بذر کوچک شوقِ سفر به افغانستان

17 عقرب 1402
3 دقیقه

«سفرنوشته‌های «آخ از افغانستان، آخ!؛ یادداشت‌های سفر به سرزمین مادری دوم»

فاطمه بهروزفخر

بخش نخست

ایده یا همان انگیزه سفرِ بعدی عموماً وقت‌هایی در من قوت می‌گیرد که در حالِ گذراندن سفری هستم و هنوز آن را به پایان نرسانده‌ام. بذر شوق و انگیزه برای سفر به دیار همسایه شرقی‌مان زمانی در دلم کاشته شد که در قطار تهران-بندرعباس بودم. روزِ اول سفر بود و در انتظار رسیدن به مقصد. شش زن بودیم با دغدغه‌ها و فعالیت‌های متفاوت؛ از خبرنگار و عکاس گرفته تا من که دلبسته کلمه‌ها بوده و هستم.

یکی از جمع پیشنهاد داد که خودمان را معرفی کنیم. استقبال کردیم و از همان جلوی در کوپه شروع کردیم به معرفی. معرفی اما از همان نفر اول پیش نرفت. تا همسفرمان گفت که خبرنگار است و در حوزه افغانستان کار می‌کند و سفری به افغانستان رفته، سوال‌ها شروع شد. «توصیه می‌کنی کسی هم مثل خودت سفر کنه به افغانستان؟» این را من پرسیدم. وقت‌های زیادی در خلوت یا در مواجهه با یکی از دوستان اهل افغانستان با خودم فکر کرده بودم که چرا بین تمام مقصدهای سفرم، افغانستان نیست؟ بعد دل خودم را قرص کرده بودم که حتما به زودی به افغانستان سفر می‌کنم.

من جهانگرد یا گردشگر حرفه‌ای نیستم، اما تا جایی که برایم میسر بوده، بعد از مدت‌ها کار کردن و پس‌اندازی که کفاف یک سفر را بدهد، با یک کوله دل به جاده زده‌ام. برای همین است که مقصدها را به‌وسواس انتخاب می‌کنم و در بین ت

مام این وسواس‌ها و محدودیت‌های زمانی و اقتصادی، همیشه نام افغانستان به‌عنوان مقصدی برای سفر، در صدر فهرست جاهایی بوده که عمیقا خواستار دیدن و تماشایش بوده‌ام. سفر بندرعباس که تمام شد، می‌دانستم که باید به بذر کوچک شوقم برای رفتن به افغانستان آب و نور بدهم تا دوام پیدا کند و درنهایت، ثمره آن روزی باشد که روانه مرز می‌شوم.

همین‌طور هم شد. از خردادماه و بعد از سفر بندرعباس، کم‌کم نقشه سفر را بیش از قبل برای خودم مرور کردم. همان روزی که از بندرعباس رسیدم، به یک مصاحبه کاری رفتم و بعدش خودم را رساندم به نزدیک‌ترین کتاب‌فروشی تا چند سفرنامه بخرم. همان روز با سه سفرنامه به خانه برگشتم و تا روزِ سفر، مجموعه کاملی داشتم از سفرنامه‌های مختلف، آثاری که درباره افغانستان منتشر شده بود و آثاری از نویسندگان افغانستان. اگرچه تا روز سفر این امکان را نداشتم که همه آن‌ها را بخوانم اما تا آن روز، مجموعه راهنمای مختصری برای خودم نوشته بودم از اسم هتل‌ها، خیابان‌ها، مناطق دیدنی، غذاها و همه آن‌چیزی که فکر می‌کردم باید در سفر تجربه‌شان کنم. حتی اسم جاده‌ها و مسیرها هم نوشته بودم. کروکی ناشیانه‌ هم کشیده بودم از مسیر سفر: هرات، کابل، بامیان، پنجشیر، مزارشریف.

برادر کوچکم بارها این جمله را تکرار کرده است: «از کاری که قصد داری انجامش بدی به کسی نگو!» و دلیلش پنهان‌کاری نیست. همیشه می‌گوید وقتی قبل از عملی کردن برنامه‌ای که در نظر داری درباره‌اش حرف بزنی، ذهنت گول می‌خورد که انگار انجامش داده‌ای و دیگر تو را برای ادامه مسیر و عملی کردن نقشه ذهنی‌ات یاری نمی‌کند. شاید برای همین بود که تا روزِ گرفتن ویزا و بلیط مشهد، به کسی نگفته بودم که قصد سفر به افغانستان را دارم. جز این، نمی‌خواستم کسی با نگرانی و روایت‌های نادرستی که از مقصد سفرم داشت، تلاش کند تا از رفتن به سفرم منصرف شوم.

همان روزی که ویزا را از سفارت افغانستان در خیابان شهیدبهشتی تهران گرفتم، با تابلوی خیابان هرات (نزدیک‌ترین خیابان به سفارت) عکس گرفتم و با جمله «از رشتِ بارانی به هرات خواجه عبدالله انصاری» منتشر کردم و تا وقتی به مشهد و بعد هم شهر تایباد و مرز زمینی ایران و افغانستان برسم، سوال پرتکرار آدم‌های زیادی در مواجهه با سفرم این بود: «چرا افغانستان؟ می‌روی که چه کار کنی؟»

دارم فکر می‌کنم وقتی به آدم‌ها می‌گویی دارم می‌روم استانبول، می‌روم اروپا، می‌روم روسیه و…، از تو چنین سوالی نمی‌کنند. انگار واضح و مبرهن است که اولین دلیل تو برای یک سفر برون‌مرزی به یکی از این مقصدها، سیاحتی است ‌و در مراحل بعدتر، شاید پژوهشی یا برای شرکت در یک رویداد و… . درواقع، برای رفتن به خیلی از کشورها، لازم نیست دلیل سفرت را برای کسی توضیح بدهی. سفر به افغانستان اما این‌طور نیست. سفر به افغانستان علامتِ سوال بزرگ است: «می‌روی که چه کنی؟» و جواب «می‌روم برای گردش، می‌روم برای تماشا و سیاحت» اگرچه واضح و مبرهن است، اما سوال دیگری هم در پی دارد: «نمی‌ترسی؟!»

و خب افغانستان و لبنان و مسکو و استانبول و آلمان و…. ندارد‌. درآمدن از حاشیه امن، ترس دارد؛ یکی بیشتر، یکی کمتر. به‌گمانِ من تعجب و شگفتی آدم‌ها در مواجهه با گزاره «می‌روم افغانستان» احتمالا به‌دلیل ناشناختگی است. ما افغانستان را نمی‌شناسیم و این به‌طرز غم‌انگیزی، شبیه یک‌جور بی‌انصافی است. شاید که چاره‌اش این باشد: همه آن‌هایی که به افغانستان می‌روند، سفرشان را روایت کنند. با روایت است که برقعِ این زیبایِ اندوهگین کنار می‌رود و ما کم‌کم توان تماشاکردنش را پیدا می‌کنیم. هرچه که هست، این فاصله باید برداشته شود. فاصله را چطور بردارم؟ شاید چاره‌اش روایت‌کردن است.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1113


مطالب مشابه