیدی وجودش را میگرفت. سهروز بعد، جوانی از همان جمع «مامد» داخل اتاق شد و پیرمرد را با وضع مسخرهیی با خود برد و دیگر نفهمیدیم کارش به کجا کشید.
قصۀ دیگر را ابراهیم از زبان یک همسلولیاش نقل میکرد؛ در جریان جنگها بین تنظیمهای متخاصم[4] یکی از جنگندههای طرف دیگر را، تنظیم رقیب اسیر میگیرد و او را میبرند تا به کورۀ خشتپزی بیندازند.[5] آن اسیر که از جمع «پای لُچهای کندهار»[6] بوده و سر سپردۀ راه و رسم پایلچی و وفادار به تنظیم و رهبری آن، در طول راه پس از دشنام و ناسزای تمام عالم به اسیر گرفتهگان میگوید: «اگر مرد هستید همینطور بکُشم.» اما آنان گویا بهخاطر جزای بیشتر، اصرار داشتهاند در کوره بیندازندش. او پیشنهاد میکند حالا که این طور است بگذارید خودم بروم. آنها که چنین جرئتی را باور نداشتهاند، رهایش میکنند. اسیر با پای شکسته و چشمی سخت زخمی، تفی به صورت یکی از آنان انداخته و لنگ، لنگان خودش را در آتش میافگند.
اهانت به زنان:
اما اهانت و تحقیر را که زنان و دختران کابل پس از پیروزی به اصطلاح مسلمین دیدندن و کشیدند، شاید در سراسر تاریخ، کمتر زن یا دختری دیده باشد که من از جمله دو فقره را به عنوان «مشت نمونۀ خروار» همانند دیگر بخشها نقل میکنم.
میگویند در یکی از اطراف کابل، زن حاملهیی را درد زایمان دست میدهد. شوهرش او را به مقصد شفاخانه (بیمارستان) از منزل بیرون میکند و بر سر راه میایستد تا وسیلۀ پیدا شود و آنان را تا جایی برساند.
موتری از تفنگداران گشتی شبانه به آن محل میرسد و با دیدن مرد و زنش توقف میکند، شوهر با خواهش و زاری از آنان میخواهد که او و بیمارش را تا نزدیکی مرز دولتیها برساند. تفنگداران موافقت میکنند، اما بیمار را به جای شفاخانه، به پستۀ (پاسگاه) خویش میبرند.
آنجا، این تفنگداران عدهیی دیگر را هم صدا میزنند و میپرسند که آیا بچهزادن را دیدهاند یا نه؟ آنها میگویند خیر. یکی از آورندهگان، میگوید: «بیایید امشب فلم بچهزادن را ببینیم.» همه در چهار دور اتاق مینشینند و بهسوی زن که درد میخورد و به خویش میپیچد و ناله و زاری میکرد نگاه میکنند. شوهر را هم دست بسته کنار او مینشانند تا نیمههای شب که از شدت درد و رنج، زن و بچۀ نیمهزاده شده و نیمهنشده میمیرند. بعد هم آن سگصفتان، مرد و مردهها را از پسته بیرون میکنند و به شوهر که از خشم و اندوه ساکت مانده بود، متلک، میگویند و ادای درد کشیدن زنش را در میآورند…
یکی از آشنایانم که نظامی است و قصۀ فتح موضع مستحکمی از مخالفین خویش را میگفت، قصه کرد که پس از تسخیر آن عمارت و کشتن و کشته شدن بسیار، اسیرای را از زیرخانه (زیر زمین)ها دریافتم که در جمعشان زن جوانی هم بود. مسئله باقی گروگانها را فهمیدم که بهخاطر پول و یا بهخاطر [مسائل] گروهی گرفته شده بودند، اما علت حضور زن را در آنجا از خودش پرسیدیم. او گفت که چهارده روز قبل به خاطر دیر کردن شوهرم به خانۀ خُسر (پدر شوهر) میرفتم تا سراغ او را بگیرم که دستگیر شدم و از آن روز اینجا نگاهم داشتهاند تا هر شب ده پانزده نفر بامن خوشگذرانی کنند.
