گفتگو با مصطفی صمدی

4 قوس 1402
11 دقیقه
گفتگو با مصطفی صمدی

گفت‌وگوکننده: داوود عرفان

 

o مصطفی صمدی کیست؟
من مصطفی صمدی شاعر متولد مشهد و بزرگ‌شده‌ی هرات هستم که در برلین زندگی می‌کنم. من دانش‌آموخته‌ی اقتصاد کلان در مقطع لیسانس از دانشگاه هرات و دانش‌آموخته‌ی ارتباطات اینترنتی در مقطع فوق‌لیسانس از دانشگاه زاکسن‌انهالت می‌باشم
تا کنون کتاب‌های زیر از من به نشر رسیده است:
1) بین‌دوری و دوزخ،
2) من هم آدمم، عشق ‌رحمت‌الله‌علیه،
3) برادریدن،
4) صفحه‌ی سیزده
5) زن‌مرگی

 

o صمدی را برخی نماینده‌ی خاصی در حوزه‌ی شعـر سـپید افغانسـتان می‌داننـد، اساساً چه مشخصاتی در شـعر شما وجـود دارد که شما را از سایرین متمایز می‌سازد؟
هر دوره‌ای شاخصه‌ها و مؤلفه‌های زبانی خاص خودش را دارد. شعر سپید فارسی هم که از همان ابتدا که با شاملو شروع شده است؛ تا حالا چند دوره‌ی متفاوت را تجربه کرده است. مثلاً شعر شاملویی با آن فخامت و صلابت زبانی، دوره‌ی شعر دهه‌ی هفتاد با شاخصه‌های اکثراً زبانی و بعد از آن نزدیک‌شدن شعر به زبان گفتار و ایجاد صمیمت با شاخصه‌های متفاوت دیگر.
من وصل این دوره‌ها هستم، چون به فارسی می‌نویسم و نمی‌توانم بگویم که مؤلفه‌ها و شاخصه‌های شعر من جدا از این‌ها است و من چیز جدیدی به این مؤلفه‌ها افزوده‌ام. شاید بهترین اتفاقی که برای من افتاده این است که من بی‌آن‌که بخواهم روی مؤلفه‌ها یک دوره‌ی خاص تمرکز کنم، از همه مؤلفه‌های دوره‌های شعری مختلف به نفع شعر خودم استفاده کرده‌ام و با توجه به بعضی ویژگی‌های محیطی و اجتماعی ما در افغانستان به شعر خودم شاخصه روایت‌گری را دادم. به‌نظر من اتفاق ویژه‌ای که برای من افتاده این است که من شعر را با شعرهای شاعران سپیدسرا شروع کردم؛ نه با کلاسیک‌ها.
نقط‌ی وصل من با ادبیات و شعر، اشعار کلاسیک نبوده است. یعنی در همان اوايل راه من بیش‌تر از آن‌که شعر حافظ، سعدی، مولانا بیدل و… را خوانده باشم و بشناسم، بیش‌تر با شاملو و فروغ، یداللهی، احمدی، براهنی و… آشنا بودم. همین نقیصه‌ی تسلط نداشتن به پیشنه‌ی عظیم شعر کلاسیک به من کمک کرد که نوع نگاه امروزی‌تر به زبان و زمان داشته باشم.
در حقیقت شروع کار با شاعران سرآمد سپیدسرا و ارتباط مستقیم با دوستان سپیدسرا در هرات این نگاه را به من داد، که باید نگاه این‌زمانی به شعر داشته باشم و شعر من بیان‌گر حالات من و شاید بقیه در زمان و مکانی که زندگی می‌کنم باشد. مثلاً آن نگاه تغزلی محض که در شعر کلاسیک ما پیشینه دارد، در شعر من کم‌تر وجود دارد. چون مسأله‌ی کلاسیک مسأله من نیست، درد کلاسیک درد من نیست. یا بهتر است بگویم، نوع نگاه من به درد و مسایل، نوع نگاه کلاسیک نیست؛ شعر من تعارف نمی‌کند، با معشوقه‌اش دعوا می‌کند، به او فحش می‌دهد، ، پدرش و مادرش را به‌چالش می‌کشد، به زن نگاه ترحم‌آمیز ندارد. شعر من خود من است، زندگی زیسته‌ی من است. فازهای مختلف زندگی مرا نشان می‌دهد که در پیوند به اتفاقات اجتماعی اتفاق افتاده است.
به‌عنوان نمونه، مهاجرت و محیط اجتماعی جدیدی که در آن زندگی می‌کنم نوع نگاه و جهان‌بینی من نسبت به پدیده‌ها را دستخوش تغییر کرده است. با زبان وارد رابط جدیدی شده‌ام. (البته منظورم از شعرمهاجرت، گفتن از غربت و نوستالژی‌‌بازی با وطن نیست). کتاب زن‌مرگی* که در همین حال و هوا شکل گرفته است، نوع برخورد متفاوتی با کلمه است که من از هنرهای دیگر در اروپا آموخته‌ام و استفاده کرده‌ام.
در این‌که بعضی‌ها مرا نماینده‌ی خاصی از شعر در افغانستان می‌خوانند اطلاعی ندارم، شاید دلیلش این است که شعر مرا در گستره‌ی زبان فارسی مد نظر نمی‌گیرند و صرفاً در فضای شعری افغانستان بررسی می‌کنند. به‌هرحال صادقانه بگویم: شعرسپید در افغانستان به پختگی شعر سپید در ایران نرسیده است و خیلی با آن فاصله دارد. اما چیزی که بدیهی است هر شاعر به مرور زمان و کسب تجربه امضا و نشان‌‌شست خاص خودش را پیدا می‌کند، من هم از این قاعده مستثنا نیستم. در حقیقت بعد از مدتی کلمات جزئی از بدن شاعر می‌شود. مثل دست و پا و چشم و گوش آن‌ها را هم حس می‌کند، با آن‌ها بیدار می‌شود، خرید می‌رود، معاشقه می‌کند، دعوا می‌کند، پیاده‌روی می‌کند، غدا می‌خورد و با آن ها به خواب می‌رود، درست مثل اعضای بدن.

