گفت‌وگو با رامین رازق پور، نویسنده و سرایش‌گر

9 ثور 1404
6 دقیقه
گفت‌وگو با رامین رازق پور، نویسنده و سرایش‌گر

گفت‌و‌گوکننده: نوریه نورزاده

آرزوهایم با شهروندان این خاک، مشترک است

رامین رازق‌پور در سال ۱۳۷۴ در شهر پلخمری بغلان به جهان هستی آمد و رشته‌ی ادبیات پارسی را در دانشگاه کابل خواند. رامین رازق‌پور، نویسنده‌ی جوان افغانستانی تا کنون در چندین برنامه‌ی رقابتی داستان‌نویسی مقام گرفته‌است و توانسته توجه جامعه‌ی ادبی پارسی‌زبان را به‌خود ویژه کند. رازق‌پور علاوه بر سرایش به‌گونه‌ی حرفه‌ای و جدی به سبک رئالیستی و ویژه‌ی خودش داستان می‌نویسند و تاکنون اثر «عشق‌های خاکستری» را برای نشر آماده کرده‌است.

با درود و سپاس در حضور رامین رازق‌پور هستیم با طرح چند پرسش تا بیش‌تر برای خوانندگان پارسی‌بان شناخته شود:

 پرسش: از چی زمانی و چگونه داستان را شناختید؟ و این شناخت چی‌وقت به توانی رسید که شما را پای قلم و کاغذ کشاند؟

پاسخ: همه‌چیز از شب‌هایی شروع شد که مادرکلانم تلاش می‌کرد قصه ببافد. او قصه می‌گفت تا خواب‌مان نبرد و پدر از کارخانه/نانوایی به خانه بیاید. گاه برای این قصه می‌گفت که خواب‌مان ببرد. این قصه‌ها، مرا ساخت و حالم را دگرگون کرد. وقتی پایم به‌روستای پدری باز شد، با خیلی از چیزها آشنا شدم. اگر نمی‌شدم، قطعاً نمی‌توانستم ذهنی داستانی داشته باشم. در فضای رنگین روستا، چشم و گوشم باز شد و افکارم، رنگ‌وبوی داستانی به‌خود گرفت.

وقتی روستا را ترک کردیم، به کابل آمدیم، احمدظاهر شنیدم. شاگردی در نانوایی داشتیم که وارث سوختگان بود. دلش را پیش کسی مانده بود، که یادش نمی‌کرد. نه زنگی، پیامی، سلامی…؛ او را می‌دیدم که دود می‌کرد و آب می‌شد. کم‌کم صدای احمدظاهر در گوش جانم رخنه کرد و بی‌تاب شدم. هرچند سن کمی داشتم؛ اما می‌فهمیدم که عشق با آدم‌ها چه‌ها که نمی‌کند. این را در فیلم‌های هندی دیده بودم.

برای این‌که با کلمات آهنگ‌های احمدظاهر، ارتباط روحی برقرار کنم، رفتم «پل باغ عمومی» چندتا کتاب شعر خریدم. یکی از آن‌ها «گنج غزل» بود. آن‌قدر در تنهایی‌هایم شعر خواندم که در هفده‌سالگی، نخستین شعرم را تولد دادم. وقتی به دانشکده‌ی زبان و ادبیات پارسی دانشگاه کابل راه‌یافتم، در نخستین روزهای ورود به‌دانشگاه، دلم را گم کردم. در آن‌سال‌ها، هم شعر می‌خواندم، هم داستان و رمان…؛ در نخست بیش‌تر به شعر پناه برده بودم؛ بعدها دیدم که من نمی‌توانم سرایش‌گر باشم. آغاز کردم به نوشتن یادداشت‌های روزانه، تحت عنوان «خاطرات خاکستر»؛ برای این‌که نثرم اندکی پخته شود و بتوانم داستان بنویسم و از سال ۱۳۹۹ ه‍.خ. به‌طورکلی، ساختار ذهنم تغییر کرد و به فکر نوشتن داستان شدم. تا این‌که داستان کوتاه «زمستان، آخر سال نیست» خلق شد.

 پرسش: آرزوهای رامین رازق‌پور بیش‌تر در داستان‌هایش نقش دارد یا آرزوهای اجتماع؟

پاسخ: البته که آرزوهای خودم بیش‌تر نقش دارند. آدمی نمی‌تواند از اجتماع، ‌‌بیرون شود؛‌ چون در اجتماع می‌تواند معنا و مفهوم پیدا کند. من زاده‌ی همین اجتماع هستم و عمری در آن پر و بال زده‌ام. آرزوهایم با شهروندان این خاک، مشترک است؛ برای همین سعی کرد‌ه‌ام آرزوهای خودم را وارد حافظه‌ی جمعی کنم؛ اما آن‌چه که فراوان داریم: آرزوهای سرکوب‌شده و رؤیاهای دربندکشیده شده‌است. من از اجتماع همیشه زخمی و رنجور، سر بیرون آورده‌ام، تا بتوانم رنج‌های مشترک انسانی‌ام را نقش جبین کاغذ‌ها کنم.