دوستم گفت آن زن دو پسر و یک دختر داشت و معلم یکی از مکتبها دخترانه بود و در حالیکه بسیار ضعیف و لاغر شده بود، بهسختی میگریست.
تجاوز به مال و جان هندوها:
هندوهای کابل یک اقلیت مذهبی بیغرض و بیآزار را در آن شهر تشکیل میدهند، اما حوادث دلخراشی که از طرف تفنگداران بر آنها نازل شد، شاید بر دیگران کمتر واقع شده باشد. البته آزار و اذیت آنها قبل از انقلاب به وسیلۀ چاقوکشان و ورزشکاران محله در موارد نادری سابقه داشت. اما آنچه این بار اتفاق افتاد، زیر پوشش جهاد بود و اسلام و بسیار فراوان.
شبی، گروهی از افراد مسلح با چهرهیی پوشانیده به حویلی یکی از هندوها در «کارتۀ پروان» فرود آمده، صاحب خانه و تمام خانوادۀ او را در اتاقی حبس میکنند. بعد هم از فرش و ظرف و لباس و زیورآلات و پول نقد هر چه میتوانند جمع کرده در موتر لارییی که آورده بودند بار میکنند. پدر خانواده که فرد متمول و سرشناسی بود بهخاطر بزرگ نشدن قضیه و حفظ آبروی خویش – چون دختران و پسران جوان داشته – از هر گونه سر و صدایی، آبا میورزد تا دزدها به همان اجناس و پولها قانع شوند، اما آن نامردها در پایان کار به دو دختر جوانش تجاوز میکنند…
اینجا دیگر مرد دست از جان شسته به داد و فریاد میپردازد و از زمین و آسمان طالب کمک میشود، اما از بیم افراد مسلح، هیچکس از در و همسایه جرئت سر بالا کردن ندارد و در نهایت دزدها هندوی بیچاره را به قتل رسانده، زنش را زخمی میکنند و بدر میروند و آب هم از آب تکان نمیخورد.
یک هندوی دیگر را دزدان پس از بار کردن دار و ندارش در لاری، همرای خود میبرند تا مطمین شوند که سرو صدای او برایشان ایجاد اِشکال نخواهند کرد. پس از رسیدن اموال به جایی معین، هندو رها میشود، اما در میان راه بازگشت به خانه، به چنگ گروهی دیگر از همان طایفه میافتد و آنان گروگان میگیرندش. پس از ماهی اسارت و پرداخت وجهی، مرد بیچاره آزاد میشود.
و بسیار وقایع دیگر از این دست بر این مردم رخ داد از جمله این که یکتاجر هندو را برای اطلاع از محل دالرهایش آن قدر لت و کوب کرده بودند که یک هفته بعد از آن حادثه، مُرده بود. خلاصه هر کسی به نوبۀ خود و به زعم خود بر این مردم ستم کرد و جفا راند.
چند مشاهدۀ شخصی:
چند روزی از پیروزی مجاهدین! گذشته بود. عصر بود که یکباره سرو صدای از دهلیز پهلوی ما (در طبقۀ چهارم مکروریان) بالا شد. رفتیم، دیدیم زنی را که آنجا سکونت داشت سر بریدهاند. وقتی جویای احوال شدیم، گفتند دو سه مرد ناشناس به منزل او داخل شده و پس از چند دقیقه بیرون رفتهاند. زن که پس از بریده شدن گلویش رها شده بود، همان قدر توانسته بود کشان، کشان خود را به پشت در اپارتمان برساند با کوفتن آن، همسایهها را باخبر سازد و بمیرد. شاهدان و همسایهها میگفتند که آن زن کارمند سابق سازمان جاسوسی «خاد» بوده و گویا در ارتباط به وظیفهاش درگذشته با کسی دشمنی ایجاد کرده و دشمنانش حالا فرصت انتقامجویی پیدا کرده بودند.
