اوضاع مردم کابل
شهر کابل، پیش از پیروزی مجاهدین در یک بحران شدید اقتصادی به سر میبُرد. راههای مواصلاتی شهرها و ولایات دیگر به کابل کاملاً بسته بود و آنچه کم یا زیاد میرسید، از راه هوا و از جمع کمکهای شوروی سابق بود. پروژههای توسعهای و ساختمانی در داخل کابل تقریباً در سه سال اخیر حکومت نجیب[1] راکد و غیر فعال بود و این همه باعث شده بود که شهریان کابل – بهخصوص مأمورین دولت – حسب معمول دچار مشکلات عدیدۀ اقتصادی باشند. اوضاع خانوادهها طوری بود که گاهی یک تن، متکفل اعاشه و اباتۀ چهار یا پنج خانوادهای بود که از برادر شهید یا خواهر گمشده یا… بر زمین مانده بودند.
برق را تقریباً دولت از قوماندانان (فرماندهان) غازی! میخرید. یعنی به مجاهدینی که مسلط بر خطوط انتقال نیرو در خارج از شهر بودند، پول میداد؛ تا دکلها را تخریب نکنند و مردم را در تاریکی نشانند. من فکر میکنم که این معامله با مجاهدین از معاملههای بسیار قدیمییی بود که میان حکام کمونست و قوماندانان صورت میگرفت، تا مردم فقیر و بیچاره برای مدتی در شبانهروز و بهطور نوبتی از برق استفاده کنند.
مأمورین پایینرتبۀ دولت با معاش متوسط ماهانه ده هزار افغانی، و در دسترس نبودن به موقع مواد کوپونی بیشترین بار مشکلات را بر دوش میکشیدند. در اوضاعی که یکسیر آرد به چهلوهشت هزار افغانی رسیده بود و قیمت یک قرص نان، یک صدو پنجاه افغانی، بود و یک گیلن چهار لیتری دیزل، دو هزارو پانصد افغانی، به فروش میرسید؛ اکثر مأمورین، بعد از ظهرها به شغلهای دیگری – حتا دستفروشی – سرگرم میشدند. من مأموری متخصص از وزارت مخابرات را میشناختم که حمالی (جوالیگیری) میکرد و شاعری را که کچالو میفروخت.
مناطق شهر کهنۀ کابل، بایگانی (آرشیف) امراض شده بود. سالدانه (سالک) بیداد میکرد، ملاریا فراگیر شده بود و بیماریهای ناشی از کمبود مواد غذایی، هر روز طعمهیی به کام گورستان معروف (شهدای صالحین) مینهاد. چند مورد گوشتهای حیوانات ذبح ناشده را از طریق میدانوردک وارد کابل کردند که توسط مسئولین امنیتی آن روزگار کشف شد و از کجا معلوم که این تنها مورد بوده باشد؟! همچنان گوشت خر مردار شده و سگ کشته شده را به شهر کابل داخل میکردند و به خورد مردم میدادند. (البته همه از مناطق مجاهدین به کابل سرازیر می شد، بهخصوص میدانوردک).
عدۀ زیادی از مردم که از اطراف کابل و حتا از دیگر ولایات به شهر ریخته بودند در هر گوشهیی از شهر که میتوانستند به ساختن خانههای خودسر میپرداختند که بیشتر این خانهها در مناطق «ده کِیپک»، «پل آرتل»، دامنههای کوه «شیر دروازه» و آسمایی واقع بود که به این جاها زورآباد میگفتند. و میگویند – از شدت سرسختییی که مردم در ساختن سر پناه داشتند که اگر روز مأموران شهرداری مانع میشدند، شبانه کار میکردند- بیشتر این خانهها به غارهای بنیآدم سه هزار سال پیش میماند. مصالح قسمتی از زورآباد را دیوار معروف و قدیمی شهر کابل تشکیل میداد که بنای آن به قبل از اسلام بر میگشت و یکی از مفاخر تاریخی آن شهر بود. این دیواری که بیش از هزار سال عمر داشت و در تیغۀ کوه ساخته شده بود به دست لشکر بیفرهنگ، چنان خراب شد که باد هم به گَردَش نرسید. مخصوصاً در قسمتهای کاسهبرج و نوار امتداد یافته از آن (هم چنان قرار گفتۀ مهندس شکیب، رییس آبدات تاریخی افغانستان، ساحۀ اطراف «منار غزنی» را که از دورۀ غزنویان و از جمله آثار تاریخی و با ارزش کشور است، تازه به منطقۀ مسکونی تبدیل کردهاند و حتا از بناهای اطراف منار، خاک و خشت و مواد تعمیراتی تهیه میکنند به طوریکه اگر جلو این عمرانات خودسرانه گرفته نشده باشد، شاید آن منار همین اکنون در وسط حویلییی استاده باشد و یا هم در جمع برج و باروی خانۀ قوماندانی درآمده باشد.)
