یادها و خاطره‌ها

17 جوزا 1404
7 دقیقه
یادها و خاطره‌ها

آرزوهای دفن‌شده

معروفه صدیقی، دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی

هوا نیمه‏روشن بود؛ با صدای اذانِ خروسِ همسایه از خواب پریدم؛ رخت‏خوابم را جمع کرده، در جای‌رخت‏خوابی گذاشتم. بعد از ادای نماز و تلاوت قرآن‌کریم، ریسمان سوسنی‌رنگ خود را که سه سال قبل مادرم به‌عنوان جایزه‌ی اول نمره‏گی‏ام در صنف پنجم مکتب گرفته بود، از داخل کشاو کمد برداشتم. از دهلیز بیرون شدم. پشت دروازه، گربه‌ی ابلق پشمالوی برادرم با دمِ دراز، سبیل‏های تیز و چشمان نیلی قشنگش در حال شیردادن جوجه‏هایش بود و با خرخرهای نرم و لیس‏زدن پشت سه بچه‏‏ی زرد، سیاه و سفید رنگش، گویا احساس محبت‏آمیز مادرانه‏ را به آن‌ها ابراز می‏کرد و اشتهای‏ آنان را برای مکیدن نوک پستان‏هایش بیش‌تر و لذتش‏بخش‏تر می‏ساخت.
درخت ابریشمی کنار حیات با برگ‏های سبز کم‏رنگ و گل‏های صورتیِ سوزنی‏مانندش، بوی خوشایند و معطری بر فضا پیچانده بود و دو گنجشک کوچک خاکی‏رنگ را که بر شاخه‌های باریک آن نشسته بودند و نغمه‏سرایی می‏کردند، مسحور خود ساخته بود. نسیم صبح‌گاهی بهاری با وزش‏های ملایم و نرم و لطیف، برگ‏های بوته‌ی گل محمدی کنار باغچه را نوازش می‏داد و شبنم‏ها و حباب‏های شفاف مرواریدفام روی برگ‏ها را این بر و آن بر می‏غلطاند. زنبور‏های عسل با ویز‏ویزهای ملیح، در حال مکیدن شیره‌ی وسط گل‏های سرخ‏رنگ محمدی بودند. اشعه‌ی‏ طلایی کم‏رنگ و قشنگ خورشید از لابه‌لای ابرهای پنبه‏ای پهن و سپید، به دیوار غربی خانه روشنایی دل‏انگیزی انداخته بود.
زیر درخت ابریشمی که وجب‌به‌وجبش خاطراتی از باهمی و بازی با دختران همسایه‏مان الناز و رمان ‏را داشتم، نشستم و یکایک این یادگارهای شیرین چون تصویر شفاف و روشن بر ذهنم نقش بست. چقدر روزهای خوبی بود! یادم هست که آن‌ها که همه روزه از طرف دیگر (عصر) به خانه‌ی ما می‏آمدند و باهم بازی می‏کردیم؛ قبل از شروع بازی، نام‏های شمع، گل و پروانه را بر خود می‏گذاشتیم. اول نوبتی به‌پیش می‏رفتیم و با گفتن شمع، گل و پروانه، بازی هم‌دیگر را تعقیب می‏کردیم؛ به اسم هرکدام که می‏سوختیم، او بازی را ادامه می‏داد. شکل دیگر بازی طوری بود که الناز و رمان، دو سر ریسمان را می‏گرفتند و من از روی آن جست می‏زدم و این کار به‌سر نوبت انجام می‏شد. هر از گاهی حس بازی‏گوشی الناز گل می‏کرد؛ در حین پریدنم، سر ریسمان را رها کرده، می‏دوید و می‏دوید و از نظر ناپدید می‏شد. او با این کارش حرص ما را در می‏آورد. من و رمان به دنبالش می‏دویدیم و می‏پالیدیم؛ اما کم‏تر موفق به یابیدنش می‏شدیم. تا نزدیک غروب که افق نارنجی‌رنگ خورشید، در کرانه‌ی غربی آسمان رخ‏نمایی می‏کرد، بدون هیچ دغدغه و خاطرپریشانی، خوشحال و سرمست بازی می‏کردیم، سرود سر می‏دادیم، می‏دویدیم و می‏رقصیدیم و می‏خندیدیم. آن‌قدر جست‏وخیز‏ می‏زدیم که گونه‏های‏مان گلابی‏رنگ می‏شد و لباس‏های ما غرق در عرق. از فرط خستگی به خانه‏های‏مان بر می‏گشتیم و تکالیف خانگی مکتب را انجام می‏دادیم. این بازی‏های مستانه و پرنشاط‏، کارِ همه‏روزه ما بود.