آن زن یک دختربچۀ کوچک هم داشت. واقعۀ قتل او در سطوح ابتدایی از طرف کارمندان امور جنایی مورد بررسی قرار گرفت، اما با ازدیاد تشنج و جنگ و راکتزنی، کم، کم به فراموشی سپرده شد.
■
روزی در حدود ساعت 8:30 صبح که کارمندان به سوی اداراتشان میروند، من هم میخواستم از «چهار راه ملکاصغر» و سرک (خیابان) «وزارت خارجه» بهسمت دفترم بروم. نزدیک سایبان ایستگاه بسها در روبهروی کتابخانۀ عامۀ کابل، از کنار سه نفر ملبس به دریشی عبور کردم[7] و تا میخواستم به سمت سرک وزارت خارجه دور بزنم، دیدم در مقابلم و کنار خیابان، موتر «والگای» سفیدی توقف کرد و از آن، سه نفر باسرعت زیاد پیاده شدند. هر سه تن ملبس به پیراهن و تنبان[8] بودند. دونفر هژده نوزده ساله و یکی دیگر قریب به بیست و پنج ساله به نظر میرسید. هر سه هیجانی و مضطرب خود را به پیادهرو زدند و عقب غرفهیی که در گذشتهها برای نگهبانی از سرک وزارت خارجه و صدارت و ارگ استفاده میشد، پنهان شدند. آن یکی که از دیگران جوانتر بود دلهره داشت و میلرزید، ولی آن بزرگتر با حرکتی تهدیدآمیز و سخنی زیر لب او را وادار به جرئت داشتن کرد.
من که در آغاز با دیدن حالت غیر عادی این سه تن توجهم به آنان جلب شده بود کم، کم احساس کردم واقعۀ خطرناکی در پیش است و از ترس، به راه زدم و باقی قضایا را به تماشا ننشستم. چند عابر دیگر هم چنین کردند، اما ده دوازده قدمی نگذشته بودیم که صدای غالمغال مردانی از قفا به گوش رسید.
من فقط نیمنگاهی به عقب انداختم و دیدم یکی از آن سه نفر دریشیداری که در آغاز دیده بودم، به وسیلۀ سه نفر دیگر به سوی همان والگای سفید که درهایش باز گذاشته بودند کشانیده میشود و در عین حال پا سِفت کرده نمیگذارند، ببرندش. اندکی تند به راه افتادم تا مبادا ماجرایی شود که پای من هم به میان کشیدهآید.
تقریباً هر سه نفر در کشاکش با آن سه تن دیگر بودند که ناگه صدای شلیک به گوشم آمد. یکبار، دوبار، سه بار و به صورت منفرد. عرق سردی سراپایم را گرفت و دانستم که بلایی بر سر کسی آمد. در حالیکه تند تند میرفتم، صدای دویدن مردم شد و پس از آن بسته شدن در موتر و حرکت آن که معلوم بود با شدت اکسلیتر میدهند. چند ثانیه بعد همان والگای سفید با سرعت از کنارم گذشت و بعد، خون در رگانم به حرکت درآمد و آرامش گرفتم. آنگاه با خاطری جمع به عقب نگاه کردم و دیدم خلقی جمع شدهاند و گیر و داری به راه افتاده. از کسی که با رنگ پریده میگذشت پرسیدم چه خبر است؟ گفت: «ترور کردند.»
مقتول، آدم معروفی بود و بدین لحاظ، جریان کشته شدنش به سرعت در میان مردم، خاصه کارمندان دولت، منتشر شد. همه دانستیم که او «وُلُسی»[9] مأمور وزارت خارجه بود. مردم در بارهاش میگفتند که در زمان حاکمیت خلقیها پُستهای بلند دولتی را در مرکز و ولایات داشته و حتا به صفت والی (استاندار) در یکی از ولایات ایفای وظیفه میکرده است.
