بازارِ ‌دانش و دانشِ ‌بازار

24 میزان 1402
4 دقیقه

ای خواجه مکن تا بتوانی، طلب علم

کـاندر طلب را تِبِ هـر روزه بمانی!

انوری

 

بازارِ ‌دانش و دانشِ ‌بازار

 

.‌.‌.‌و شيخ ـ قَدَّسَ‌اللَّهُ سِرُّه ـ گفت: شنيدم که در شهر ری دانش‌مندی بزرگ همی‌زيست. اين دانشی‌مرد، عمر گران‌مايه در طلب علم صرف کرده بود و در بخارا و بغداد و شام، به خدمت عالمان روزگار شتافته بود و از علوم و حکمت‌ها، توشه‌ها بسيار اندوخته؛ چنان‌که در حکمت و منطق و نجوم و هندسه و مخروطات و کلام و تحقيق و ادبِ عرب و عجم، سرآمد هم‌گنان شده بود و در اين علوم، کسی به پايۀ او نمی‌رسيد و نيز، او را کتاب‌ها و رسايل بسيار بودند در همۀ اين علم‌ها.

و باز‌ هم، شنيدم که اين دانش‌مند نافرخنده‌بخت را ـ با اين همه فضايل که داشت ـ از مال دنيا چيزی نبود و زنده‌گانی با عُسرت و تنگ‌دستی به‌سر همی‌برد و در نَفَقۀ عيال، سخت در مانده بود و اين بارگران، پيوسته، بر دل او سنگينی همی‌کرد و نيز از زبان‌بازی‌های زنی بد‌خوی و ستيزه‌روی، همواره در غم و اندوه به‌سر همی‌برد و ناچار، تَعنُّت‌های زن تحمل همی‌کرد و دم بر‌نمی‌آورد.

باری، در سفری که به شهر ری داشتم، در طلب اين دانش‌مند بر‌آمدم. کلبۀ او به من بنمودند. چون به خدمت رسيدم، پيرمردی بديدم افسرده و رنجور و خميده‌قامت که بر پاره‌حصيری نشسته بود و سر در گريبان فکرت فرو برده.

سلام بکردم و به او گفتم که مسافری هستم و از سرزمينی دور آمده‌ام و خواهم که شرف صحبت عالمان داشته باشم.

سر برداشت. غمين در من نظر کرد و گفت: “‌از آن‌چه ديده‌ای و شنيده‌ای، چيزی بگو!”

گفتم: “‌چيزی در خور ندارم که عرضه کنم. طالبِ علمی هستم که شنيدن خواهم از بزرگان‌.‌.‌. ‌نکته‌هايی از علوم و حِکَم!”

سر فرو افگند و خاموش بماند. اصرار و تضرع بکردم و از حالش بپرسيدم. گفت: “‌افسوس که عمر عزيز برباد بداده‌ام در طلب علوم و حکمت‌ها و اکنون، کاری ندارم جز حسرت زنده‌گانی از دست‌رفته خوردن و نيز، همواره غم اين دارم که در صَيف چی‌ خورم و در شِتا چی‌ پوشم. متاعی که من دارم، در اين روزگار خريداری ندارد و اين علوم که من در سينه دارم، هيچ گرهی از کارم نگشايند!”

الحاصل، که از اين سخن‌ها بسيار بگفت و از عمر به هدر‌ رفته بسی افسوس بکرد؛ چندان که از گفتار او، جگرم خون بشد. سرانجام، گفتم: “‌بشايد که به حاکم شهر، رجوع کنی‌.‌.‌.‌ باشد که وجه کفافی معين بدارد که از اميران و حاکمان، اين کارها ديده شده‌اند!”

با درد و اندوه، گفت: “‌اين امر نيز آزموده‌ام!”

اندکی خاموش بماند و سپس افزود: “‌باری، از بهر همين مقصود به درِ سرای حاکم شهر برفتم و کتابی هم که در حکمت مشّاء کرده بودم، بگرفتم تا به او عرضه بدارم. همين‌که به درِ سرای حاکم برسيدم، نگه‌بانان سر راهم بگرفتند و بپرسيدند:

ـ چه کسی هستی و از بهر چی آمده‌ای؟

“گفتم:

– از اهل علم و حکمتم و اين کتاب، در حکمت مشّاء بکرده‌ام و خواهم که آن را به خدمت حاکم عرضه کنم!

“بزرگِ نگه‌بانان، با نگاهی منکر، در کتاب نگريست و پرسيد:

– اين کتاب را خاصيّت چی باشد؟ تواند که حاکم را بخنداند و دل‌شاد سازد و تواند که هوای مقارَبَت در او زيادت کند؟

“گفتم:

– اين کتاب، از جنس هزليات و مطايبات و لهويّات نيست. در اين کتاب، بکوشيده‌ام تا پاره‌يی از آرای ارسطاطاليس روشن سازم که حکيمی باشد از يونانيان!

“بزرگِ نگه‌بانان گفت:

– ای سال‌خورده‌مرد، حاکم ما را بدين ياوه‌ها هيچ ميلی نيست! اگر در مطربی و مسخره‌گی و دلقکی و مداحی، مهارتی داری، بگو. در غير اين، راه خويش گير و برو که در اين سرای، به اين کتاب نيازی نباشد!

