اسکندر کبیر و عروسِ محجوبِ خاور زمین

7 قوس 1402
8 دقیقه

ره‌نورد زریاب

 

“وفا”ی عزیز، السّلام علیک!

خاور زمین ما، از همان زمانه‌های کهن، برای مردمان فرنگستان، جاذبه و کشش بسیار داشته است. نخستین جهان‌گشایی که از مغرب زمین به سوی مشرق تاخت، جوانی بود که از ناحیّت مقدونیه برخاسته بود و “الکسندر” نام داشت. از همین رو، او را مقدونی یا مقدونیه‌یی هم می‌گویند. و امّا، این جوان مقدونیه‌یی، پسان‌تر‌ها، لقب “کبیر” را نیز گرفت. اسلاف ما هم – در همان سده‌های پیشین – نام او را یک کمی دست‌کاری کردند و از آن “اسکندر” و “سکندر” را ساختند و این نام را بر فرزندان‌شان هم گذاشتند. و از این معلوم می‌شود که اسلاف ما، از وسعت نظر و تساهل بسیار بر خوردار بودند و، حتّا، فاتحان سرزمین خودشان را نیز ارج می‌گذاشتند.

می‌گویند که مخ این اسکندر جوان کمی عیب داشت و خیلی هم تند مزاج بود؛ ولی تحقیقات ما نشان می‌دهد که مخ او هیچ عیبی نداشت و تنها اندکی مزاجش گرم بود. و امّا، از آن جا که این اسکندر جوان، زیر نظر حکیم بزرگی چون ارسطاطالیس معروف پرورش یافته بود، گاهی هم سخنانی از دهنش می‌برآمدند که اطرافیان او، این سخنان را درست در نمی‌یافتند؛ زیرا که آنان زیر نظر حکیم ارسطاطالیس معروف پرورش نیافته بودند. حالا، وقتی کسی سخنان شما را نفهمد، معلوم است که شما هم عصبانی می‌شوید و تندی نشان می‌دهید. این اسکندر جوان نیز وقتی می‌دید که کسی گپ‌هایش را نمی‌فهمد، یک کمی تندی نشان می‌داد و – مثلاً – اشارتی می‌کرد که گردن آن کس را بزنند.

البته لازم است یاد‌آوری شود که اشاره اسکندر با اشاره‌های من و شما یک کمی فرق داشت. به این معنی که وقتی او اشاره می‌کرد، سر آن مردک گپ نفهم را بی‌درنگ می‌بریدند. حال آن که به اشاره‌های من و شما، کسی این کار را نمی‌کند. و این – باز هم البته – به سود من و شما هم هست؛ زیرا روی‌دادهای این بیست سال اخیر مملکت ما نشان داده‌اند که اگر کسی این مایه سلطه و قدرت داشته باشد که به اشارۀ او گردن بی‌چاره‌یی را بزنند، این آدم دارای سلطه و قدرت، از این اشاره‌ها هیچ دریغ نمی‌ورزد و، بر عکس، خیلی هم از این اشاره‌ها می‌کند و در نتیجه، گردن‌های بسیاری از مردمان زده می‌شوند. پس خوب است که اشاره‌های من و شما از اشاره‌های این اسکندر مقدونیه‌یی یک کمی فرق دارند.

این اسکندر – برای این که کارش را خوب محکم کرده باشد – برای خودش یک تبار افسانه‌یی نیز ساخته بود و می‌گفت که نسبش از سوی پدر به “هرکول” و از سوی مادر به “آشیل” رویین تن می‌رسد. و روشن است که هیچ کسی هم زهره آن را نداشت که در مورد اصل و نسب او شک و تردیدی نشان بدهد؛ زیرا بسیار ممکن بود که اسکندر یک بار دیگر عصبانی بشود و از آن اشاره‌های معروفش بکند. بنابر این، کسی دربارۀ اصل و نسب او شک و شبهه‌یی نشان نمی‌داد و اسکندر هم، بی هیچ دغدغه خاطری، در همه جا به اصل و نسب شریف خودش می‌بالید و از این که کریم الطرفین است، بر همه‌گان فخر می‌فروخت و ذوق‌ها می‌کرد.