 

o در افغانستان کدام شاعران سپیدسرا بر شما تأثیر گذاشته است، با توجه به این‌که می‌گویید شعر سپید افغانستان به پختگی نرسیده، این ناپختگی چه کمکی به شعر شما نموده است؟
هر بستر اجتماعی فرصت‌های زبانی و بیانی‌ای را ارائه می‌دهد که از بسترهای اجتماعی دیگر متفاوت است. مطمئناً شعر من در مکانی مانند هرات خیلی متفاوت است نسبت به منی که در تهران یا برلین زندگی کند.
عدم پختگی شعرسپید در افغانستان به صورت مستقیم کمکی به من نکرده است؛ اما بستر اجتماعی این امکان را فراهم آورده است که بتوانم موضوعات تازه و یا شکل بیان تازه‌ای را ارائه بدهم.
مراد من از عدم پختگی شعر سپید در افغانستان بیش‌تر این است که جریان‌ها و دوره‌های شعری‌ای که در ایران تجربه شده، در افعانستان تجربه نشده است، به هر دلیلی ما نتوانستیم تجربه‌اش کنیم.
ما سرد و گرم شعر سپید را نچشیده‌ایم، هیچ‌وقت گفتمانی پیرامون شعر سپید یک دوره در کشور شکل نگرفته است.
در شعر سپید ما شاعری نداریم که صاحب سبک باشد، مثلاً وقتی از براهنی گپ می‌زنیم، می‌فهمیم چه نوع برخوردی با زبان دارد و به‌راحتی سبک نوشتار سیدعلی صالحی هم برای ما آشنا است.
ما این را در افغانستان نداریم و این عدم تشخص مانع از این شده است که شعر سپید در افغانستان هویتی مستقل از شعر سپید در ایران داشته باشد. در این‌جا منظورم این نیست که ما شاعر سپیدسرای خوب نداریم؛ بلکه شعری که شاخصه‌های زبانی مختص به افغانستان را پیشنهاد بدهد، نداشته‌ایم و نداریم.
البته آگاهم بر این‌که عوامل اجتماعی و سیاسی زیادی مانع آدم و شاعر افغانستانی شده است که نتواند به این مهم برسد. در ضمن این دیدگاه من است، شاید بعضی‌ها با آن موافق نباشند و این حق را برای آن‌ها قائلم‌.
در رابطه با بخش اول سؤال‌تان باید بگویم:
شعرخواندن برای من آموزنده است و من بسیار شعر سپید می‌خوانم، چه از شاعران با تجربه و چه از شاعران تازه‌کار که تا حالا مجموعه‌ای نشر نکرده‌اند. مخصوصاً من با تازه‌کارها تعامل بیش‌تری دارم. چون بعضاً با نفسی تازه و نگاهی بدیع با کلمات برخورد می‌کنند. از این‌رو شاعران زیادی بودند که من از آن‌ها یاد گرفته‌ام و هنوز هم یاد می‌گیرم؛ اما این‌که بگویم شاعری از افغانستان بر من تأثیر گذاشته است، خلاف واقعیت است.