در مکتب هم با همصنفی‏هایم نسرین و مهسا در ساعت تفریح با شور و شوق و هیجان فراوان، باهم ریسمان‏بازی می‏کردیم؛ لحظاتی‏که برای‏ ما بسیار لذت‏بخش و خوشایند بود. آن‌قدر شیرین و هیجانی، که نمی‏دانستیم در مکتبیم و ساعت تفریح تمام شده است و باید به صنف برگردیم. آن‌چه این نشئه‏ی هیجانی ما را درهم می‏شکست، دیدن چوبِ بیدِ دست ماما احمد (ملازم مکتب) بود که از دور لنگان‏لنگان با چهره‌ی اخمو و با عصبانیت تمام در حالی‏که زیر لب چیزی‏هایی می‏گفت و ما نمی‏شنیدیم به طرف ما می‏آمد. سریع شال‏های سفیدرنگِ نخی خود را از روی سنگ زیر درخت بید -که محل همیشگی بازی ما بود- بر می‏داشتیم و به طرف صنف می‏دویدیم؛ اغلب اوقات، چون ماما سریع راه رفته نمی‏توانست و آهسته‏آهسته قدم بر می‏داشت، از نزدش فرار می‏کردیم و خود را به صنف می‏رساندیم؛ بیش‌تر روزها ساعت بعد از تفریح ریاضی داشتیم و استاد با مهربانی زیاد ما را نصیحت می‏کرد تا بازی‏گوشی‏های ما را کم کنیم، اما هیچ فایده‏ای نداشت.
یادم هست، روزی نسرین با دیدن ماما احمد، هول شد و می‏خواست کیفش را که در شاخه‌ی درخت آویزان کرده بود، بردارد؛ ناگاه پایش از روی سنگ لیز خورد و افتاد. من و مهسا که به خیال خودمان از نسرین گوی سبقت گرفته بودیم، با سرعت زیاد نفس‏نفس‏زنان در حال دویدن به طرف صنف بودیم، ناگاه با جیغ و هوارهایش به عقب برگشتیم و به کمکش رسیدیم. او عاجزانه بر زمین افتاده بود و از ضربات شلاق ماما احمد به خود می‏پیچید. ماما در حالی‏که شاخه‌ی مندیلش باز شده بود و چند دور آن بر اطراف گردنش پیچ خورده و ادامه‏اش زمین را جارو می‏کرد و پارچه‏های تنبانش را بالا زده بود، گویا در میدان معرکه در مقابل دشمن خونی‏اش قرار داشت، جسورانه، شلاق می‏زد و چند فحش و شلاق را هم نثار ما کرد؛ ولی ما آن‌قدر نگران نسرین بودیم که دردِ شلاق و زخمِ زبان ماما را حس نمی‏کردیم؛ او گویا از بازی‏گوشی‏های مداوم ما بسیار به تنگ آمده بود و فرصت را غنیمت دانسته با ضربات متواترِچوب می‏خواست گذشته‏ی از دست‌رفته را جبران و دلش را خنک کند.
نسرین را در حالی از زیر کتک‏های ماما بیرون کشیدیم که پایش غرق در خون شده بود؛ دستان او را گرفتیم و بلندش کردیم. بلی، چقدر دردناک یکی از چوپ شکسته‏های خشک و تیز زیر درخت، ساق پای او را عمیق سوراخ کرده بود. آن‌قدر خون آماده بود که خاک‏های زیر پایش لاله‏گون شده بودتد. دو تایی او را که هنوز چوپ در داخل پایش قرار داشت، کشان‏کشان و لرزان‏‏لرزان ، به کنار دیوار مکتب رساندیم. آن‌قدر از پایش خون ریخته بود که وجودش بی‏رمق شده بود. نتوانست به ایستد و به زمین افتاد. من که بسیار وحشت‏زده و تا حال به چنین صحنه‏‏ی دل‏خراشی روبه‌رو نشده بودم؛ نمی‏دانستم چه کنم. مهسا نزد نسرین ماند و من سریع خود را در اوج شدت اضطراب و ترس به صنف رساندم. در باز بود و معلم ریاضی با دو چوب شکسته‏ که بر دست داشت، برای بچه‏ها مفهوم کسر اعشار را بیان می‏کرد. بدون اجازه، وارد صنف شدم و مانتوی او را محکم گرفتم. از بس ترسیده بودم، زبانم بند آمده بود، نمی‏توانستم حرف بزنم و فقط با لکنت می‏گفتم؛ نس نس نسرین. همه صنفی‏هایم هول شدند و ایستادند و در صنف غلغله به پا شد. معلم که تازه متوجه حرفم شده بود؛ گفت: مگر نسرین را چه شده؟ آرام باش، آرام. بگو نسرین کجاست، او را چه شده؟ دست او را گرفته از صنف بیرون آوردم و به طرف دیوار مکتب اشاره کردم. معلم سریع خود را به نسرین رساند، همه صنفی‏هایم به دنبال معلم راه افتاده، با سر وصداهای شان او را بدرقه و همراهی کردند. وقتی معلم نسرین را با آن وضعیت بد دید؛ برای همه گفت: چیزی نیست، سریع برگردید به صنف و برای مها که نماینده‌ی صنف بود، گفت تا آمدن من، از کسر چند مثال بر تخته بنویس تا صنفی‏هایت بر روی کتابچه‏های‏شان حل کنند و هرکدام، اگر کوچک‌ترین بی‏نظمی راه انداختند، برایم بگو تا به حساب‏شان برسم.
بچه‏ها رفتند، من ماندم و معلم و نسرین و ماما احمد که در فاصله‌ی دورتر از ما در لب‏جوی، دو زانو نشسته بود و از زیر چشم با چهره‏ی خسته و پریده به من نگاه می‏کرد. ترس و نگرانی بر سرتاپای بدنش موج می‏زد.
معلم با نوازش‏های مادرانه، سرِ نسرین را دست کشید و گفت:«آرام باش دخترم، چیزی نشده، خوب می‏شی». بعداً آهسته‌آهسته چوپ نوک‏تیز را از پایش بیرون کشید؛ با ‏کشیدن پرزه‏چوپ، خون بیش‌تری از پای نسرین بیرون پرید. او که دیگر حالی برای جیغ‌کشیدن نداشت، با رنگی زرد، لبانی خشک، لباس خاکی و موهای ژولیده، سرش را بر شانه‌ی معلم گذاشت و از حال رفت. معلم دستش را روی زخم گذاشت و به ماما احمد گفت تا از اداره، جعبه‌ی کمک‏های اولیه را بیارد. ماما از ترس زیاد، گویا پاهایش شفایاب شده بودند، با سرعتی چون برق رفت و بعد از لحظه‏ای برگشت. معلم مقداری از بیتادین را روی زخم پای نسرین ریخت و با بانداژ روی زخم را پیچاند و پیچاند.
در این میان مدیر مکتب از اداره بیرون آمد. او با هیکل قوی و قد بلند که لباس سفید، دستار ابریشمی با کفش‏های چرمی سیاه‏رنگ و واسکت قهوه‏ای راه‏دار بر تن کرده بود و کارت دعوت بر دست داشت، معلوم بود که می‏خواست به محفل ختم قرآن یا عروسی رود. حرف‏زده حرف‏زده نزد ما آمد و گفت: «باز چه شده خانم محمدی اینجی چکار می‏کنین؟ چری به صنف خو نمی‏رین؟ شاگردا، مکتبه به سر خو وردیشتند». معلم صاحب تا می‏خواست چیزی بگوید؛ آقای مدیر با آن چشمان درشت آبی‏رنگش، گویا وضعیت بد نسرین را اصلاً ندیده گفت: «لازم نیست چیزی را توضیح دهی: ای دخترا از بس ترپک می‏زنن، خور به ای روز مِندازن، هرچه به سَرِینا بیایه بازم کمه؛ مارم نا آروم دارن خود خورم. ور خی برو به صنف خو. شما معلما خیلی اینا لوس و نازدونه بار آوردین».