استاد و مربی اسکندر – که همان ارسطاطالیس بزرگ باشد – از حکمای نام‌دار به شمار می‌رود. و چون خیلی از علوم و فنون را هم او پی ریزی کرده است، او را “معلم اوّل” هم می‌گویند. این حکیم ارسطاطالیس، خود نیز سخنان عجیبی بر زبان می‌آورد و این سخنان را در کتاب‌هایش نیز ثبت می‌کرد تا به آینده‌گان هم برسند. حکیم ارسطاطالیس – مثلاً – می‌گفت که انسان حیوان ناطق است. یعنی، فقط همین سخن گفتن است که آدمی را از جان‌وران دیگر، جدا می‌سازد. از همین رو، یونانیان سخت شیفته و شیدای گپ زدن و سخن‌رانی بودند و فراوان گپ می‌زدند تا از جان‌وران دیگر هر چه بیش‌تر، فرق داشته باشند. آنان – غالباً – در بازار‌ها و میدان‌ها می‌ایستادند و بدون احساس خسته‌گی، ساعت‌های دراز گپ می‌زدند و صحبت می‌کردند و سخت می‌کوشیدند تا در این کار از هم‌دیگر عقب نمانند. در نتیجه، بسیاری از یونانیان به خطیب‌ها و سخن‌رانان زبردستی مبدل شدند. پس، این حقیقت به ما می‌آموزد که هر کس می‌خواهد خطیب و سخن‌ران زبر دست بشود، باید بسیار گپ بزند و یک لحظه هم خاموش نماند. و البته، این هیچ مهم نیست که چه می‌گوید؛ فقط لازم است پی‌هم گپ بزند و یک دم هم آوازش قطع نشود. و در این راه، یونانیان را – که از جان‌وران دیگر بسیار فرق داشتند – سر مشق خودش قرار بدهد.

یونانیان به این هم بسنده نکردند و برای این که از بهر گپ زدن و سخن‌رانی فرصت بیش‌تری داشته باشند، تمام کار‌های بی‌هوده و پر زحمت دیگر را، برای برده‌گان گذاشته بودند و بدین صورت، خودشان را کاملاً وقف وظیفه عالی و خطیر گپ زدن و سخن‌رانی‌ها کرده بودند. و ما این کار عاقلانه یونانیان را نیز، به علاقه‌مندان خطابه و سخن‌رانی توصیه می‌کنیم.

ارسطاطالیس حکیم، هم‌چنان گفته بود که برده‌گان افزار‌های ناطق هستند. از همین رو، یونانیان برده‌گان را به چشم آدمی نمی نگریستند و می‌پنداشتند که آن بی‌چاره‌گان افزار‌هایی اند که زبان دارند و گپ می‌زنند. البته آنان هرگز اجازه نمی‌دادند که برده‌گان بسیار گپ بزنند؛ زیرا در این صورت، امکان داشت که ناگهان به آدمیّانی مانند خود آنان مبدل شوند. و روشن است که در این صورت کار‌ها خراب می‌شدند. و یونانیان هیچ خوش نداشتند که کار‌ها خراب بشوند.

حکیم ارسطاطالیس، به این اسکندر جوان خیلی چیز‌ها آموخته بود. و این اسکندر جوان هم، خیلی از این چیز‌ها را هم فراموش کرده بود؛ ولی بعضی از این چیز‌ها را هم فراموش نکرده بود. مثلاً، او می‌دانست که جهان بسیار بزرگ است و از همین رو، در صدد بر آمد تا سراسر این جهان بزرگ را تسخیر کند. و برای همین منظور، یک روز لشکر جرّار و انبوهی را، با ساز و برگ تمام، با خودش گرفت و به سوی خاور زمین روی نهاد. حالا این‌که چرا به سوی خاورزمین روی نهاد، درست معلوم نیست؛ ولی ما فکر می‌کنیم که شاید همان حکیم ارسطاطالیس به او گفته باشد که این کار را بکند. در غیر این، بسیار ممکن بود که اسکندر جوان، به سوی شمال روی آورد و به یخ‌های قطبی برسد و یا به سوی جنوب روی آورد و در ریگ‌زارها یا جنگل‌های افریقا راهش را گم بکند.