قضیۀ دیگری را هم در فلم ویدیویی دیدم که ذکرش بیمورد نیست؛ شبی با جمع از دوستان، مهمان دوستی بودیم و با ویدیو، فلم سینمایی هندییی را که کرایه گرفته بودند، تماشا میکردیم. در پایان، تا خواستیم فلم را عوض کنیم متوجه شدیم که پایانۀ دیگری هم دارد و آن صحنهیی از جنگهای کابل است (ظاهراً فلم هندی بر روی آن ضبط شده بود اما چرا؟ نفهمیدیم).
به هر حال این پنج دقیقۀ آخر فلم قبلی که چیزی رویش ضبط نشده بود، جیپی را نشان میداد که با یک راننده و یک مرد مسلح و دومرد چادریدار (نفر پنجم هم قاعدتاً فلمبردار بود که خودش دیده نمیشد ولی صدایش را میشنیدیم).
جیپ پس از طی راهها و بیراههها نزدیک دشتی شد و در این جا آواز فلمبردار بر آمد: «این دو نفر که در فلم میبینید دو تا از اسیرهای ما هستند که میخواستند با چادری از منطقه فرار کنند.» در قسمتی از راه، راننده به مرد مسلح که کنارش نشسته بود گفت: «کجا بریم؟» مرد که با هر پستی و بلندی راه تکانی میخورد، گفت: «داشها.» و در اینجا فلم بهپایان رسید.
یکبار هم من خیلی خجالت کشیدم. سوار مینیبس شهری و عازم مرکز شهر بودم که در ایستگاهی یک خانم میانسال سوار شد، در حالیکه گریه میکرد و ناسزاهای فراوانی نثار مجاهدین و مسلمانان! میفرمود. فهمیدم که حتماً به او هم از طرف غازیان آسیبی رسیده است که به آن پیمانه خشونت آنان را نفرین میکند.
زن بیچاره در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد. نگاهش به من افتاد و پس از اندکی مرا شناخت که «قهار عاصی شاعر» هستم. با صدای بلند گفت: «ای آقا یک عمر از دست کمونیستها داد زدی و آنها را بد گفتی، حالا هم به این کافرها بگوی!»
من خاموش بودم. رویم را هم به طرف شیشۀ موتر گرداندم، اما او دستبردار نبود، اینبار جدیتر و بغضآلودتر گفت: «آقا به تو میگویم، آقای قهار عاصی! به این دزدها هم چیزی بگو، دیشب به خانهام ریختند و هر چه داشتم بردند.»
من بازهم خاموش و گویا عاصی نیستم، به بیرون نگاه میکردم. آنکه در کنارم نشسته بود به من گفت: «خانم به شماست!»
گفتم: «بله. بگذار هر چه میخواهد بگوید.»
حالا دیگر مسافرها هم بهسویم نگاه میکردند و زن میگفت: «خوش آمدید! خوش آمدید! بگیر، این هم خوش آمدن!»[10]
خجالت کشیدم و خاموش ماندم و پند گرفتم که در آینده چنان کاری نکنم که موجب سرافگندهگی شود.
و چند حکایت کوتاه اما شنیدنی:
میگفتند روزی مردی سوار بر بایسکل (دو چرخه) از مقابل پستهیی نظامی عبور میکرد، یک از افراد مسلح پسته فرمان توقف داد و بعد به بایسکلسوار گفت: «بایسکل نمیخری؟» مرد گفت: «نه، همین را دارم و دیگر ضرورت نیست.» مرد مسلح گفت: «من هم همینکه سوارش هستی را میگویم بخری، چون حالا دیگر به من تعلق دارد!»
مرد بیچاره ناچار شد هر چه پول دارد با ساعت و انگشتریاش بدهد و بایسکل خود را دوباره گرفته سوار شود.
این بایسکلگیری چیزی بسیار شایعی بود و از اغلب روبهروی پستههای امنیتی! رخ میداد. سوار بودی و میرفتی که ناگهان یکی با تفنگ جلوت سبز میشد که: «برادر جان بایسکل خوده به مه بده.» یا «تا همی بالاتر کمی کار دارم بایسکل ته بده، پس میآورم.» و بعد هم کار تمام بود. اگر نمیدادی، خود او میدانست چطور بگیرد.