بازارهای کهنهفروشی مملو از وسایل ضروری خانوادهها شده بود که میآوردند و باقیمت ارزان میفروختند تا با پولش بتوانن زنده بمانند. مردم بهخاطر چهار یا پنج قرص نان، هر صبح زود جلو نانوایی صف میکشیدند تا با آن بتوانند سد جوع کنند. بیشتر خانوادهها برای گرفتن نوبت، بچههای خردسال خود را میفرستادند، چون میبایست با انتظاری بسیار – که گاه تا ظهر ادامه میداشت – آن اندک را بدست آورد و بزرگان خانه ناچار به بیرون رفتن برای کار و زحمتکشی بودند. در سال 1368 دو کوچه پایینتر از منزل ما، پسرکی پنج ساله که دچار بیماری سینه و بغل بود، وقتی در صف هفتاد، هشتاد نفری در یک صبح زمستانی، نوبت به او رسیده بود، همانطور که سرش در میان زانوانش قرار داشت، یخزده بود. همچنان از زنانی حکایت میکردند که در آن زمستانهای سخت و انتظارهای طولانی، شدیداً بیمار شده و تا دو سه روز بعد به صفوف نانواییهای آن جهان پیوسته بودند.
اوضاع فرهنگی هم دست کمی نداشت، نمایش فلم ویدیویی، فروش علنی چرس و نسوار و مواد مخدر، رونق و بازار بسیاری داشت. معتادین فراوانی را خودم در پسکوچهها دیده بودم و آنچه بهنام دریای کابل که از وسط شهر کابل میگذشت، قرارگاه هیرویینکشی و خرید و فروش آن بود. جُزامیان زیادی در حوالی پل باغ عمومی و مندوی کابل و روی پل مقابل «سرای شهزاده» بساط فروش قیچی و آیینه و نخ سوزن و تَگَدی داشتند (که پس از پیروزی مجاهدین البته به تعدادشان افزوده شد). بدبختترین همه، معلولین جنگی دولتی بودند که علیرغم شعارهای فراوان، دولت هیچ کاری برایشان نمیکرد. در اواخر حکومت نجیب، عدهیی ازین گروه برای بدست آوردن محلی جهت اسکان، چند بلاک از مکروریان سوم را ساعاتی بهطور مسلحانه تصرف کردند، اما بعد، از اپارتمانها بیرون رانده شدند. این واقعه به قیام لنگها معروف شد.
البته سازمانهای اجتماعی و کانونهای فرهنگی، با نشرات خاص خودشان، فضای باز و دموکراتیک را تمثیل میکردند که اگر به همان منوال میماند، شاید در عرصههای روشنفکری و آزادیخواهی بسیار مؤثر و مثمر ثمر میشد.
خلاصه وضع کابل و مردم آن این چنین بود. در این میان البته عدهیی هم بودند که مصارف زندهگیشان از غرب و امریکا و استرالیا توسط پسران، برادران و یا دیگر خویشان تأمین و تادیه میشد و به فکر من، فقط همین جمع بودند که واقعاً نفس راحتی میکشیدند و پس از فاجعۀ پیروزی نیز همینها یک مقدار آرام و آسوده ماندند، چه در داخل و چه در خارج (پس از کوچیدن به پاکستان و ایران و کشورهای همسایۀ شمالی).
