آرزوهای دفنشده
معروفه صدیقی، دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی
هوا نیمهروشن بود؛ با صدای اذانِ خروسِ همسایه از خواب پریدم؛ رختخوابم را جمع کرده، در جایرختخوابی گذاشتم. بعد از ادای نماز و تلاوت قرآنکریم، ریسمان سوسنیرنگ خود را که سه سال قبل مادرم بهعنوان جایزهی اول نمرهگیام در صنف پنجم مکتب گرفته بود، از داخل کشاو کمد برداشتم. از دهلیز بیرون شدم. پشت دروازه، گربهی ابلق پشمالوی برادرم با دمِ دراز، سبیلهای تیز و چشمان نیلی قشنگش در حال شیردادن جوجههایش بود و با خرخرهای نرم و لیسزدن پشت سه بچهی زرد، سیاه و سفید رنگش، گویا احساس محبتآمیز مادرانه را به آنها ابراز میکرد و اشتهای آنان را برای مکیدن نوک پستانهایش بیشتر و لذتشبخشتر میساخت.
درخت ابریشمی کنار حیات با برگهای سبز کمرنگ و گلهای صورتیِ سوزنیمانندش، بوی خوشایند و معطری بر فضا پیچانده بود و دو گنجشک کوچک خاکیرنگ را که بر شاخههای باریک آن نشسته بودند و نغمهسرایی میکردند، مسحور خود ساخته بود. نسیم صبحگاهی بهاری با وزشهای ملایم و نرم و لطیف، برگهای بوتهی گل محمدی کنار باغچه را نوازش میداد و شبنمها و حبابهای شفاف مرواریدفام روی برگها را این بر و آن بر میغلطاند. زنبورهای عسل با ویزویزهای ملیح، در حال مکیدن شیرهی وسط گلهای سرخرنگ محمدی بودند. اشعهی طلایی کمرنگ و قشنگ خورشید از لابهلای ابرهای پنبهای پهن و سپید، به دیوار غربی خانه روشنایی دلانگیزی انداخته بود.
زیر درخت ابریشمی که وجببهوجبش خاطراتی از باهمی و بازی با دختران همسایهمان الناز و رمان را داشتم، نشستم و یکایک این یادگارهای شیرین چون تصویر شفاف و روشن بر ذهنم نقش بست. چقدر روزهای خوبی بود! یادم هست که آنها که همه روزه از طرف دیگر (عصر) به خانهی ما میآمدند و باهم بازی میکردیم؛ قبل از شروع بازی، نامهای شمع، گل و پروانه را بر خود میگذاشتیم. اول نوبتی بهپیش میرفتیم و با گفتن شمع، گل و پروانه، بازی همدیگر را تعقیب میکردیم؛ به اسم هرکدام که میسوختیم، او بازی را ادامه میداد. شکل دیگر بازی طوری بود که الناز و رمان، دو سر ریسمان را میگرفتند و من از روی آن جست میزدم و این کار بهسر نوبت انجام میشد. هر از گاهی حس بازیگوشی الناز گل میکرد؛ در حین پریدنم، سر ریسمان را رها کرده، میدوید و میدوید و از نظر ناپدید میشد. او با این کارش حرص ما را در میآورد. من و رمان به دنبالش میدویدیم و میپالیدیم؛ اما کمتر موفق به یابیدنش میشدیم. تا نزدیک غروب که افق نارنجیرنگ خورشید، در کرانهی غربی آسمان رخنمایی میکرد، بدون هیچ دغدغه و خاطرپریشانی، خوشحال و سرمست بازی میکردیم، سرود سر میدادیم، میدویدیم و میرقصیدیم و میخندیدیم. آنقدر جستوخیز میزدیم که گونههایمان گلابیرنگ میشد و لباسهای ما غرق در عرق. از فرط خستگی به خانههایمان بر میگشتیم و تکالیف خانگی مکتب را انجام میدادیم. این بازیهای مستانه و پرنشاط، کارِ همهروزه ما بود.
در مکتب هم با همصنفیهایم نسرین و مهسا در ساعت تفریح با شور و شوق و هیجان فراوان، باهم ریسمانبازی میکردیم؛ لحظاتیکه برای ما بسیار لذتبخش و خوشایند بود. آنقدر شیرین و هیجانی، که نمیدانستیم در مکتبیم و ساعت تفریح تمام شده است و باید به صنف برگردیم. آنچه این نشئهی هیجانی ما را درهم میشکست، دیدن چوبِ بیدِ دست ماما احمد (ملازم مکتب) بود که از دور لنگانلنگان با چهرهی اخمو و با عصبانیت تمام در حالیکه زیر لب چیزیهایی میگفت و ما نمیشنیدیم به طرف ما میآمد. سریع شالهای سفیدرنگِ نخی خود را از روی سنگ زیر درخت بید -که محل همیشگی بازی ما بود- بر میداشتیم و به طرف صنف میدویدیم؛ اغلب اوقات، چون ماما سریع راه رفته نمیتوانست و آهستهآهسته قدم بر میداشت، از نزدش فرار میکردیم و خود را به صنف میرساندیم؛ بیشتر روزها ساعت بعد از تفریح ریاضی داشتیم و استاد با مهربانی زیاد ما را نصیحت میکرد تا بازیگوشیهای ما را کم کنیم، اما هیچ فایدهای نداشت.