باری بایسکل برادرم نیز با چنین حیلهیی به وسیلۀ پهرهداران (نگهبانان) ساختمان ولایت (استانداری) کابل گرفته شد. او که جوان احساساتییی بود قضیه را تا خود والی کابل رساند و شاهدان را نزد او برد. والی در ابتدا گفت هفتۀ بعد بیا – شاید برای سرد شدن آن جوان و گذشتن از سر دعوا – ولی پس از یکهفته برادرم به او مراجعه کرد که این بار از سوی والی هم لت (کتک) خورد و هم تهدید به زندان شد. (این رفتار والی ولایت بود، حالا بقیه را خود قیاس بگیرید).
شاهدان میگفتند که پس از دورۀ ممثل ریاست دولت آقای مجددی، لاریهایی را به داخل ارگ کردند و تمام باقیات صالحات را از آنجا بار کرده و بردند. عدهیی هم میگفتند یک چک چند میلیون دالری[11] کمک یکی از روسای کشورها به افغانستان که به ایشان سپرده شده بود، تا امروز به مردم نرسیده است.
چیز دیگر که در این روزگار مفقود شد موتر سایکل (موتر سیکلیت)های تشریفاتی ادارۀ ترافیک بود که برای اسکورت مقامات بلند پایه سیاسی استفاده میشد. تازهگیها دوستی که از کویتۀ پاکستان آمده، میگفت: «چند عراده از آن موترسایکلها در بازار کویته دیدم که برای فروش گذاشته شده بودند و برای تبلیغ، بر روی هر کدام درشت نوشته بودند: افغان اسکورت «Afghan Escort »
یکبار مرد تفنگییی را دیدم که آهویی از آهوان باغ وحش کابل را با طنابی که به گردنش بسته بود به دنبال خود میکشید. قطعاً به پسته خودشان میبرد تا کبابش کنند و بخورند.
دوستی با یکی از وزرای جهادی در سفری خارجی همسفر بود و در بازارهای تبدیل آرز و چک پیشاور، شاهد بود که آن وزیر، چک دوصد و پنجاه هزار دالری کمک یک سرمایهدار خارجی به ملت افغانستان را مخفیانه و به نصف قیمت، آب میکند.
روزی در یکی از محافل خصوصی، پیرزنی میگفت که سالها نماز خواندیم و دعا کردیم و از خداوند خواستار «وحدت» و «اتحاد» و آمدن مسلمین به کابل شدیم. من خودم چه شبها بهخاطر آمدن «وحدت» و «اتحاد» گریه کردم، تا اینکه مسلمین پیروز شدند و «وحدت»[12] و «اتحاد»[13] آمد، ما از خدا همین را خواستیم و او هم عطا کرد! بنا بر این باید تحمل کنیم.
در آغاز پیروزی و راکت زنیها و ناهنجاریهای سیاسی و نظامی در کابل، گروهی در نزدیکهای «هودخیل» کابل پیدا شده بود که اموال مسافرین را تاراج میکردند. آنها بعد از گرفتن پول و دارایی مردم، به آنان دستور میدادند، شعاری را میخواندند تکرار کنند. آنها نیز از ترس جان نه یکبار بلکه چندبار آن را مکرر میداشتند. شعار این بود: «مرگ بر مجاهدین! مرگ بر غیر مجاهدین! زندهباد دزدها!»[14]
روزی مردی با زن و بچهاش از مقابل یک پستۀ نظامی عبور میکردند که فرمان ایست شنیدند و با شنیدن آواز، به جا ایستادند. مرد مسلحی کیسهیی در دست نزد آنان آمد و به مرد گفت: «ببین! ما مردم دزد نیستیم، اما هرچه پول داری بمان و ای خلطه (کیسه) قروت (کشک) ره ببر.» مرد بیچاره با ترس و لرز حالی کرد که پول ندارد و نمیتواند قروت بخرد. اما طرف به جستوجو در جیبهایش پرداخت و یازده هزار افغانی به دست آورد. بعد هم کیسۀ قروت را به او داد که «ای هم قروت، که نگویی ما مردم دزد هستیم. پول دادی قروت خریدی.»