خانم محمدی با لحنی تند که اولین بار بود او را این‏گونه می‏دیدم، در حالی‏که آب بر روی نسرین می‏ریخت و موهایش را نوازش می‏داد، گفت: «مدیر صاحب محترم! لطفا خون‌سردی خور حفظ کنین. به بینین ماما احمد بدنِ این طفلک بی‏گناه را چی رقم کبود کرده. هرچه شوخی کرده باشد، حقش اینه؟!. به جای این حرفا به کارمندا خو بگین که با شاگردا رفتار انسانی داشته باشن. درس ما بخوره به ته سرِ ما. این‌ها که آینده‏سازان کشور اند، اگر رفتار ما را در آینده الگو قرار دَن، جامعه‌ای خواهیم داشت، عقده‏ای، پرخاشگر و جنگجوی».
معلم آستین نسرین را بالا کشید و به طرف مدیر نگاه کرد و گفت: «ببینید، تمام بدن‌یو به همی رقم کبود شده. اِی چی گناه کرده بوده، جواب خانواده‏‏یور چی می‏دِن؟». مدیر صاحب گفت: «غم خانواده‏ی ایر نمایه بخورِی. مگر کم شنیدی که همه خانواده‏ها در روز اول ثبت‏نام بچه‏ها خو می‏گن که: “گوشتی از شما و استخوانی از ما”. دختر چی به ای کارا». مدیر با بی‏اعتنایی تمام به دستِ نسرین که از ضربات کتک، سرخ و کبود شده بود، نظری انداخت و گفت: «ماما احمد همه چیزه به مه گفته. دست ماما، قابل بوسیدنه. فردا سرِ لین، حادثه‌ی امروز را باید بگیم تا عبرتی شه به دگه شاگردا». با شنیدن این سخن مدیر، معلم بیش‌تر و بیش‌تر بر آشفته شد و گفت:«بزرگی که شما باشین، چی گلایه از دگرا». مدیر رفت و معلم اشک ریخت و هردوی مان دست نسرین را گرفتیم گریان‏ و خندان بردیم به خانه‏اش، نسرین آن‌قدر اذیت شده بود که تا یک هفته تمام به مکتب آمده نتوانست.
با وجود مشکلات و نارسایی‏های موجود که در نصاب درسی و نحوه‌ی برخورد مسؤولان مکاتب در برابر شاگردان دختر در رژیم جمهوریت وجود داشت، بازهم دختران خوش بودند که درس می‏خواندند و به مکتب و دانشگاه می‏رفتند، تلاش می‏کردند و به آینده‌ی روشن می‏اندیشیدند؛ اما متأسفانه امروز با بسته شدن درِ مکاتب، دیگر نه دختران به مکتب، کورس و دانشگاه رفته می‏توانند و نه هم حق بیرون شدن از خانه را دارند. از همین رو حاضر اند تا گذشته را با تمام کمی و کاستی‏های آن قبول کنند، در صورتی‏که از حق تحصیل محروم نشوند.
کاش آن روزها با تمام خاطره‏های تلخ و شیرینش برگردد تا بتوانیم به مکتب رویم و دوباره مزه‌ی شلاق ماما و حرف‏های نیش‏دار مدیر را بچشیم و با هنصفی‏های خود که اکنون خبری از هیچ کدام نیست؛ دورهم جمع شویم و آینده درخشانی را با دستان خود رقم زنیم؛ هرچند که امیدی برای برگشت آن وجود ندارد، زیرا بعد از تغییر رژیم،هرکدام مجبور به ترک کشور شدند و به راهی رفتند. پدر الناز که استاد دانشگاه بود با خانواده‏اش به آمریکا رفت؛ مادر رمان که کارمند یکی از مؤسسات خارجی حامی زنان بود با خانواده‏‏اش به آلمان مهاجر شد؛ مهسا هم به اجبار خانواده به نکاح پسر همسایه‏شان درآمد و اینک زندگی پرمشقت و دردناکی را سپری می‏کند و حالا من ماندم و کنج خانه با آه و حسرت بی‏پایان و آرزوهای دفن شده.
پایان

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2850


مطالب مشابه
نیاز

نیاز

10 جوزا 1404
پاژن

پاژن

8 جوزا 1404
نبض یک خاطره

نبض یک خاطره

8 جوزا 1404