یادم هست، روزی نسرین با دیدن ماما احمد، هول شد و میخواست کیفش را که در شاخهی درخت آویزان کرده بود، بردارد؛ ناگاه پایش از روی سنگ لیز خورد و افتاد. من و مهسا که به خیال خودمان از نسرین گوی سبقت گرفته بودیم، با سرعت زیاد نفسنفسزنان در حال دویدن به طرف صنف بودیم، ناگاه با جیغ و هوارهایش به عقب برگشتیم و به کمکش رسیدیم. او عاجزانه بر زمین افتاده بود و از ضربات شلاق ماما احمد به خود میپیچید. ماما در حالیکه شاخهی مندیلش باز شده بود و چند دور آن بر اطراف گردنش پیچ خورده و ادامهاش زمین را جارو میکرد و پارچههای تنبانش را بالا زده بود، گویا در میدان معرکه در مقابل دشمن خونیاش قرار داشت، جسورانه، شلاق میزد و چند فحش و شلاق را هم نثار ما کرد؛ ولی ما آنقدر نگران نسرین بودیم که دردِ شلاق و زخمِ زبان ماما را حس نمیکردیم؛ او گویا از بازیگوشیهای مداوم ما بسیار به تنگ آمده بود و فرصت را غنیمت دانسته با ضربات متواترِچوب میخواست گذشتهی از دسترفته را جبران و دلش را خنک کند.
نسرین را در حالی از زیر کتکهای ماما بیرون کشیدیم که پایش غرق در خون شده بود؛ دستان او را گرفتیم و بلندش کردیم. بلی، چقدر دردناک یکی از چوپ شکستههای خشک و تیز زیر درخت، ساق پای او را عمیق سوراخ کرده بود. آنقدر خون آماده بود که خاکهای زیر پایش لالهگون شده بودتد. دو تایی او را که هنوز چوپ در داخل پایش قرار داشت، کشانکشان و لرزانلرزان ، به کنار دیوار مکتب رساندیم. آنقدر از پایش خون ریخته بود که وجودش بیرمق شده بود. نتوانست به ایستد و به زمین افتاد. من که بسیار وحشتزده و تا حال به چنین صحنهی دلخراشی روبهرو نشده بودم؛ نمیدانستم چه کنم. مهسا نزد نسرین ماند و من سریع خود را در اوج شدت اضطراب و ترس به صنف رساندم. در باز بود و معلم ریاضی با دو چوب شکسته که بر دست داشت، برای بچهها مفهوم کسر اعشار را بیان میکرد. بدون اجازه، وارد صنف شدم و مانتوی او را محکم گرفتم. از بس ترسیده بودم، زبانم بند آمده بود، نمیتوانستم حرف بزنم و فقط با لکنت میگفتم؛ نس نس نسرین. همه صنفیهایم هول شدند و ایستادند و در صنف غلغله به پا شد. معلم که تازه متوجه حرفم شده بود؛ گفت: مگر نسرین را چه شده؟ آرام باش، آرام. بگو نسرین کجاست، او را چه شده؟ دست او را گرفته از صنف بیرون آوردم و به طرف دیوار مکتب اشاره کردم. معلم سریع خود را به نسرین رساند، همه صنفیهایم به دنبال معلم راه افتاده، با سر وصداهای شان او را بدرقه و همراهی کردند. وقتی معلم نسرین را با آن وضعیت بد دید؛ برای همه گفت: چیزی نیست، سریع برگردید به صنف و برای مها که نمایندهی صنف بود، گفت تا آمدن من، از کسر چند مثال بر تخته بنویس تا صنفیهایت بر روی کتابچههایشان حل کنند و هرکدام، اگر کوچکترین بینظمی راه انداختند، برایم بگو تا به حسابشان برسم.
بچهها رفتند، من ماندم و معلم و نسرین و ماما احمد که در فاصلهی دورتر از ما در لبجوی، دو زانو نشسته بود و از زیر چشم با چهرهی خسته و پریده به من نگاه میکرد. ترس و نگرانی بر سرتاپای بدنش موج میزد.
معلم با نوازشهای مادرانه، سرِ نسرین را دست کشید و گفت:«آرام باش دخترم، چیزی نشده، خوب میشی». بعداً آهستهآهسته چوپ نوکتیز را از پایش بیرون کشید؛ با کشیدن پرزهچوپ، خون بیشتری از پای نسرین بیرون پرید. او که دیگر حالی برای جیغکشیدن نداشت، با رنگی زرد، لبانی خشک، لباس خاکی و موهای ژولیده، سرش را بر شانهی معلم گذاشت و از حال رفت. معلم دستش را روی زخم گذاشت و به ماما احمد گفت تا از اداره، جعبهی کمکهای اولیه را بیارد. ماما از ترس زیاد، گویا پاهایش شفایاب شده بودند، با سرعتی چون برق رفت و بعد از لحظهای برگشت. معلم مقداری از بیتادین را روی زخم پای نسرین ریخت و با بانداژ روی زخم را پیچاند و پیچاند.