آن مرد و زن به همان کیسۀ قروت بسنده کرده با دادن پولها عازم خانه شدند. در خانه هم هیچ چیز نداشتند که بپزند و زن به فکر افتاد که به همان قروتهای تحمیلی، قروتی درست کنند. اما متوجه شد که لای کیسه چیزی دیگری مخفی شده. بله، پولهای هزاری! از داخل آن کیسه هفده لک افغانی پول به دست میآید که ظاهراً بیچارۀ دیگری در آن مخفی کرده بود تا کسی نبیند. دزدها در غارت دیروزیشان کیسه قروت را بدون اینکه بدانند داخلش چیست، تصاحب کرده بودند که بعداً به عنوان قروت به این مرد مفلس فروختند.
پاورقیها:
[1] یعنی وابسته به حزب جمعیت اسلامی.
[2] این مورد در کتابخانهها بسیار رخ داد. این مردم حتا نمیدانستند که اگر همان الکتروموتور را نشکنند و سالم ببرند قیمتش بسیار بیشتر از سیمهای مسی داخل آن خواهد بود.
[3] از چنگ من بردی، بلی؟ (منظور اموال و خانوادۀ پیرمرد است).
[4] بعد از پیروزی کابل، علاوه بر جنگ بین نیروهای شورای نظار و حزب اسلامی که ذکرش رفت، جنگهای دیگری نیز بین گروههای مختلف رخ داد.
[5] کشتن اسرا به اشکال فجیع، در جنگهای کابل بسیار رخ میداد و غالب اینها نیز شکل مقابله به مثل داشت.
[6] پا برهنههای قندهار (پایلچها گروهی استند دارای نوعی رسوم عیاری و جوانمردی در استان کندهار افغانستان).
[7] کت و شلوار (در روزهای پس پیروزی، فقط کارمندان دولت دریشی میپوشیدند).
[8] لباس مردم افغانستان که غالباً مجاهدین برتن دارند.
[9] عبدالاحد وُلُسی.
[10] به شعری اشاره میکرد که من به استقبال مجاهدین سروده بودم. و عبارت «خوش آمدید» در آن تکرار میشد و در شبهای نخست ورود آنان به کابل، در تلویزیون آن را قرائت کردم. (مؤلف)
[روایت کردن این حکایت خالی از جذابیت نیست: باری یکی از بزرگان فرهنگی کشور برایم گفت: «روزی در آن سالها، قهار عاصی به خانهام آمد و در دم دَر اتاق با حالت تأسف و تأثر، نشست. هرچه اصرار کردم که بیا بالاتر بنشین، قبول نکرد.» بعد از چند لحظه، شاعری بزرگ کشور میآید و عاصی را میبیند. به عاصی نگاه میکند و میگوید: «تو پدر… اینجا چیمیکنی؟ دیگر هم خوشآمدید میگویی، دیدی مزۀ خوشآمدید را؟» روانشاد عاصی میگوید: «من آمدهام که مرا پدر… بگوید… من پدر… استم.»] م. فرادیس
[11] [چکی که نوازشریف برای کمک به مردم افغانستان به آقای مجددی داده بود.]
[12] حزب وحدت اسلامی افغانستان [بهرهبری عبدالعلی مزاری]
[13] حزب اتحاد اسلامی افغانستان [بهرهبری عبدرب الرسول سیاف] که جنگهای شدیدی با حزب وحدت داشت.
[14] نظیر این قضیه در زمان نجیب هم در دشتهای «دلارام» و «بکواه» (در مسیر استانهای فراه و کندهار رخ میداد.)
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1089