اما با این همه مشقت، یک امر باعث دلخوشی بود و آن امید به این که بالاخره رژیمی که نان و آب هم نمیتواند برایشان مهیا کند، سقوط کردنی است و مجاهدین راه حق آمدنی.
رژیم و درگیریهای سیاسی:
تحلیل وقایع پس از سقوط کابل، بدون ارزیابی اوضاع رژیم در آستانۀ سقوط و تلاشهای سیاسی نجیب که توانسته بود با زیرکی تمام تا سه سال بعد از خروج روسها از افغانستان در قدرت دوام بیاورد ممکن نخواهد بود. بدون شک بیکفایتی رهبران مجاهدین و در عین حال سیاستبازی رندانۀ نجیب مهمترین عامل تأخیر در سقوط رژیم بود. او در سه سال اخیر ریاست جمهوریاش دقیقترین شناخت را از رهبران تنظیمهای سیاسی مخالف خویش داشت. سخن را در این نبشته با گفتهای از او که در سخنرانییی از طریق رادیو و تلویزیون افغانستان در شب سال نو 1371 برای مردم ایراد کرده بود، تمهید میبندم (به نقل از حافظه):
«ما آرزومند شرکت نیروهای اپوزیسیون در قدرت هستیم، اما رهبران پیشاوری[2] این را نمیپذیرند. حالا ماندن و نماندن من در قدرت، مسئلهیی نیست، موضوع اصلی این است که در صورت کنار رفتن ما، خلأ قدرت بهمیان میآید و باید در همینجا بگویم که آنگاه جنگ به شهر کابل کشانده شده و ناحیه به ناحیه و کوچه به کوچه و خانه به خانه خونریزی آغاز میشود. امنیت نسبی کنونی برهم میخورد و اینها هیچ یک قابلیت اداره کردن مملکت و آوردن صلح را ندارند. ما زنده باشیم یا خیر، مردم بهخاطر داشته باشند که رهبران اپوزیسیون ما، استعداد و کارایی ساختن یک دولت مرکزی پر قدرت را ندارند، ندارند.»
آری از جمع گفتههایی نجیبالله، این یک در اذهان تمام شنوندهگان و بینندهگان تلویزیون طنینانداز است و از او به مثابه کسی که همتاها و دشمنان سیاسی و نظامیاش را دقیقتر از هر کسی میشناخته، سخنی است فراموش ناشدنی. ازین معلوم میشود که این فرد در طول مدت خدمت در سازمان جاسوسی «خاد[3]» و دورۀ ریاست جمهوریاش، درستترین اطلاعات را داشته و از مستندترین گزارشها در بارۀ رهبران جهادی برخوردار بوده است. پندار دیگران – بهشمول قشر کتابخوان، چیزفهم و تحصیل کردۀ کابل- احساسی، ناشیانه و سطحی بود که تا آنجا که تعبیر «خلأ قدرت» نجیب را تقلایی بهخاطر بر سر قدرت ماندن خودش میدانستند. در سخنرانی دیگری نیز با مأمورین عالی رتبۀ نظامی، او تأکید بسیار روی ایجاد تفاهم و نوعی هماهنگی با طرفهای درگیر داشت و با یک پیش گویی، آتیۀ اوضاع کشور را تشریح کرد و دربارۀ قضاوت مثبت تاریخ (فردا) نسبت به آنان (نظامیها) حرف زد، اما هیچکس مسئله را بدان عمق که او دریافته بود، پیشبینی نمیکرد و از همین روی هیچ گوشی هم بدهکارش نبود.
