هر بازيی، از جدّی بيرون آمده است!
بهاءالدّين ولد
بازیی نو
...و شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ گفت: آن بيوهزن را، سه فرزند خُردسال بودند. پسران دوگانهگیاش، هفتساله بودند و دخترکش، ششساله بود. هر روز، همينکه خورشيد دميدی، بيوهزن کيسهيی به آنان دادی و هر سه کودک را فرستادی که از کویها و بازارها، کاغذپارهها گرد آورند و در آن کيسه کنند. به آنان همیگفت: “کاغذهای خُرد و ريزه نبرداريد... کاغذهای بزرگبزرگ برداريد که شب خوب بازی کنيم!”
آن کودکان، سراسر روز، کویها و بازارها همیگشتند و هر جا کاغذپارهيی میديدند، برمیداشتند و در کيسه میکردند. میکردند و میکردند تا آن کيسه انباشته میشد از کاغذپارهها.
روز که به پايان میرسيد، با کيسۀ پر از کاغذ، به کلبۀشان باز میآمدند.
شبهنگام، در روشنايی چراغی کمنور، گرد هم مینشستند و مادر میگفت: “بازی را شروع میکنيم!”
آنگاه، خود قيچی میگرفت و آن کاغذها میبريد و هی خريطه میساخت و خريطه میساخت ـ خريطههای کاغذی خُرد و خريطههای کاغذی بزرگ.
کودکان، با دستهای کوچکشان ـ شادمانه ـ کاغذها را، يکی يکی، میبرداشتند؛ صاف و هموار میکردند و به مادر میدادند.
مادر ـ که لبخندی تلخ و نيممُرده بر لب میداشت ـ میگفت: “آفرين... آفرين!” و کاغذها میگرفت و قيچی میکرد و قيچی میکرد و خريطه میساخت و خريطه میساخت ـ خريطههای کاغذی خُرد و خريطههای کاغذی بزرگ.
بازی، دنباله میيافت و دنباله میيافت تا چشمهای کودکان ـ خسته و مانده از گردشهای روزـ سنگين میشدند و يکی پس از ديگری، به خواب میرفت.
آنگاه، مادر به تنهايی آن بازی ادامه دادی و خريطه ساختی و خريطه ساختی. سرانجام، در پايان کار، آن لبخند تلخ و نيممُرده، از لبهايش ناپديد شدی و زن، گريۀ سوزناکی آغاز کردی. سختیها و دردهای زندهگی، اشک شدندی و از چشمهايش برون آمدندی. بيوهزن، در ميان گريۀ سوزناک، ناليدی: “ای خدا، اين کودکان چی گناهی کرده اند… چی گناهی کردهاند؟” و سپس، تلختر میگريست: “قيامتت کجا است... خدايا؟ قيامتت کجا است؟”
روز که میشد، کودکان باز هم آن کيسه میگرفتند و بيرون میرفتند تا کاغذپارهها گرد آورند و برای بازی شبانه آماده سازند.
بيوهزن هم، خريطههايی را که ساخته میبود، به بازار میبرد و به دکانداران میفروخت. بدينگونه، شبها و روزها، سپری میشدند و آن بازی، دنباله میيافت.
يکشب کــه در روشنايی چــراغ کــمنور نشستند، مادرـ همچون شبهای ديگرـ بازی آغاز نکرد. خاموش و آرام نشسته بود و چشمهايش، به ديوار رنگرفتۀ اتاق، خيره شده بودند.
کودکان، صبر کردند و صبر کردند؛ امَّا مادر، باز هم، بازی آغاز نکرد. سرانجام، يکی از پسران، پرسيد: “چرا بازی نمیکنيم؟”
بيوهزن، پاسخی نداد و همچنان خاموش و آرام نشسته بود.
دخترک هم، پرسيد: “چرا بازی نمیکنيم؟”
مادر، باز هم، پاسخی نداد. درنگ کرد و درنگ کرد. يکبار، آهی کشيد و گفت: “اين بازی، ديگر به پايان رسيده است.” باز هم، کمی درنگ کرد و سپس، گفت: “فردا، بازی ديگری شروع میکنيم. يک بازی خوب شروع میکنيم. حالا، شما بخوابيد... بخوابيد!”
امَّا، کودکان میخواستند بدانند که چرا امشب بازيی نيست: “امشب... چرا امشب بازی نمیکنيم؟ ما که کاغذپارههای خوب آوردهايم!”
زن گفت: “دکانداران... دکانداران میگويند که حالا ديگر زمــانِ خــريطههایکــاغذی گذشته است... میگويند که خريداران، خريطههای پلاستيک میخواهند... خريطههای پلاستيک... خريطههای پلاستيک!” و افزود: ” ديگر کسی خريطههای کاغذی نمیخرد... چهکار کنيم؟... کسی نمیخرد!”
