چون گدايی چيزی ديگـر نيست، جـز خواهندهگی
هر که خواهد، گر سليمان است وگر قارون، گداست!
انوری
توانگر و گدا
...و شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ گفت: سالی، در روزگار جوانی، به سفر تبريز برفتم که شهری باشد در آذربايگان، در اقليم پنجم. تبريز، هوايی سازگار دارد و از کانهای آن زرنيخ به دست آرند. مردمان تبريز، بيشتر بازرگانان باشند و صنعتگران.
روزی، در بازارها و رَستهها همیگشتم و هرگونه اَمتِعَه و اَقمِشَه نظاره همیکردم. همهجا، رونقی تمام داشت و خلقی به داد و ستد مشغول بودند.
درگوشهيی، گدايی بديدم ژندهپوش که آستين توانگری بکشيد از بهر سؤال. توانگر، احسانی نکرد و سخت بر گدا خشم بگرفت و تندی و عتاب آغاز بنهاد.
در دم، هنگامهيی برپا شد و مردمان بايستادند به نظاره. مرد گدا خاموش و عاجز بمانده بود و توانگر، همچنان، تندی همیکرد.
زمانی بديدم که از ميان نظّارهگيّان، مردی آراسته و خوشسيما، بازوی توانگر بگرفت و، با آوازی گرم، به او بگفت:
“چون وا نمیکنی گرهی، خود گره مباش
ابروگشاده باش، چو دستت گشاده نيست!”
توانگر، آن مرد بشناخت و خجل بگشت و سر فرو افگند و برفت. آنگاه، آن مرد نيکو منظر، دست برشانۀ سايل بگذاشت و بگفت:
“دست طلب چو پيش خسان میکنی دراز
پل بستهای که بگذری از آبروی خويش!”
گدا، مرد خوشسيما را تعظيم بکرد و ندامتکنان، راهش بگرفت و دور بشد.
از يکی پرسيدم: “اين مرد خوشزبان کیاست؟”
به سويم بديد و بگفت: “مگر در اين شهر بيگانهای؟”
گفتم: “مسافری هستم و از دياری دور میآيم!”
گفت: “اين مرد خوشزبان که ديدی، شاعر شهير اين شهر باشد و مردمان اينجا، مر او را بسيار حرمت گذارند!”
ياران و مريدان را، حکايت شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ بسی خوش آمد و آن دو بيت، در دفترها بنوشتند.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=944