نجیب نه کرامات داشت و نه نبوغ، او را اسناد و مدارک دقیق بدان نتایج رسانیده بود. هم از آنجا بود که بر روی نوعی حکومت مشترک اصرار میورزید و تأکید داشت رهبرانی که در مدت چهارده سال به یک اسلام واحد نرسیدهاند، چهطور ممکن است به یک رهبری و کشورداری واحد دست یابند؟ از جنگهای «جلالآباد»، «پکتیا»، «لوگر»، «پغمان»، و اطراف کابل یاد میکرد و حضور بیگانهگان را در صفوف لشکری آنان نکوهش و از خود به عنوان کسیکه – بهقول خودش- روسها را از وطن بیرون کشیده بود و زمام امور را مستقلانه در دست داشت دفاع میکرد. البته او خود نیز بزرگترین جنایتها را درآن جنگها داشت، اما به هر حال توانست در نبودن روسها از تمام موجودیتش حراست کند و این برایش امتیازی بود. همو بود که با سران گروهها بهنحوی ارتباط، و حتا – بهقول خودش- با بعضی از آنان معامله داشت که معاملهگریهای پس از پیروزی مجاهدین با بقایای رژیم او به این گفتهاش، صحه میگذارد.
نجیب بیمیل نبود که به وسیلۀ تفاهم با برخی از سران مجاهدین و سهیم کردن آنان در قدرت، از یک طرف دستی در قدرت داشته باشد و از یک طرف، امتیاز بزرگ تاریخییی را در گردهمآوری طرفهای درگیر حول محور خودش کمایی (کسب) کند. آنگاه یا بهصورت دراماتیک از صحنه کنار برود و یا همتاهایش را مات کند. او بدین ترتیب برنامۀ جالبی برای خویش داشت، اما آنچه در این برنامه سد راهش شد، سه مشکل اساسی بود که به سه طیف مؤثر رهبران جهادی، قوماندانان بزرگ جهادی و مخالفانش در داخل دولت و حزب حاکم داشت.
1 – مشکل با رهبران جهادی:
او با خود رهبران مشکلی نداشت بلکه بحث اصلی این بود که او در صورت تفاهم با آنان باید زیر بار نظامیهای رهبرساز برونمرزی میرفت. او از این لحاظ «پشتون»تر از دیگران بهنظر میرسید و بدان مایه که رهبران پیشاوری، «آری» گویی میکردند، او نمیکرد. یعنی «شمله[4]»یی بلندتر از آنان داشت و دیکتۀ برون مرزیهای رهبرساز را کمتر میپذیرفت. (مگر نه اینکه از مارشالهای بسی برتر از اینها دکته شنیده بود و اینها در نظرش نمیآمدند؟) از همین لحاظ جنرالهای برونمرزی بهحضور نجیب در صحنۀ سیاسی افغانستان خوشبین نبودند ورنه تحمیل این سازش بر رهبران پیشاوری به وسیلۀ آنان خوردن «چپاتی و دالی»[5] بیشتر نبود.
بالاخره داکتر نجیبالله گذشته از همۀ اسناد و مدارک دیگر، رسالۀ «سرباز خاموش[6]» را خوانده بود و برنامههای ویرانی کشورش را در طول چهارده سال – تا آنجا که مربوط به «سرباز خاموش» بود – لمس کرده بود. ازین روی، مشکل او به رهبران پیشاوری، نوعی مشکل با جنرالهای دیکته کننده بود. خلاصه منافع جنرالهای رهبرساز، در وجود نجیب تأمین نمیشد. زیرا آنان کس و کسانی دیگر را بدین قصد پرورده بودند و در تغییر و تبدیل یا حذف آن کس و یا کسان از برنامه، با اربابان خودشان و نجیب به تفاهم نرسیدند. چراکه پیشتر هم گفتیم شملۀ نجیب در این باره بلندتر از دیگران بود.