به هر صورت، این جوان مقدونیه‌یی اوّل مصر را به تصرف در آورد و خودش را “فرعون مصر” نامید. بعد، آسیای صغیر را هم گرفت و راهش را به سوی آسیای کبیر ادامه داد. و همان بود که در سر راهش با “دارا” رو‌به‌رو شد. و البته، علاقه‌مندان فلم‌های قدیم هندی، نباید این “دارا” را با “داراسنگ” معروف اشتباه بکنند. از همین رو – و برای روشن شدن مطلب – می‌گوییم که این “دارا” شاهان‌شاه هخامنشی فارس بود. این “دارا” که از قضاء مرد مغرور و کله شقی بود، به اسکندر جوان اجازه نداد که از راه صلح و صفا سرزمین او را تسخیر کند و به سوی هندوستان جلو برود. از همین رو، برخی از خبره‌گان علم تاریخ، بدین باور‌اند که “دارا” مرد چندان مهمان‌نوازی نبود و هیچ فکر نکرد که اسکندر جوان از چه راه دور و درازی آمده است.

پس اسکندر جوان – که از اخلاف “آشیل” و “هرکول” بود – ناچار شد که این شاهان‌شاه فارس را شکست سختی بدهد و حتّا او را بکشد. اگر چه جماعتی از علماء و فضلاء را عقیده بر این است که “دارا” صحیح و سالم از دست اسکندر فرار کرد و می‌خواست خودش را به پار دریا و یا چین برساند؛ امّا به دست “بسوس” نامی که والی بلخ بود، کشته شد. ولی ما – با این همه – همین اسکندر را قاتل اصلی “دارا”‌ی بی‌چاره می‌دانیم؛ چرا که اگر اسکندر نمی‌خواست سرزمین “دارا” را تصرف کند، روشن است که این “دارا” هم هیچ سوی بلخ نمی‌رفت تا به دست آن “بسوس” نام کشته بشود.

می‌گویند که وقتی خشم اسکندر فرو نشست، دریافت که این “دارا” آدم چندان بدی هم نبود. از همین رو – و به منظور جبران مافات – خواست تا با “دارا” خویشی کند و در نتیجه، دختر او را به زنی گرفت. و امّا، تحقیقات ما نشان می‌دهند که این اسکندر مقدونیه‌یی اصلاً خیلی علاقه داشت که با بزرگان سرزمین‌های مختلف خویشی کند و از همین جاست که، کمی پسان‌تر، با پدر “روشنک” دختر یکی از بزرگان بلخ خودمان نیز خویشی کرد.

به نظر می‌رسد که این جوان مقدونیه‌یی، به‌نام خودش هم بسیار علاقه‌مند بود؛ زیرا به هر جا که می‌رسید، قلعه‌یی یا بالاحصاری بنا می‌کرد و می‌گفت که پس از او، آن قلعه یا بالا حصار را “اسکندریه” بنامند.

اسکندر، با دشواری‌های بسیار، از سرزمینی که امروز افغانستان نام دارد، گذشت و رود سند را نیز عبور کرد و به هندوستان رسید. و در آن‌جا، تازه متوجه شد که جهان خیلی بزرگ‌تر از آن بوده است که او تصورش را می‌کرد. بعضی هم می‌گویند که گرمای طاقت‌فرسای هندوستان، چشم‌های او را باز کرد و عقلش را بیش‌تر به کار انداخت. پس می‌توان نتیجه گرفت که گرمای بسیار، چشم‌های آدمی را باز می‌کند و او را عاقل‌تر می‌سازد. و امّا، هیچ معلوم نیست که چرا مردمان افریقای سیاه، چشم‌های باز ندارند و چندان هم عاقل به نظر نمی‌رسند.

به هر صورت، در نتیجۀ همین باز شدن چشم‌ها و به کار افتادن عقل بود که اسکندر از خیر تصرف این جهان بزرگ گذشت و خسته و کوفته خواست به یونان بر گردد و به مردمان خودش بفهماند که این جهان چقدر بزرگ است.

اگر چه تأثیر گرمای طاقت فرسای هندوستان خیلی مهم است، ولی باز هم تحقیقات ما نشان می‌دهد که چون اسکندر جوان، بزرگ مناسبی را در هندوستان نیافت که با او خویشی کند، خیلی دل شکسته و مأیوس شد و تصمیم گرفت که به یونان بر گردد و با یکی از بزرگان کشور خودش خویشی کند.