 

o فکر نمی‌کنید که مرز زبانی بین افغانستان و ایران برداشته شده و امکان شعر سپید در فضای زبانی و فرهنگی مختص افغانستان وجود ندارد.
به‌هر حال مرزهای فزیکی به‌عنوان یک فکت و واقعیت عینی وجود دارند، در داخل و خارج این مرزها سیاست‌های حکومتی مختلفی اعمال می‌شوند که زندگی مردم دو طرف مرز را به طریق‌های گوناگونی تحت تأثیر قرار می‌دهد.
به‌عنوان مثال در دوران جمهوریت در افغانستان آزادی نسبی رسانه‌ها وجود داشت؛ در حالی‌که آن‌طرف مرز در ایران رسانه‌ها محدودیت‌های فراوانی داشتند.
در دو سال گذشته بعد از آمدن گروه طالبان، دختران اجازه‌ی ورود به مکان‌های آموزشی و عمومی را ندارند، در حالی‌که در ایران این حداقل‌ها از بدیهیات است.
از این‌رو در عمل جامعه‌ی افغانستانی و جامعه ایرانی تفاوت‌های آشکار زیادی دارند و این تفاوت‌ها باید در شعر شاعر افغانستانی نمود پیدا کند، تا تعریف درستی از آدم افغانستانی مطرح شود، با خوشی‌ها و مصیبت‌های مختص به‌خودش‌.
به این معتقدم که اگر می‌خواهیم به‌صورت کلی راجع به شعر سپید فارسی صحبت کنیم باید قطعاً مرزهای زبانی را برداریم و خط‌کشی‌های جغرافیایی نداشته باشیم؛ اما اگر می‌خواهیم مطالعات موردی داشته باشیم، باید حوزه‌ی تحقیق خود را مشخص کنیم و برای آن حدود و ثغور تعیین کنیم. صرف این‌که ما زبان مشترکی داریم، ما آدم‌های یک‌سانی نمی‌شویم.