کودکان که به خواب رفتند، بيوهزن، باز هم، گريۀ سوزناکی آغاز کرد. سختیها و دردهای زندهگی، اشک میشدند و از چشمهايش بيرون میريختند. زن، در ميان گريۀ سوزناکش، زار زار میناليد و میگفت: ” قيامت... قيامت... ای قيامتِ عزيز!” و از تهِ دل میخواست که قيامت فرا رسد.
روز ديگر، کودکان را از بهر گردآوری کاغذپارهها نفرستاد. هر سه کودک، خيرهخيره، به مادرشان مینگريستند. مادر، بیحرکت و خاموش بود.
باری، دخترک پرسيد: “بازی نو... چهوقت بازی نو را شروع کنيم؟”
زن، تکان خورد و به خود آمد. گفت: “بازی نو... بازی نو؟ ها، شروع میکنيم... همين لحظه شروع میکنيم!”
درنگی کرد و سپس، گفت: “ببينيد... هرچه من میگويم، شما هم بگوييد.”
کودکان، گفتند: “خوب است... خوب است!”
زن گفت: “بگوييد: ما يتيم هستيم...گرسنه هستيم... از بهر خدا خير کنيد... از بهر خدا خير کنيد!”
کودکان، يکجا با هم، گفتند: “ما يتيم هستيم... گرسنه هستيم... از بهر خدا خير کنيد... از بهر خدا خير کنيد!” و قهقهۀ شاد و کودکانۀشان را سر دادند.
زن، با لحنی جدّی، گفت: “باز هم بگوييد!”
کودکان، يکجا با هم، گفتند: “ما يتيم هستيم... گرسنه هستيم... از بهر خدا خير کنيد... از بهر خدا خير کنيد!”
چندبار ديگر هم، اين جملهها را تکرار کردند. زن گفت: “آفرين...آفرين! اين بازی، بازی خوبی است... بازی بسيار خوبی است!”
ديگر که شد، زن هر سه کودک با خودش بگرفت و بيرون برفت. نزديک در مسجد که رسيدند، به کودکان گفت: “همينجا... همين جا بنشينيد...مردم که از نماز برآمدند، بازی را شروع کنيد و همان چيزهايی را که يادتان دادم، بلند بلند، بگوييد!”
کودکان، کنار در مسجد، بر زمين، نشستند. و زن رفت.
نمازگزاران که برآمدند، کودکان ـ يکجا با هم ـ شروع کردند: “ما يتيم هستيم... گرسنه هستيم... از بهر خدا خير کنيد... از بهر خدا خير کنيد!”
هوا تاريک شده بود که مادرشان آمد و پرسيد: “چيزی دادند؟”
کودکان گفتند: ” نی، چيزی ندادند!”
زن پرسيد: “هيچ چيز ندادند؟”
کودکان گفتند: “هيچچيز ندادند!”
بيوهزن، نابَيُوسان، خنديد. بلندبلند خنديد. سپس، به اندرون مسجد رفت و آواز داد: “ملا... های ملا... تو کجا هستی؟”
ملای مسجد، از حجرهاش بيرون آمد و پرسيد: “چی میخواهی، زن؟”
بيوهزن، لرزان و برافروخته، پرسيد: “آن قيامتی که میگويند، چهوقت میرسد... بگو، چه وقت میرسد؟”
ملا گفت: “اين را خدا میداند... تنها خدا میداند و بس!”
زن، قهقههيی سر داد و سپس ـ با تمام نيرويش ـ نعرهيی برآورد: “قيامت فرا رسيده است، ملا... چرا نمیبينی که قيامت فرا رسيده است... چرا نمیبينی؟”
ملا که سخت ترسيده بود، گفت: “از چی رو میگويی، زن؟”
بيوهزن، باز هم، نعره زد: “ديگر کسی خريطۀ کاغذی نمیخرد... هيچکسی نمیخرد!”
ملا، آسيمهسر و ابلهانه، گفت: “تو چی میگويی، زن؟”
بيوه زن، بار ديگر نعره زد: “کسی هم به کودکان يتيم و گرسنه، چيزی نمیدهد... هيچ چيزی نمیدهد!”
ملا گفت: “تو ديوانه شدهای، زن!”
زن گفت: “ها، ديوانه... ديوانه... ديوانه!”
و باز هم، خنديد و خنديد. قهقهه خنديد و خندهاش، مسجد را تکان داد؛ مهراب و منبر را تکان داد؛ گلدستۀ مسجد را تکان داد.
مــلای مسجـد، شگفتیزده شده بود و هــر سه کـودک ـ خاموشانه و ترسان ـ مادرشان را مینگريستند که چادر از سرش برزمين افتاده بود و با موهای پريشان، قهقهه میخنديد و میخنديد و در ميان خندهاش، میگفت: “قيامت... قيامت... قيامت!”
مهراب میلرزيد. منبر میلرزيد و منارۀ مسجد میلرزيد.
و شيخنا فرمود که در آن شامگاه، بيوهزن به جنونی سخت گـرفتار شد. شيخ، اين بگفت و گـريه آغاز بکرد. شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ سه شبانه روز، پی هم، میگريست و از اين پيش، کسی چنين گريستنی از شيخ نديده بود.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=752