2 – مشکل با قوماندانان بزرگ جهادی در داخل افغانستان:
نجیب خیلی به تفاهم با قوماندانان جهادی علاقهمند بود. اما این آرزوی بزرگش تحقق نپذیرفت و حرمان بدل ماند. او مخصوصاً خیلی آرزومند کنار آمدن با درشتترین آنها (احمدشاه مسعود) بود. «عبدالحمید محتاط» معاون رییس جمهور و «فریداحمد مزدک» عضو بیروی سیاسی[7]و معاون حزب وطن[8] بارها از زبان نجیب در بارۀ این آرزو به من نقل کردهاند. باری محتاط در منزلش واقع در مکروریان کهنۀ کابل برایم گفت که نجیب میگوید: «فقط روی مسعود حساب میکنم و بس و در قبال گرهگشایی معضلۀ افغانستان خواهان مفاهمه با او هستم.» (مردم کابل نیز شاهد خالی ماندن چند ماهۀ کرسی وزارت دفاع برای مسعود بودند.) اما او گویا خود شطرنجباز ماهری بوده است.
به گفتۀ فریداحمد مزدک، در سال 1370 خورشیدی نجیب تلاشهای فراوانی برای مذاکره با مسعود داشت. البته به صورت غیرمستقیم، چون بیم آن میرفت که در صورت مذاکرۀ مستقیم، رقبایش در داخل هیئت حزب و دولت، او را به جاسوس بودن متهم کنند. عبدالحمید محتاط (قرار گفتۀ خودش) در سال 1368 دیداری با مسعود در ولایت تخار داشته که بدون هماهنگی با ریاست جمهوری (نجیب) انجام شده و در قبال آن، حتا تنشهای هم با نجیب داشته است. اما با شناختی که خودم از آقای محتاط دارم، ایشان در آن سالها بیش از اینها «محتاط» جان و زندهگی خویشتن بود و قطعاً از طرف روسها یا شخص رییس جمهور به مأموریت فرستاده شده است.
آقای «محبوبالله کوشانی» رییس «سازا[9]» دیدارش با مسعود در سال 67 یا 68 (تردید دارم) را مستقل و بدون مفاهمه با نجیب برایم توصیف کرد. اما بر همهگان معلوم است که همۀ فعالیتهای آنان با هدایت رژیم بود و حزب و تشکیلات آنها هم ساخته و پرداختۀ حزب حاکم بود که بدان وسیله دموکراسی و تعدد احزاب و نشرات را توجیه و تمثیل میکرد.
نجیب از دربر کشیدن مسعود – در صورت امکان – دو هدف عمدۀ تاکتیکی و استراتیژیک داشت یعنی در اختیار گرفتن نیروهای یک مخالف برجسته و در عین حال شکستن بنیۀ تنومن تنظیم جمعیت اسلامی، یعنی تنظیمی که اکثریت اعضای آن از فارسیزبانان هستند و این، در هر صورت در جهت اهداف ملی گرایانۀ «ضد فارسی» نجیب بود. او حسابهایش را به نحوی با دیگران یکسره میدانست و قرار اظهارات خودش (در صحبتی از تلویزیون کابل در سال 1369) با شصت درصد قوماندانان در تماس بود که از این جمله «محمدانور دنگر»، «باقیمحمد انور جگدلگ»، «ملا عزت»، «کریم قرهباغی»، «معلم فتح»، و «عبدالحق» را نام برد. البته ما این را به جمع گزافهگوییهایش حساب میکردیم. و در زمرۀ لافها و سادهلوحیهایش میانگاشتیم. زیرا قهرمانانی[10] چون «اکبری»، «انوری» و «سید جگرن» در افغانستان مرکزی؛ «بصیر خالد»، «سید نجمالدین واثق» «حقجو»، «ارباب حفیظ»، و «استاد فرید» در شمال؛ «اسماعیل خان»، «ملا نسیم آخوندزاده»، «مولوی نقیبالله»، «قاری بابا»، «مولوی جلالالدین حقانی»، و دیگران در غرب و جنوبغرب و جنوب، به نوبه و نحوۀ خود میتوانستند تأثیرات عظیمی در هر مقطع و برههیی از تاریخ آن روزگار داشته