به هر صورت، علت باز گشت او هر چه بوده باشد، حقیقتش این است که اجل به او مهلت نداد تا به یونان برسد و سخن‌رانی‌هایش را برای مردم ایراد بکند. می‌گویند که او یک صد هزار سخن‌رانی آماده کرده بود تا بدین وسیله به مردم خودش ثابت کند که از جان‌وران – و حتّا از آدم‌های دیگر –  بسیار فرق دارد؛ امّا، هنگامی که به بابل رسید، بیمار شد و بر جای افتاد و چندی بعد – حتّا – بمرد. گفته اند که مرگ او از تب نوبه بود و او این بیماری را از باتلاق‌های مشرق زمین گرفته بود.

به هر صورت، مرگ اسکندر جوان به او فرصت نداد تا به کشور خودش برگردد و به یونانیان بفهماند که جهان چقدر بزرگ است. و این مرگ زود رس او – البته – به خیر و صلاح یونانیان تمام شد؛ زیرا اگر پای او به سرزمین یونان می‌رسید و آن صد هزار سخن‌رانی‌اش را ایراد می‌کرد، یقیناً بسیاری از مردم گپ‌های او را درست نمی‌فهمیدند و آن وقت، اسکندر جوان و گرم مزاج، ناچار می‌شد که عصبانی بشود و از آن اشاره‌های معروفش بکند. و در نتیجه، بسیاری از یونانیان بی‌گردن می‌شدند. و البته که بی‌گردن شدن، هیچ به سود و صلاح آنان نبود. و هر کسی که بی‌گردن شده باشد، حکمت این سخن ما را خوب می‌فهمد.

 

حکایت

آورده‌اند که چون اسکندر مقدونی از رود “جیلم” بگذشت، یکی از درویشان آن ناحیت را بدید. و این طایفۀ درویشان را به لغت هندی “جوگی” می‌گویند.

این جوگی تنی برهنه و سخت لاغر و مو‌های ژولیده داشت و از مال دنیا جز کرباس پاره‌یی که به کمر بسته بود، دیگر چیزی او را نبود. و در آن دم که اسکندر او را بدید، زیر درختی نشسته بود با فراغت کامل؛ و با شکوهی تمام در مراقبه مستغرق گشته.

پس اسکندر را با او میل مناظره افتاد. چون به نزدیک او بشد، آن درویش سر بر نیاورد و آن شوکت و آن لشکر را هیچ اعتنایی نکرد. و اسکندر همچنان آن‌جا ایستاده ببود و از هیبت آن درویش هندو خوفی عظیم در دلش پیدا شده.

چون ساعتی بگذشت، آن درویش چشم بگشود و از اسکندر پرسید:

  • تو این راه را از بهر چه در نَوَشتی و این خلق از بهر چه می‌کشی؟

اسکندر گفت:

  • خواهم که این جهان سراسر زیر فرمان خویشتن در آورم!

درویش پرسید:

  • و از پس آن چه خواهی کرد؟

اسکندر بفرمود تا برایش تخت بنهادند و او بر آن تخت زرّین مرصع بنشست و سخن آغاز کرد به جواب آن درویش. و گویند که سه شبانه روز سخن همی گفت بی هیچ درنگی. و پیش از آن در جهان کسی بدین درازا هرگز سخن نگفته بود. و آن درویش خاموش بود و آن سخن‌ها می‌شنید با صبر و شکیبایی تمام. و سپاه و سران لشکر، هم‌چنان بر پای ایستاده بودند و کسی را زهره آن نبود که از جا بجنبد. تا عاقبت ضعفی بر اسکندر پدید آمد و از گفتار باز ماند. آن وقت، درویش گفت:

  • ای مَلِک، تو در خوابی هول‌ناک و بس نا خوش هستی. و چون دم مرگ فرا رسد، از این خواب بیدار خواهی شد!

اسکندر را یارای گفتار نمانده بود. لاجرم خاموش بماند. آن گاه، درویش وردی بخواند و بر خویشتن بدمید و دست راست خودش فراز بکرد و بانگ برداشت:

  • جی… سیتا رام!

و در دم از چشم اسکندر و آن لشکر ناپدید گشت و هر چه جست‌وجو کردند، او را نیافتند. پس، اسکندر را خوفی عظیم در پیچید و سه شبانه روز دیگر همان جا مقام کرد و با هیچ‌کس سخن نگفت. پس از آن مدت، بزرگان لشکر را فراخواند و فرمان برگشت بداد به سوی یونان‌زمین. و گویند که علت انصراف اسکندر از فتح هندوستان، همین ماجرا باشد. والله اعلم.

 

با این حکایت، نامه هم به پایان می‌رسد؛ والسّلام.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1246


مطالب مشابه