 

o شما گاهی شعر کوتاه یا پریسکه هم سروده‌اید. برخی این شعر را با هایکو مقایسه کرده‌اند. شما این نوع سرایش را چه می‌دانید؟
من در ابتدای امر که به شعر سپید روی آورده بودم، شعر کوتاه می‌نوشتم. دلیلش هم این بود که از پس شعر بلند برنمی‌آمدم. به‌محض این‌که شعر بلند می‌نوشتم ساختار معنایی شعر از دستم در می‌رفت و شعر بی‌فرم می‌شد. البته نه به این معنا که سرودن شعر کوتاه کار راحتی است، اصلاً و ابداً! من ولی از همان ابتدا قصد داشتم که شعرهای بلندتری بنویسم، چون موضوعاتی را که مدنظر داشتم ظرف‌ بزرگ‌تری را می‌طلبید. کمااین‌که هنوز هم بعضی مواقع که اتفاق بیفتد شعر کوتاه می‌نویسم؛ اما کوتاهی و بلندی شعر برایم اهمیتی ندارد. شعر «بزن» را که نوشته‌ام در حد یک کلمه است، شعرهایی چندصدایی هم سروده‌ام که چندین صفحه را در بر می‌گیرد.
راجع به نام‌گذاری شعرهای کوتاه هم باید بگویم:
برای من از اهمیت چندانی برخوردار نیست که آن را چه بنامیم. در قدم اول شعر باید شعر باشد، چه کوتاه چه بلند، فرقی هم نمی‌کند چه اسمی را با خودش یدک بکشد. اگر شعر بلند یک فیلم زیبا است، شعر کوتاه باید یک عکس زیبا باشد. سیامک هروی سال‌ها قبل کتابی نوشته بود تحت عنوان بررسی شعر کوتاه. احمد بهراد هم یکی از معدود کسانی است ‌که تمام دغدغه‌اش شعر کوتاه است و در این ده سال تعداد زیادی مجموعه‌ شعر کوتاه نشر کرده است. می‌توانم علاقه‌مندان را به این دو نفر ارجاع دهم.

 

o با توجـه به تجـربه‌هـای‌تان در غـرب، چه تشابهات و تفاوت‌هایی بین شـعر ما و غـرب وجود دارد؟
صادقانه بگویم من نمی‌توانم نظر کارشناسانه‌ای در این مورد داشته باشم. چون غرب طیف عظیمی از فرهنگ‌ها و زبان‌ها را شامل می‌شود که هرکدام‌شان دستگاه فکری متفاوتی دارند و مطمئناً متفاوت از هم‌دیگر هم می‌نویسند؛ اما ار آن‌جایی‌که در آلمان زندگی می‌کنم می‌توانم از مشاهدات، مطالعات و تجربیات خودم در آلمان که در ارتباط با بعضی از شاعران آلمانی و غیر آلمانی به‌وجود آمده است را بیان کنم.
شاعران اروپایی بیش‌تر رو به جلو، اکسپریمنتال و تجربی عمل می‌کنند. در حالی‌که ما در شعر فارسی سعی می‌کنیم در دوره‌های مختلف یک یا چند شاعر مطرح را محور و معیار قرار بدهیم و خودمان را با آن‌ها عیار کنیم. نمونه‌هایش را در ادبیات کلاسیک و معاصر بسیار داریم. حتی اگر در جلسات و انجمن‌ها یک شاعر مبتدی شعری بخواند، بلافاصله به او گوشزد می‌شود که شبیه کدام شاعر می‌نویسد و بهتر است از چه شاعری شعر بخواند.
البته این کار مزایا و معایب خودش را هم دارد. مزیتش این است که انبوه شعرهای بنجل و بدردنخور تولید نمی‌شود، چون معیار و محور مشخص است. عیبش در این است که جلو پیش‌روی، تجربه‌گرا بودن و نگاه به آینده را از شاعران می‌گیرد و خلاقیت را می‌کشد.
مسأله‌ی دیگر این‌که؛ من حس می‌کنم شاعران این‌طرف مشخص‌تر، تحلیل‌گرایانه‌تر و با منطق‌ راجع به طیف وسیعی از موضوعات می‌نویسند، مثل شاعرانی هستند که فقط در باره‌ی مسایل محیط زیستی و اقلیمی شعر می‌سرایند، یا بعضی‌ها خودشان وقف مسایل ال‌جی‌بی‌تی‌‌کیو‌ها کرده‌اند. در این‌جا شاید بشود از نوع نوشتار آپولونی نام برد.
در حالی‌که در شعر ما نوعی جنون و دیونیزوس موج می‌زد و شعر نباید خودش را الزاماً با منطق سازگار بسازد. چیزی که مشخص است محیط‌های اجتماعی مختلف دغدغه‌های شاعران را کاملاً متفاوت از هم‌دیگر می‌کند.
بعضی تفاوت‌های فرهنگی هم وجود دارد که محصول جامعه است و ربطی به شاعر ندارد. مثلاً در نزد فارسی‌زبانان شعر تقدس دارد، هنر الیت بشمار می‌رود و در بین عامه‌ی مردم عزیز و محبوب است، شعر یک آیین روزمره است و همه کم وبیش یک یا چند شعر را در موقعیت‌های مختلف روزانه استفاده می‌کنند؛ اما در آلمان داستان‌نویسان سرآمد هستند، شعر جامعه‌ی کوچک خاص خودش را دارد. در یک تحقیق که در سال ۲۰۱۷ در آلمان صورت گرفته بود، از بین ژانرهای گوناگون کتاب، تنها ۷ درصد خوانندگان شعر می‌خوانند، در حالی‌که ۵۰ درصد از آن‌ها، خوانندگان رمان‌های جنایی بودند.
از دلایل زیادی می‌توان در این راستا نام برد؛ اما لازمه‌ی شناخت بهتر این تفاوت‌ها و شباهت‌ها پژوهش و تحقیق آکادمیک است. در آخر این‌که شعر فارسی منزوی است، ایزوله و مطرود از شعر جهان نوشته می‌شود و تنها به‌گوش مخاطبان فارسی‌زبان می‌رسد. اگر نه، به‌نظر من، چیزی از اشعار شاعران غربی کم ندارد.

