چون گرسنه میشوی، سگ میشوی!
خداوندگار بلخ
آدمی و سگ
...و شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ گفت: در اين شهر، پيرمردی بود سخت نادار و بینوا. اين مردِ پير، روزها، به کویهای اعياننشين شهر رفتی؛ زبالهدانهای اغنيا جستوجو کردی و هر پارهيی از آبگينه و فلز که ديدی، برداشتی و در کيسهيی بکردی تا آن کيسه، از آن پارهها انباشته شدی. آنگاه، آن کيسه بر دوش گرفتی و به بازار شدی و آن پارههای آبگينه و فلز، به دِرهمی چند بفروختی و با آن نقدينۀ ناچيز، دو سه گرده نان خريدی و به کلبهاش بردی که به دور از شهر همیبود.
روزی، نزديک سرايی از آنِ بازرگانی، پارهفلزی بديد که گوشتی بر آن چسپيده بود. خواست آن پارهفلز بردارد و در کيسه کند که سگی خشمگين غرّيد و با چشمهای شرربار، به او نگريستن گرفت.
سالخورده مرد، دريافت که آن سگ نيز آن پارهفلز خواهد از بهر آن پاره گوشتگنديده. پس، نوميد و غمزده، بر زمين بنشست و به سگ گفت: “ای مخلوق خدای، بيا تا معاملهيی بکنيم!”
سگ، خشمگنانه، پرسيد: “چه معاملهيی، ای مرد؟”
مرد، با فروتنی بسيار، گفت: “تو کالبُد سگیات بهمن بده و اين کالبد آدمی من برگير!”
سگ، لختی درنگ کرد و سپس، گفت: “ای آدمی، مگر ديوانه شدهای؟ آخر، اين کار چهگونه تواند شد؟”
مرد گفت: “من، درويشی شناسم که تواند از پس اين کار برآيد. اکنون، اگر موافقت کنی، به نزديک او شويم.”
سگ، پس از تأَملی، گفت: “خوب است... من، بدين معامله رضا دهم!”
پس هر دو به نزديک درويش شدند و ماجرا باز گفتند. درويش که گفتههای آن آدمی و آن جانور بشنيد، سر فرو انداخت و رقتی به او دست بداد.
سگ، ريشخندآميز، گفت: “ای درويش، چنان بينم که از پسِ اين کار بر نيايی!”
درويش، سر بلند کرد و آهی سرد از سينه برکشيد. آنگاه وردی بخواند و بر آن دو بدميد. در دم، کالبُدهای آن دو عوض شدند. آن مرد، سگ بشد و آن سگ، به صورت آدمی درآمد.
مرد، همينکه خودش را در کالبد سگ يافت، شادمانه آوازی برآورد و بی آنکه درنگی بکند، شتابان از آنجا بگريخت و ناپديد بگشت.
روزی چند که بگذشت، سگ از آن زندهگی آدمیوار و آن معامله، سخت نادم و پشيمان شد. پس، به هر کوی و برزن همیگشت و آن مرد سگشده طلب همیکرد تا کالبُد سگی خودش باز گيرد و آن صورت آدمی، به پير مرد واپس دهد.
و شيخنا ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ گفت: شنيدم که آن مرد، در کالبُد سگی خودش، بسی خوشنود بود و شادیها همیکرد و نيز، از بيم آنکه آن سگ آدمیشده، مبادا از معاملهيی که رفته بود، نادم گردد و کالبد سگی خودش باز خواهد، اين شهر رها بکرد و به سرزمينی دوردست برفت.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=770