نگارنده: فاطمه بهروزفخر
همان شب اولی که رسیدم به مشهد و خزیدم زیر ملحفه و پتویی که نشان هلال احمر داشت، بیصدا گریه کردم. فکر کردم هنوز که پایم را بیرون از مرز نگذاشتهام و همهچیز دارد خارج از اراده و پیشبینی من غافلگیرم میکند، پایم را بگذارم آنطرفِ مرز قرار است چطور تمام این پیشبینیناپذیرها را تاب بیاورم؟ این حجم از نوسان احساسات و تنِ ضعیف را که نمیدانم قرار است دقیقاً در کدام جاده و شهرِ چنین سفری غافلگیرم کند، چطور مدیریت کنم؟
سردم بود و تنم را جمع کرده بودم زیر پتو و دلم بیش از همه، آقاجانم را میخواست و هیچ نمیدانستم دلتنگی برای پدربزرگِ باغبانم چطور سروکلهاش در اینجا پیدا شد: اتاقی کوچک در محله حاشیه مشهد که بهسختی ساعت ۱۰ شب پیدایش کرده بودم که بتوانم شب را بمانم و صبح بروم حرم برای سپردن خودم بهعنوان کار مهمی از اقداماتِ پیش از سفر. همینطور که آرام اشکها میجوشید، انگار از تن و بدنم هزار خستگی بیرون میآمدند. هیچ ایدهای نداشتم که قرار است سفر را چطور بگذارنم. رفته بودم ترمینال جنوب، سوار اولین اتوبوس شده بودم تا برسم مشهد. هوا که رو به تاریکی رفت، با خودم فکر کردم، حالا شب را کجا بمانم؟ برای خودم مقرر کرده بودم، مرامِ این سفرت «هرچه پیش آید، خوش آید» باشد. آمده بودم که همین را تمرین کنم و خودم را بیندازم وسط یک ناشناختگیِ بزرگ که نمیدانستم چه خوابی برایم دیده. بعد از رد کردن نیشابور بود که مصمم شدم، جایی برای برای اقامت یک شبه پیدا کنم. برنامهام یک شب بود، اما دو شب ماندم. توی آن دو روزِ تعطیلی هیچ بلیطی برای تایباد نبود و باید صبر میکند تا تعطیلی تمام شود.
اتاقی که به قیمت هشتصد هزار تومن برای هر شب اجاره کرده بودم، یکی از سه اتاق اجارهای خانهای کلنگی بود که احساس میکردم حداقل سه نسل را به خودش دیده است؛ بسکه کهنه و روزگاردیده بود. بااینحال غنیمتی بود که دو روز من را در آن ازدحام و شلوغی شهر مشهد در خودش جای داد و همان اول سفر حکم زهرِ چشمی را داشت که باید نشانم داده میشد:
«این سفر با بقیه سفرها فرق داشت.»
و این فرق را از همان نزدیکِ مرز، موقع رد شدن از صف کنترل پاسپورت فهمیدم.
***
تا پاسپورتم را دادم دست مأمور انتظامی کنترل پاسپورت، با صدای بلندی پرسید: «ایرانی هستی؟» سر تکان دادم. طوری پرسید «ایرانی هستی» که خیال کردم دیدن یک ایرانی در مرز ایران و افغانستان برای رفتن به آن طرف مرز، احتمالا باید جزو همان اتفاقات نادری باشد که هر مامور نیروی انتظامی در مرز تایباد – اسلامقلعه فقط به تعداد انگشتهای دست در دوره خدمتش با آن مواجه میشود.
بعد همانطور که داشت پاسپورتم را با دقت زیرورو میکرد: با لبخند کجی گفت «چرا افغانستان حالا؟ جا قحطه؟ چرا پسرفت کردی؟ یه صفحه قبل ویزای روسیه، صفحات قبلتر ویزای جاهای دیگه… بعد ویزای افغانستان آخه؟»
من ساکت بودم و هیچ دلم نمیخواست وطندارهای افغانستانی توی صف، صدای مرد را بشنوند. بعد گفت «اصلا چرا صف وایسادی؟ ایرانیها که نباید اینجا توی صف بمونن. میاومدی جلو… چرا نرفتی مالزی؟ میرفتی سنگاپور… همیناندازه خرج داره.»
نمیخواستم چیزی بگویم. فقط گفتم «افغانستان هم مثل همه آن کشورهایی است که ویزایشان تو پاسپورتم جا خوش کرده است.» بعد نگاهی به پشتِ سرم انداختم؛ آن صفِ طویل مردانی با لباس محلی افغانستان و تکوتوک زنی را که در صف جداگانه داشتند من و مامور کنترل پاسپورت را نگاه میکردند.
مهر خروج که توی پاسپورتم خورد، کولهام را روی دوشم انداختم و رفتم سمت در. داشتم بیرون میرفتم که زنی از میان صف خودش را رساند نزدیکم. بی هیچ کلمه و حرفی، دستم را باز کرد و از مشتِ دستِ نحیف و لاغرش، سه تا شکلات گذاشت کف دستم. «بخیر بیای خواهر!» این را گفت و دوباره رفت لابهلای آدمهای توی صف.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1202