باشند. بهنظر من نجیب به اعتبار پشتونوالی[11] اکثر حسابهایش را با قوم برادر پشتون پاک میدانست و یا امیدوار بود با آنان به معامله بپردازد. این حدس به وسیلۀ پیغامی که او بعد از پیروزی و در دوران اسارتش در مقر نمایندهگی سازمان ملل به وسیلۀ سید حمیدالله – قوماندان گروه محافظین- به مسعود فرستاد تأیید میشود، او به مسعود توصیه کرده بود که با قوماندانانی که اهل معامله هستند با پول کنار بیاید و از ماجراهای خریداری قوماندانها به وسیلۀ خودش در دوران ریاست جمهوری، یادآور شده بود.[12]
3 – مشکل با مخالفین در داخل حزب و دولت:
ریشۀ این مشکل بیشتر بر میگردد به تضادهاییکه به صورت «خلقی» و «پرچمی[13]» تبارز داشت و بعدها به اشکال قومی و زبانیاش ظهور کرد و کار به جایی رسید که حتا داکتر! «صالحمحمد زیری»، عضو بیروی سیاسی حزب دموکراتیک خلق (که در مجالس کذایی اسلامی «انعمت علیهم» را «انعمت علیکم» میگفت) نیز از خود دستهیی داشت و گروهکی، چه رسد به «سلیمان لایق» عضو بیروی سیاسی حزب دموکراتیک خلق که به هر حزب و سازمانی حقالعضویت میپرداخت.
خلقیها که اکثرشان پشتوزبان و از طبقۀ فرودست جامعه بودند خود را مجری بر حق برنامههای کمونستی مسکو میدانستند و بلی گفتنشان برای روسها قرمزتر از پرچم شوروی بود. آنها پرچمیها را «پایگِرد» گفته مسخره میکردند و اشرافزاده و درباریشان میخواندند و گاه روابط آنان را با خاندان سلطنتی افشا و تبلیغ میکردند. (این مورد تا حدی هم حقیقت داشت، چون گذشته از آن که اکثر اعضای کادر رهبری پرچم برخاسته از طبقۀ مرفه بودند، در کودتای 26 سرطان 1352 با داوود خان، آخرین حکمران خانوادۀ محمدزایی همکاری داشتند.[14]) پرچمیها خلقیها راه «یخنچرک» مینامیدند. در حالیکه خود «ماهیِ صابونزده» نامیده میشدند، ولی با اینهمه تضاد، به هر حال این دو جناح در ویرانی و جنایت و وطنفروشی همراه بودند و از دست آوردهایشان همین بس که کشتارهای دستهجمعی مردم را در «کنرها» «پولیگون پل چرخی» کابل، زندانهای «هرات»، «بدخشان» و سایر ولایات و بالاخره کشته و معلول شدن سه و نیم میلیون انسان نام ببریم.
داکتر نجیب، یک پرچمی زرنگ و سخنگوی ماهر با تیپی فلمی و در عین حال یک قومگرای احساساتی بود و مشکل او در حزب، بنا بر همین صفت اخیر، اوج میگرفت. یکبار در تلویزیون شاهد بودیم که او هدیهیی از مردم شمال کابل را – که بیشتر فارسیزبانند – رد کرد. به بهانه این که فرزندان آنها (مجاهدینشان) شاهراه شمالی را بستهاند. فریداحمد مزدک نقل میکرد که (بهمضمون):
«یکبار قرار بود برای انتخاب رییس سازمان جوانان افغانستان با نجیب مشورت کنم، هر کسی را که اسم میبردم به نحوی جویای ملیت[قوم] او میشد. تا این که ناگزیز شدم سه تن را نه بر اساس اسم بلکه بر مبنای منطقه معرفی کنم که یکی از «کابل» بود، دیگری از «پروان»[15] و دیگر از «لوگر».[16] او روی همان کاندیدای[نامزد] لوگری توقف کرد و بعد جویای اسم و مشخصات او شد.
نجیب با چنین گرایش قومییی، در جَوی قرار گرفته بود که همۀ اقوام دیگر ادعای حق از دست رفتۀشان را داشتند.