 

o چه راهی برای عبور از این انزوا وجود دارد؟
در سطح کلان دولت‌ها باید در این راستا قدم بردارند؛ چون منابع عظیم مالی در اختیار آن‌ها است. مثلاً مانند بسیاری‌ از کالاهایی که یک کشور صادر می‌کند، باید بتواند کلمه و زبان را هم صادر کند.
یکی از وظایف سفارتخانه‌ها اشاعه و ترویج فرهنگ است. ما در بیست سال گدشته این را در افغانستان شاهد بودیم، تجربه کردیم که سفارتخانه‌های کشورهایی مثل آلمان، انگلیس و غیره برنامه‌های آموزشی زبان برگزار می‌کردند، برنامه‌ی رادیویی داشتند، بورسیه می‌دادند و… تا زبان و فرهنگ خود را گسترش بدهند. اگر اراده‌ی‌ انجام کاری وجود داشته باشد، کارهای زیادی می‌شود انجام داد تا شعر زبان فارسی را از انزوا در آورد.
مثلاً در شهر برلین برنامه‌های حمایتی و تمویلی متعددی برای کسانی وجود دارد که بخواهند کتاب‌های آلمانی را به زبان دیگری ترجمه کنند.
در سطح انفرادی‌ هم باید دوست‌داران ادبیات، مترجمان و شاید خود شاعران دست به‌کار شوند و آثار شاعران فارسی به‌شمول خودشان را به زبان دیگر ترجمه کنند. با توجه به این‌که شاعران زیادی بعد از سقوط طالبان مجبور به ترک کشور شدند و در کشورهای غربی زندگی می‌کنند، امیدوارم در سالیان آتی با تسلط‌یافتن به زبان کشورهای میزبان بتوانند آثار شاعران فارسی‌زبان و خودشان را ترجمه کنند.

