برسان سلامِ ما را…

24 عقرب 1402
3 دقیقه

سفر‌نو‌شته‌‌ها‌ی، آخ از افغانستان،آخ!

یادداشت‌های سفر به سرزمین مادری دوم

یادداشت دوم: برسان سلامِ ما را…

نگارنده: فا‌طمه بهر‌وزفخر

 

روزی که برای گرفتن ویزا رفته بودم سفارت، همان‌جا توی یادداشت‌ گوشی نوشتم:

  • فانوس: دریای هیرمند
  • عمران: مزار خواجه
  • عایشه: نورستان
  • کریمه: بدخشان

همه این‌ها آمده بودند سفارت برای حل‌وفصل یکی از همان گرفتاری‌هایی که گریبانِ مهاجرها را می‌گیرد. من ایستاده بودم که بروم داخل برای گرفتن ویزا. فرم تقاضای ویزا را هم از قبل آماده کرده بودم. تا این را فهمیدند، به‌شوقِ زیادی هرکدام گفتند آرزوبه‌دلِ دیدار وطنیم. هرکجا که برای زیارت رفتی، یادمان کن. یکی گفت «رود را دیدی، نامم را به رود بگو». دیگری گفت «جای‌جای مزارشریف یادم کن که بدجور دلتنگم». دختر جوانی گفت «برو نورستان. تو رو خدا نورستان هم برو. آنجا رودی هست. کودکی‌ام کنار رود گذشت.» عمران هم گفت «مزار خواجه را دلتنگم.‌ یادت نرود یادم کنی.»

اسم‌ها را تک‌به‌تک نوشتم. یکی نان بولانی داد دستم تا همان موقع مزه‌اش کنم. یکی هم داد که با خودم بیاورم. یکی هم آب و بستنی خرید برایم. به‌واسطه دیدار وطن‌شان داشتند به من مِهر می‌دادند. مِهر عمیق. فکر کردم اگر بروم غُربت و ببینم کسی عازم وطن من است، چه می‌کنم؟ احتمالا دل‌‌سیر می‌گِریم و بعد می‌گویم به جای‌جای وطنم که نگاه انداختی، یادم کن. حالا هرجای افغانستان را که ببینم، باید به‌خطاب بگویم: سلام عزیزِ عایشه… سلام عزیزِ عمران… سلام عزیزِ فانوس… او سخت دلتنگِ تو بود ‌و به تو سلام‌ها رساند.

نرسیده به وطن‌شان رسم مهمان‌نوازی و غریب‌نوازی را در کشور خودم تمام‌وکمال در حقم به جا آوردند. مهرشان را که دیدم، یکهو ترس برم داشت که نکند بنا به هر دلیلی ویزا برایم صادر نکنند و آرزو به دل رفتن و دیدار افغانستان بمانم. آدم با وجود فراهم کردن تمام شرایط و ضوابط برای به سرانجام رساندن کاری، یکهو ناغافل می‌بینید همه چیز قرار نیست طوری پیش برود که تو خواستارش هستی. برای همین بود که ترس افتاد به جانم، اما خیلی دیری نپایید که جایش را به امیدواری داد.

***

مرد پرسید: «افغانستان کسی را داری؟ آشنایی که پیشش بمانی؟» گفتم «همه مردم افغانستان کسیِ من‌اند». مرد لبخند زد. گفت «کجا می‌مانی؟» گفتم «هرجا که شد.» بعد پرسید «کارمند هستید؟» و همه این‌ها را به‌فارسی‌ای می‌گفت که باید برای فهمش تلاش می‌کردم. مرد لباس سنتی به‌تن داشت و روی لباسش سوزن‌دوزی شده بود. سوزن‌دوزی را دوست اهل افغانستانم، قبل‌تر توی یکی از نمایشگاه‌های صنایع‌دستی افغانستان نشانم داده بود. نمی‌خواستم چشم از لباسش بردارم. بس‌که قشنگ بود و چشم‌نوازی می‌کرد.

مرد که کارمند بخش صدور ویزای سفارت بود پرسید چه‌کاره هستید؟ دانشجویید؟ کارمندید؟ قبل‌تر از من، مردی که درخواست ویزا داشت، اهل قطر بود. به دو زبان عربی و انگلیسی با کارمند سفارت حرف زد و من از لابه‌لای حرف‌هایشان فهمیدم که مرد مسافر درباره اسلامِ در خاورمیانه پژوهش می‌کند و باید به افغانستان هم برود. من هم کمی از خودم گفتم. گفتم دانشجوی دکتری ادبیاتم. عاشق نسخه‌های خطی‌ام و این‌طور چیزهایی.

مرد پرسید دقیقا روی چه چیز نسخه‌های خطی کار می‌کنم؟ و به سختی منظورش را بهم فهماند: «روی محتوا یا فیزیک نسخه‌های خطی». بعد پرسید قدیمی‌ترین نسخه‌خطی فارسی کدام است؟ حتی پرسید قبل از فارسی چه زبان‌ و خطی در ایران رایج بوده‌اند؟ دست‌وپایم را گم کرده بودم راستش. سوال‌هایش بیشتر به مصاحبه کنکور می‌مانست تا گپ‌وگفتی برای صدور ویزا. به‌هرسختی، دست‌وپا شکسته جواب سوال‌هایش را دادم. جایی هم اشاره کرد که چرا بین نام‌بردن‌هایم از اوستا چیزی نگفتم. حیرت‌زده بودم. وقتی حیرت‌زده‌‌تر شدم که پرسید نسخه‌های نفیس مصحف شریف را دیده‌‌ام یا نه!؟ مرد سوال‌هایش تمام شد. فکر کردم اگر ویزا ندهد باید چه خاکی توی سرم بریزم؟ مرد توی برگه چیزی نوشت. گفت ۱۰۰ دالر پرداخت کنید. فردا بیایید ویزه را بگیرید. نفس عمیقی کشیدم. ویزه کمتر از ۲۴ ساعت صادر شد. روز چهارشنبه بود. بدون معطلی برای روز پنجشنبه برای مشهد بلیط گرفتم. راستی‌راستی عازم افغانستان بودم!

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1159


مطالب مشابه