«هزاره»[17] دیگر آن نبود که تحقیر و توهینش کنند و «ازبک»[18] دیگر چشمبسته خدمتکار کسی نمیشد. در اثر پشتونگرایی بیش از حد و افراطی نجیب در امر ادارۀ نظامی شمال افغانستان بهدست «جنرال اچک» روحیۀ همکاری نظامیان غیر پشتون مثل «جنرال مؤمن[اندرابی]» در حیرتان[19] و نیروهای ازبک طرفدار «جنرال دوستم» در «مزار»[20] با دولت تضعیف شد و در عوض نوعی تفاهم میان قومهای مقهور پدید آمد که کم کم به عصیان آنها در برابر رژیم انجامید.
مسئلۀ دیگری که این روند را تشدید کرد تلاش نجیب برای اسکان قبایل پشتون در شمال به قصد پشتونیزه کردن آن ناحیه و خودسریهای اچک بود. در توزیع هزاران هکتار زمین در مزار شریف با قیمت ارزان میان پشتونهای ناقل که عقدههای قدیمی اقوام دیگر را بیدار کرد و این باعث شد که در نهایت «جنرال مومن[اندرابی]» و دیگران از پذیرش اچک به عنوان فرمادۀ کل قوا، سر باز زنند و عَلَم مخالفت با را رژیم بردارند. این عصیان حتا در میان افراد بلندپایۀ رژیم در مرکز هم دیده میشد، چنانچه «جنرال آصف دلاور» معاون وزیر دفاع و فریداحمد مزدک هم در مواردی که لازم شده بود به نفع نیروهای مخالف رژیم عمل کرده بودند. (از آن جمله است آماده کردن زمینه جابهجایی نیروهای جمعیت اسلامی به وسیلۀ آصف دلاور در اطراف فرودگاه «بگرام» در شمال کابل و هدایت فریداحمد مزدک به نیروهای شمال که در صورت لزوم به مسعود بپیوندند و به هر نحو ممکن، علیه نجیبالله استقامت و پایداری کنند).
هستهگذاری کانونها و انجمنهای غیر دولتی فلج اتوریته (اقتدار، قدرت) در همۀ سطوح دولتی و حکومتی، بیثباتی مواضع بینالمللی، حامیان سیاسی و اقتصادی دولت، سقوط واحدهای اداری و نظامی ولایات، محاصرۀ تَنگ اقتصادی کابل، فساد اداری و بیروکراسی مزمن، همه دست به دست هم داده، موجب پراکندهگی بیشتر ذهن گردانندۀ دولت کابل شده بود. عجیب این که در چنین ناهنجارییی رییس جمهور خواهان دست یافتن موضعی محوری برای خودش در تفاهم با اپوزیسیون میشد!
زد و بندهای درونی هیئت رهبری حزب وطن (حزب حاکم) و مقام ریاست جمهوری حتا تا سطح جلسات دارالانشاء (دبیرخانۀ حزب) نیز کشیده شده بود و بنا برگفتۀ فریداحمد مزدک، رییس جمهور به صورت مداوم از افشا کردن اسرار دارالانشاء برای مسعود به وسیلۀ خود اعضای دارالانشاء، انتقاد میکرد و مخاطب او هم مزدک و نجمالدین کاویانی بودهاند.
زمینههای سقوط:
در اوایل سال 1371، مزار شریف در تفاهم با مجاهدین منطقه، عملاً از کنترول دولت برآمد و در جشن نوروز آن سال، هیئت نمایندهگی ویژهیی رییس جمهور جهت رفع آن بنبست بدانجا رفت، اما بینتیجه و دست خالی برگشت. لجاجت نجیب درباره ماندن اچک در آن مناطق به حدی بود که گفته بود: «روی سینۀ هر تن ازبک، یک اچک مینشانم.» و حتا «بیگی» را که از جنرالان ورزیدۀ خودش بود به خاطر ازبک بودن به تقرری فرماندهی کل قوای آنجا تحمل، نداشت. (فرماندهان ملیشه[21] در شمال چنین پیشنهادی به او کرده بودند.)