 

o به عنوان یک پناهنده، آیا شعر شما و افراد مشابه شما خصوصیات خاصی از منظر مهاجرت دارد که مثلاً به آن شعر مهاجرت اطلاق کرد؟ اگر آری چه شاخص‌هایی را می‌توانید، ذکر کنید؟
اگر مراد از شعر مهاجرت شعری است که شاعران دور از وطن‌شان می‌گویند، من هم شامل‌شان می‌شوم؛ اما اگر به شعری اطلاق می‌شود که شاعران در باره‌ی وطن و بی‌مکان‌شدن خودشان در کشوری دیگر می‌سرایند، من از آن فراری‌ام؛ چون این‌گونه شعر توام با نوستالژی، و یادآوری اتفاقات خوب گذشته هم‌راه است و من فکر نمی‌کنم اتفاقات چندان خوبی در گذشته‌ی وطن وجود داشته باشد، یا لااقل از دریچه‌ی دید من چنین اتفاقاتی به‌چشم نمی‌آید.
به خودم فشار هم نمی‌آورم که دلم برای جغرافیا تنگ شود. این‌که ما در کشور دیگری دل‌تنگ وطن می‌شویم، الزاماً به این معنا نیست که دل ما برای وطن تنگ شده است. فاکتورها و عوامل بسیار متعددی در این دل‌تنگی دخیل هستند. اصلاً شاید عامل به‌وجودآورنده‌ی این دل‌تنگی کشورهای میزبان هستند که ما را به مشکل هویتی و شخصیتی مواجه می‌سازند. ما هم ناچار به بارزترین نشانه‌های هویتی (وطن، دین) خودمان رجوع می‌کنیم.
تر‌ک‌های آلمانی‌تبار در آلمان نمونه‌ی خوب این مدعا هستند. آن‌ها نسل اندر نسل این‌جا در آلمان به دنیا آمده‌اند، به مدرسه رفته‌اند، زبان آلمانی را فصیح گپ می‌زنند؛ اما چون کشور میزبان آن‌ها را آلمانی نمی‌داند، آن‌ها با مشکل هویتی روبه‌رو می‌شوند و متوصل می‌شوند به کشور آبا و اجدادی‌شان ترکیه.
با این تعاریف، شعری که من در آلمان می‌نویسم، بیش‌تر وضعیت کنونی من و امثال من را نشان می‌دهد، که تجارب مشترکی داشته‌ایم، و نه الزاماً به عنوان یک افغانستانی مهاجرِ دل‌تنگِ وطن. بعضی از شعرهایی را که در اروپا نوشته‌ام، حتی اگر در هرات هم بودم، می‌نوشتم. و برخی از شعرها در باره‌ی تبعیض نژادی، تبعیض زبانی، ساختارهای قدرت و… هستند که محصول جامعه‌ی جدید من است.
البته شعر من هم مطمئناً در بعضی مواقع دچار نوستالژی شده است؛ اما حداکثر سعی من این است که از آن بپرهیزم؛ چون مفهوم وطن برای من یک مفهوم فزیکی و مکانی نیست. مؤکدکردن مفهوم وطن به وطن‌پرستی می‌انجامد و من وطن‌نپرستم.
وطن اول من زبان فارسی است و من هیچ‌گاه از فارسی دور نبوده‌ام. اما به قطعیت نمی‌توانم بگویم خانه‌ی من هرات است یا برلین و یا شاید شهری که سال‌ها بعد در آن زندگی بکنم، شاید هم هر سه‌ آن‌ها.

