تنها بازدیدکننده

14 قوس 1402
3 دقیقه

یادداشت پنجم

فاطمه بهروزفخر

 

از زیارتگاه سخی می‌روم سمت آرشیو یا همان آرشیف ملی. راننده‌ که من را می‌رساند، می‌گوید دروازه‌اش بسته‌ است. بعید می‌دانم سیاه‌سر را به داخل راه بدهند. می‌گویم شما منتظرم بمانید. اگر دروازه را باز نکردند، برمی‌گردم تا برویم جای دیگر. دروازه آهنی بسته است. چندبار در می‌زنم. چندلحظه بعد، محفظه کوچک روی در تقه‌ای می‌کند، بعد باز می‌شود تا چشم‌ها و نوک اسلحه روی شانه‌های مرد به چشم‌های من بیاید. مرد به‌عصبانیت چندجمله می‌گوید که من هیچ نمی‌فهمم. مجوزم را به‌سختی می‌دهم دستش. کمی نگاهش می‌کند. در کوچک بسته می‌شود دوباره. می‌ترسم. اگر مجوزم را برنگرداند چه کنم!؟ کمتر از یک دقیقه بعد، دروازه آهنی باز می‌شود. چندنفری هستند که زیر سایه درخت ساختمان قدیمی آرشیو ملی که زمانی برای خودش قصر پرهیاهوی بوده نشسته‌اند.

من به آن‌ها نگاه می‌کنم. آن‌ها به من. زمان لازم است که من بدانم باید چه کنم. زمان لازم است تا آن‌ها بدانند باید با یک زن چه کنند؟ خیال می‌کنم آدمِ فضایی هبوط‌کرده‌ای هستم که توی زمین راه گم کرده‌ام. بیش از زبان من، با جنسیتِ من آشنایی ندارند انگار. من زودتر می‌‌فهمم باید چه کنم. بلند می‌گویم سلام. سکوت کُشنده بینِ ما تمام می‌شود. یکی چیزهایی می‌گوید که من نمی‌فهمم. کسی از بین‌شان انگار زبان من را می‌فهمد: «سلام. به‌خیر آمدید. از کجا هستید؟ ها. ایران. به‌خیر. به‌خیر. بفرمایید. راحت آمدید؟ آزار ندیدید؟ کسی راه‌تان را بند نکرد؟»

هنوز نمی‌دانم باید چه کنم؟ می‌خواهم بپرسم خودم باید آرشیف را ببینم یا نه که مردی از داخل ساختمان سَر می‌رسد. از کارمندان موزه است. می‌گوید باید از مجوزم کاپی بگیرند و بعد می‌توانم داخل را ببینم. دو مرد پاسپورت و مجوزم را چندباری می‌بینند. مرد راهنمایِ تاجیک می‌گوید عاشق ایران است. مخصوصا جاده‌چالوس. اما هنوز نیامده است ایران. می‌گویم حتما بیایید. وطن من تماشایی‌ست. کاپی می‌گیرد. می‌گوید بفرمایید. برویم داخل ساختمان. بعد از تمام‌شدن دیدار موزه، پاسپورت و مجوزم را پس می‌دهند.

در که باز می‌شود، چشمم به موزه خاک‌گرفته و مهجور می‌افتد. مرد می‌گوید از کدام طرف موزه را می‌بینید؟ از فکروخیال درمی‌آیم. دست‌راست سالن نسخه‌های خطی است. می‌گوید از راست‌. می‌گوید بفرمایید. هروقت سوالی بود صدایم کنید. می‌روم داخل‌. به خودم می‌گویم «هیچ فکر می‌کردی تنها بازدیدکننده آرشیو ملی افغانستان باشی؟» به خودم می‌گویم «این سفر چه چیزها داشت که تجربه‌اش هیچ به خوابم نمی‌آمد…»
سه ردیف نسخه است. مشغول تماشا هستم که مرد می‌رسد و‌ می‌گوید اگر دوست دارم می‌توانم عکس بگیرم، اما محدود تا دردسری پیش نیاید. چندتایی عکس می‌گیرم. گاه‌به‌گاه مردانی از راهروی اصلی ساختمان که به‌گمانم باید انتظارخانه کاخ بوده باشند با سروشکل و هیبت خاص خودشان رد می‌شوند. حالا دیگر می‌شناسم‌شان‌. هر صدای قدمی که می‌آید، سر بلند می‌کنم. بلند می‌گویم سلام. مردان می‌ایستند. تعلل می‌کنند و بعد از مکث طولانی جوابم را می‌دهند. هربار سلام‌دادن، نوعی اعلامِ حضور است. همه‌جای موزه را به‌شوق می‌بینم. جای خیلی از سندها و نسخه‌ها خالی‌ست. تصویر خیلی از سندها هم کپی‌ست. با‌این‌حال دیدن همان چندنسخه خطی قرآن به همه‌چیز می‌ارزد. کارم تمام شده. کارم نه‌فقط تماشای موزه، انگار چیز دیگری هم بوده که این‌همه خسته و کم‌رمق شده‌ام. چندسوالی از مرد راهنما می‌پرسم. به‌حوصله و مهربانی جواب می‌دهد. از ساختمان موزه خارج می‌شویم. دوباره برمی‌گردیم به ساختمان اصلی تا پاسپورت و مجوزم را بگیرم.

توی ساختمان اصلی، مردی به پشتو چیزهایی می‌گوید که من نمی‌فهمم. راهنما ترجمه می‌کند: «چاشت مهمانِ‌ ما باشید. عیب است بدون پذیرایی بروید.» می‌فهمم احتمالا رئیس تازه است. تشکر می‌کنم. می‌گویم بی‌وقت است. باید بروم بقیه کابل را ببینم. ممنون از مهمان‌نوازی‌تان. بعد زودی می‌روم سمتِ در. بعد هم دروازه اصلی. دستی تکان می‌دهم برای همه‌شان. می‌گویم به‌خیر. خدانگهدار. به راهنما می‌گویم تشکر کاکا. بیایید ایران حتما. بعد سرریز می‌شوم توی خیابان. باد خنک کم‌رمقی که می‌وزد، حالم را جا می‌آورد. از اولین گاری نزدیک آبِ انار می‌خرم تا بعد، خودم را به کوچه‌پس‌کوچه‌های کابل بسپارم.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1283


مطالب مشابه