“از اين سخنِ بزرگِ نگه‌بانان، غمين و دل‌شکسته شدم و به دور از درِ سرای حاکم، در گوشه‌يی بنشستم. در اين حال، می‌ديدم که بازرگانان و سرهنگان و دلقکان و روسپيّان و مدّاحان و خنياگران و گوهريّان و هزّالان و بوزينه داران و خوالی‌گران و صرّافان و متشرعانِ ريايی و جاسوسان و قوّادان، می‌رسيدند و به اندرون سرای می‌شدند، بی هيچ ممانعتی و اعتراضی. من، کتاب در بغل، آن احوال می‌ديدم و در کارِ روزگار، در عجب بمانده بودم.

“چاشت‌گاه بود و از سرای حاکم، بوی کباب برّه همه جا پراگنده همی‌شد و نيز، نوای چنگ و چغانه و نعره‌های مستان، از آن سرای به گوش می‌رسيدند.

“يک‌بار، بديدم که دو سه گام دور از من، سگی نشسته بود و با حسرت و حِرمان، به در سرای حاکم همی‌نگريست. آهسته به آن سگ گفتم:

ـ ای جان‌ور بی‌نوا، پندارم که تو نيز دانش‌مندی باشی که به اين سرای اندر راه نداری!

“آن‌سگ، در من نگريست و خاموش بماند. در آن حال، پنداشتم که در دل همی‌گويد:

ـ ای آدمی، هرچه خواهی، بگوی؛ امّا، حالِ من و تو همين است که بينی!

“آهسته گفتم:

ـ تو راست گويی، ای يارِ عزيز!

“از اين سخن خودم، به خنده شدم. برخاستم و از آن‌جا برفتم.”

در همين سخن بوديم که بديدم جوانی خوش‌سيما بيامد و دانش‌مند را بسيار کُرنش بکرد و در برابر او بر دو زانو بنشست و کتابی در پيش بنهاد. در کتاب که نظر کردم، جامِعُ الحِکمَتَينِ ناصر خسرو بود.

دانش‌مند پرسيد: “‌ای جوان! از من چی خواهی؟”

جوان، باز هم، کُرنش بکرد و با ادب تمام، بگفت: “‌ای حکيم، در اين کتاب مشکلی دارم! خواهم که آن را شرح کنی تا سخن ناصر خسرو به درستی دريابم.”

دانش‌مند گفت: “‌ای جوان! مگر از زنده‌گی ناصر چيزی ندانی و از گژدم غربت او پندی نگرفته‌ای؟ از من بشنو و در پی اين مسايل مرو که زنده‌گانی برباد دهی و بر تو همان رود که بر ناصر خسرو برفت!”

جوان گفت: “‌ای حکيم، من خواهم که دانش‌آموزم و رموز حکمت دريابم تا اين جهان بهتر شناسم!”

دانش‌‌مند گفت: “‌ای جوان! بدان که در اين روزگار، هم‌چون روزگار آن حکيمِ قباديانی، بازارِ دانش سخت کساد است و امّا، دانشِ بازار را رونقی تمام باشد. اگر خواهی از زنده‌گانی بهره يابی، پس در پی دانشِ ‌بازار بشو!”

جوان پرسيد: “‌ای حکيم، دانشِ‌ بازار کدام باشد؟”

دانش‌مند جواب بداد: “‌يک‌روز، به نزديک سرای حاکم بشو و بنگر که چه کسانی به اندرون آن سرای راه يابند. آن‌گاه، نيک درخواهی يافت که دانش بازار کدام باشد!”

آن جوان، نوميد و دل‌شکسته بشد و برفت. من ‌هم، خواستم دانش‌مند را وَداع کنم. دستم بگرفت و آهسته در گوشم گفت: “با هر آن چه گفتم، اگر عمر دوباره يابم، باز هم همين راه در پيش گيرم و به دنبال دانش و حکمت بروم!”

حيرت‌کنان، پرسيدم: “‌ای حکيم! مگر همين‌دم نگفتی که حسرت زنده‌گانی از دست‌رفته خوری؟”

جواب بداد: “‌درست است‌.‌.‌. ‌امّا، بدان که چون دريابی که از گروهی نيستی که دانشِ بازار اختيار کرده‌اند، اندوهی لطيف و شيرين، در دلت پديد آيد و آن گروه، در چشمت خوار‌مايه نمايند و تو شکر خدای گزاری که يکی از اين گروه نيستی!”

از اين سخن دانش‌مند، در من بسطی عظيم پديد آمد و باغ دلم شگوفان گشت؛ چنان‌که دست‌های او ببوسيدم و همان‌دم، شاد و خندان، شهر ری بگذاشتم و با کاروانی که آماده بود، آهنگ شيراز بکردم.

و شيخ، پس از اندک فکرت و انديشه، افزود: در روزگار ما نيز احوال جهان همان‌گونه باشد که آن دانش‌مند رازی به من گفت.

از شنيدن اين حکايت، بر ياران و مريدان، حالت‌ها برفت. همان‌دم، مقوله‌های بازارِ دانش و دانشِ بازار، به دفتر‌ها بنوشتند و نيز اين حکايت خود، به تمامی، در دفتر ها بکردند.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=972


مطالب مشابه