 

o برگردیم‌ به شعر نو. جایگاه شعر نیمایی، آزاد، سپید و در مجموع شعر نو در افغانستان چیست؟ از دید شما این نوع شعر با بی‌مهری مواجه نشده است؟
شعر در تنهای شاعر شکل می‌گیرد، در بین جامعه‌ی ادبی (شاعران، منتقدان) تحلیل و بررسی می‌شود، و بعداً اقبال عمومی می‌یابد و مخاطب عام آن را می‌خواند. من فکر می‌کنم با تمام کم‌وکاستی‌ها شعر سپید افغانستان در بیست سال گذشته بهترین دوره‌ی تاریخی خود را تجربه کرد. این هم به لطف شاعران جوانی بود که در دامان دموکراسی متزلزل افغانستان رشد کرده بودند. اتفاق نه‌چندان خوبی که در این برهه رخ داد، این بود که شاعران موزون‌نویس هم فضای شعر سپید افغانستان را خالی یافتند و شروع به سرودن به شعر سپید کردند.
از دید من این جفای بزرگی بود که از سمت برخی شاعران موزون‌نویس بر شعر سپید رفت. شاعر آزاد است در هر قالب و هر چه بخواهد می‌تواند بنویسد، من هم کسی نیستم که آن‌ها را منع کنم؛ اما این نوع نگاه و برخورد با شعر سپید به‌نوعی دست‌کم‌گرفتن شعر سپید است. مثلاً شما در ایران به ندرت شاعر مطرح موزون‌نویس را می‌شناسید که به شعر سپید روی آورده باشد.
این تصور و نوع برخورد با کلمه و یک ژانر شعری اشتباه است که فکر کنیم، چون برخی‌ها در موزون‌نویسی ماهر اند، پس در سپید هم حرفی برای گفتن دارند. در حقیقت پیشینه‌ی غنی شعر کلاسیک فارسی این عتماد به‌نفس کاذب را به موزون‌نویسان داده است که خودشان را در زمینه‌ی شعر سپید هم صاحب‌نظر بدانند.
وظیفه‌ی منتقد اما وصل‌کردن شاعر و مخاطب است. با این توضیح که: نقد و بررسی آثار فاصله بین شاعر و مخاطب را کم می‌کند. در این بخش هم بودند کسانی که از جنبه‌ی نظری شعر سپید در افغانستان توضیح داده‌اند و کتاب‌های خوبی به نشر سپرده‌اند؛ اما سرآخر این مخاطب است که تشخیص می‌دهد چه بخواند و چه نه! اما در کل سلیقه‌ی هنری مردم بسیار کلاسیک است و زمان زیادی می‌برد تا مقابل چیزهای جدید از خود انعطاف نشان بدهند، هرچند شعر سپید چیز جدیدی هم نیست.

 

o و شعر سپید بیست سال گذشته آیا هویت افعانستانی دارد؟ منظورم زبان شعر نیست. فضاهای مختص افغانستان، اندیشه، احساسات و تصاویر متفاوتی با آن‌چه در ایران وجود دارد.
درون‌مایه‌ی شعر سپید افغانستان دردی است که مختص افغانستان است. سوای قوت و ضعف اشعار، از لحاظ موضوعی و محتوا، صد البته چنین چیزی وجود داشته است. کافی است چند مجموعه از اشعار سپیدی که در این سال‌ها در افغانستان نشر شده است را باز کنید، بلافاصله بسامد بالای کلماتی مانند: بمب، جنگ، انتحاری و… شما را متوجه این خواهد ساخت که اشعار در جغرافیایی به‌نام افغانستان سروده شده‌اند. در حقیقت درون‌مایه‌ی اصلی کارهای این دوره شامل موضوعاتی چون آزادی بیان، جنگ، زنان، تنانگی پرداختن به شعر اروتیک برای شکستن تابوهای جنسیتی و…و… می‌شود. شما خودتان شعر سپید می‌نوشتید، مطمیناً در کارهای خودتان نیز موضوعاتی از این قبیل وجود داشت است.

 

o و حرف آخر؟
سپاس از شما و ‌وقت‌تان!

یادداشت:
* «زن‌مرگی» کتابی با صفحات خالی و سفید است که در هشت مارچ به مناسبت روز زن و به‌عنوان اعتراض علیه وضعیت زنان در افغانستان به نشر رسیده است.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1226


مطالب مشابه