در این میان مدیر مکتب از اداره بیرون آمد. او با هیکل قوی و قد بلند که لباس سفید، دستار ابریشمی با کفشهای چرمی سیاهرنگ و واسکت قهوهای راهدار بر تن کرده بود و کارت دعوت بر دست داشت، معلوم بود که میخواست به محفل ختم قرآن یا عروسی رود. حرفزده حرفزده نزد ما آمد و گفت: «باز چه شده خانم محمدی اینجی چکار میکنین؟ چری به صنف خو نمیرین؟ شاگردا، مکتبه به سر خو وردیشتند». معلم صاحب تا میخواست چیزی بگوید؛ آقای مدیر با آن چشمان درشت آبیرنگش، گویا وضعیت بد نسرین را اصلاً ندیده گفت: «لازم نیست چیزی را توضیح دهی: ای دخترا از بس ترپک میزنن، خور به ای روز مِندازن، هرچه به سَرِینا بیایه بازم کمه؛ مارم نا آروم دارن خود خورم. ور خی برو به صنف خو. شما معلما خیلی اینا لوس و نازدونه بار آوردین».
خانم محمدی با لحنی تند که اولین بار بود او را اینگونه میدیدم، در حالیکه آب بر روی نسرین میریخت و موهایش را نوازش میداد، گفت: «مدیر صاحب محترم! لطفا خونسردی خور حفظ کنین. به بینین ماما احمد بدنِ این طفلک بیگناه را چی رقم کبود کرده. هرچه شوخی کرده باشد، حقش اینه؟!. به جای این حرفا به کارمندا خو بگین که با شاگردا رفتار انسانی داشته باشن. درس ما بخوره به ته سرِ ما. اینها که آیندهسازان کشور اند، اگر رفتار ما را در آینده الگو قرار دَن، جامعهای خواهیم داشت، عقدهای، پرخاشگر و جنگجوی».
معلم آستین نسرین را بالا کشید و به طرف مدیر نگاه کرد و گفت: «ببینید، تمام بدنیو به همی رقم کبود شده. اِی چی گناه کرده بوده، جواب خانوادهیور چی میدِن؟». مدیر صاحب گفت: «غم خانوادهی ایر نمایه بخورِی. مگر کم شنیدی که همه خانوادهها در روز اول ثبتنام بچهها خو میگن که: “گوشتی از شما و استخوانی از ما”. دختر چی به ای کارا». مدیر با بیاعتنایی تمام به دستِ نسرین که از ضربات کتک، سرخ و کبود شده بود، نظری انداخت و گفت: «ماما احمد همه چیزه به مه گفته. دست ماما، قابل بوسیدنه. فردا سرِ لین، حادثهی امروز را باید بگیم تا عبرتی شه به دگه شاگردا». با شنیدن این سخن مدیر، معلم بیشتر و بیشتر بر آشفته شد و گفت:«بزرگی که شما باشین، چی گلایه از دگرا». مدیر رفت و معلم اشک ریخت و هردوی مان دست نسرین را گرفتیم گریان و خندان بردیم به خانهاش، نسرین آنقدر اذیت شده بود که تا یک هفته تمام به مکتب آمده نتوانست.
با وجود مشکلات و نارساییهای موجود که در نصاب درسی و نحوهی برخورد مسؤولان مکاتب در برابر شاگردان دختر در رژیم جمهوریت وجود داشت، بازهم دختران خوش بودند که درس میخواندند و به مکتب و دانشگاه میرفتند، تلاش میکردند و به آیندهی روشن میاندیشیدند؛ اما متأسفانه امروز با بسته شدن درِ مکاتب، دیگر نه دختران به مکتب، کورس و دانشگاه رفته میتوانند و نه هم حق بیرون شدن از خانه را دارند. از همین رو حاضر اند تا گذشته را با تمام کمی و کاستیهای آن قبول کنند، در صورتیکه از حق تحصیل محروم نشوند.
کاش آن روزها با تمام خاطرههای تلخ و شیرینش برگردد تا بتوانیم به مکتب رویم و دوباره مزهی شلاق ماما و حرفهای نیشدار مدیر را بچشیم و با هنصفیهای خود که اکنون خبری از هیچ کدام نیست؛ دورهم جمع شویم و آینده درخشانی را با دستان خود رقم زنیم؛ هرچند که امیدی برای برگشت آن وجود ندارد، زیرا بعد از تغییر رژیم،هرکدام مجبور به ترک کشور شدند و به راهی رفتند. پدر الناز که استاد دانشگاه بود با خانوادهاش به آمریکا رفت؛ مادر رمان که کارمند یکی از مؤسسات خارجی حامی زنان بود با خانوادهاش به آلمان مهاجر شد؛ مهسا هم به اجبار خانواده به نکاح پسر همسایهشان درآمد و اینک زندگی پرمشقت و دردناکی را سپری میکند و حالا من ماندم و کنج خانه با آه و حسرت بیپایان و آرزوهای دفن شده.
پایان
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2850