عوامل سیاسی و نژادی دست به دست هم داده موجباتی را فراهم آورد که هیئت دولت را به دو طرف از مخالفین بکشد. فارسیزبانان و دیگر قومها را به سوی احمدشاه مسعود و پشتونها را بهسوی «گلبدین حکمتیار».[22]
پس از سقوط بلخ و رفتن «فهیم» نمایندۀ مسعود به مزارشریف، فضای سیاسی شمال، رنگی دیگر گرفت. پیش آمدن نیروهای مسعود به سمت پروان، دیدار «جنرال رفیع» نمایندۀ رییس جمهور با حکمتیار و برای نخستینبار توصیف و تمجید از شخصیت حکمتیار در تلویزیون کابل از زبان جنرال رفیع، رفت و آمد وزیر خارجه به پروان و دیدارهایش با مسعود، شلوغی «بنین سیوان» نمایندۀ سرمنشی ملل متحد و طرح پنج فقرهیی او، تسلیم شدن بیسرو صدای «بغلان»، «سمنگان» و دیگر ولایات به مجاهدین آن روزگار، دلایلی شد که نجیب دریابد ادامه داده نمیتواند و تاب نخواهد آورد. این بود که با همکاری نمایندۀ سازمان ملل متحد در اوایل اردیبهشت [ثور] 1371 صلاح کار را در ترک تخت و بخت ریاست جمهوری دید. اما از طالع بد در طول راه ارگ ریاست جمهوری و میدان هوایی (فرودگاه) کابل توسط افراد «جنرال دوستم» که در آن مسیر بودند متوقف شد و از خارج شدنش ممانعت به عمل آمد. گویا برایش گفته بودند باید حسابهایش را با مردم افغانستان پاک کند و همان شد که نمایندۀ مللمتحد او را به مقر نمایندهگی در کابل برگرداند. در حالیکه او قبلاً تمام اعضای فامیلش را به هند انتقال داده بود؛ پس به ناچار ماند و قصه دیگر شد و ورق برگشت و کابل سقوط کرد.
پاورقیها:
[1] آخرین رییس جمهور رژیم کمونستی که دولتش به وسیلۀ مجاهدین ساقط شد.
[2] منظور رهبران جهادی است که مرکزیت احزابشان در پیشاور پاکستان بوده است.
[3] مخفف ادارهی امنیتی کشور تا سال 1371: خدمات امنیت دولتی. م.ف
[4] شاخۀ دستار (شملۀ بلند کنایه از غرور و گردنفرازی است.)
[5] دال و چپاتی غذای معروف و معمول پاکستانی است (درین جا خوردن چپاتی و دال، کنایه از سهولت امر است).
[6] جزوهیی حاوی بعضی مطالب افشاگرانه دربارۀ جهاد افغانستان که در پاکستان منتشر شده است.
[7] کمیسیون سیاسی.
[8] اسم جدید حزب مارکسیستی «خلق»
[9] سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان
[10] [جالب است که تا آن زمان هم (1373) روانشاد قهار عاصی آنان را قهرمان خطاب میکند.]
[11] انتساب بهقوم پشتون.
[12] این جریان را شخص سید حمیدالله به من نقل کرد. (مؤلف)
[13] خلق و پرچم دو حزب وابسته به شوروی بودند که در عین این وابستهگی، تضادهای نیز با هم داشتند. حکومت کابل هم چندبار بین این دوجناح دست به دست شد.
[14] این جریان را «نجمالدین کاویانی» به من حکایت کرد. (مؤلف)
[15] استانی در شمال کابل که ساکنان آن عمدتاً تاجیک است.
[16] استانی پشتوننشین در جنوب کابل.
[17] از اقوام ستمدیدۀ افغانستان
[18] از اقوام ستمدیدۀ افغانستان
[19] شهری در مرز افغانستان با ازبکستان.
[20] منظور شهر «مزار شریف» مرکز ولایت بلخ
[21] شبهنظامیان وابسته به رژیم.
[22] رهبر حزب اسلامی افغانستان که غالب نیروهای آن از پشتوزبانان تشکیل شده است.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1049