پرسش: داستان‌نویسی در افغانستان زیر تسلط حکومت تک‌تاز شعر چی حالی دارد؟ و چقدر فضای نشست‌های ادبی می‌تواند نویسندگانی مثل شما را با نقدهای معیاری ره‌نمایی و تشویق کند؟

پاسخ: ذهن ما، شاعرانه‌تر است، تا داستانی…؛ چون‌که عمر شعر در این سرزمین به سده‌های بیش‌تری می‌رسد؛ اما عمر داستان، کوتاه است. صدوچندسال است که ما داستانی می‌اندیشیم. کم‌تر آدم‌ها داستان می‌خوانند، اما آدم‌های زیادی شعر می‌خوانند و نسبت به شعر، علاقه‌ی آتشین نشان می‌دهند. حتا اگر به شعریت آن شعر پی نبرند؛ اما از این‌که آهنگین‌ است، لذت می‌برند. باید گفت از همان لحظه‌‌ای که پا در جهان هستی می‌گذاریم، بیخ گوش‌مان شعر می‌خوانند. پس از این پیداست که پایه‌های حاکمیت شعر، قوی‌تر است. یکی دیگر این‌که، نسل امروز، کم‌حوصله‌ترند، بیش‌تر از دو سه بند را نمی‌توانند بخوانند. ما در عصر بی‌حوصلگی، نفس می‌کشیم. این خود ناراحت‌کننده است.

من کم‌تر در نشست‌های ادبی، حضور یافته‌ام. البته نشست‌هایی را می‌گویم که پیرامون داستان و رمان صحبت می‌شده‌است/‌ می‌شود. بیش‌تر اوقات در میان شاعران لولیده‌ام. داستان را در خلوت خودم مطالعه کرده‌ام و نوشته‌ام. من فکر می‌کنم اگر فضای ادبی سالمی وجود داشته باشد و نقد معیاری و آگاهانه صورت بگیرد، خیلی تأثیرگذار است و می‌تواند جهان‌بینی‌ نویسنده را نسبت به داستان عوض کند. من به نقد خوب که ارزش‌یابی زیبایی‌های اثر ادبی باشد، باورمند هستم…؛ اما از نقد در نشست‌های ادبی–خاطره‌ی خوشی نداشته‌ام؛ چون‌‌ در اکثر این چنین‌ فضاها، برخوردهای دوستانه و سلیقه‌ای حاکم بوده است، و این آزاردهنده است.

پرسش: شیوه‌ی پردازش و فضای داستان‌های شما نو و منحصر به خودتان است، این ویژگی را بازخورد چی تلاشی می‌دانید؟ تا برای دیگر نویسندگان هم الگو قرار گیرد.

پاسخ: خوب خواندن و خواندن کتاب‌های خوب…؛ من همه‌چیز را از خواندن‌ کتاب‌های خوب یافته‌ام. وقتی یک کتاب را می‌خوانم، در وهله‌ی نخست به موضوعش نگاه می‌کنم. بعد سراغ نثر نویسنده در آن اثر می‌روم. بعد به نوع روایت و ساختارش مراجعه می‌کنم. دنبال این می‌گردم که آقای نویسنده، چگونه اعتراض کرده‌ است؛ این اعتراض، تا چه اندازه منحصربه‌فرد است. او، روی چه چیزهایی انگشت گذاشته‌است که من نگذارم. هم‌چنان، در هنگام مطالعه‌ی اثر، خودم را جای یکی از شخصیت‌های آن قرار می‌‌دهم. این‌طور می‌توانم در ماجرایی‌ که نویسنده به آن پرداخته است، شریک شوم.

توصیه‌ی من برای کسانی‌که می‌خواهند بنویسند، این است که بیش‌تر کتاب بخوانند تا لبریز شوند. علاوه‌برآن، فیلم تماشا کنند، به پدیده‌های اطراف‌شان خیره شوند و فکر کنند و ذهن‌شان را به یک دوربین عکاسی/ فیلم‌برداری تبدیل کنند. در موقع نیاز، به ذهن‌ خود سر بزنند.

پرسش: داستان «آدم‌ها پشت کلمات‌شان پنهان می‌شوند» چی برازندگی نسبت به دیگر داستان‌های‌تان داشت که آن را به جشن‌واره‌ی رقابتی صادق هدایت فرستادید؟

پاسخ: همیشه در انتخاب‌ داستان‌ها وسواس بیمارگونه‌ای دارم. نمی‌توانم به‌زودی، داستانی را برگزینم و برای جشن‌واره‌ای ارسال کنم. ساعت‌ها و روزها حتا ماه‌ها، این وسواس، گریبان ذهنم را می‌گیرد، تا این‌که قناعت روحم حاصل می‌شود. این داستان، دو تکه‌ی مجزا از هم بود که در بیش‌تر از شش‌ماه نوشتن آن تکمیل شد. روی هرکلمه‌ و جمله‌اش ساعت‌ها فکر شده‌است. نوشته‌ام و حذف کرده‌ام. تلاش کرده‌ام، کلمات را مانند دانه‌های گردن‌بندی‌ کنار هم‌دیگر بچینم. این داستان در دو سبک مختلف، یعنی رئالیسم و سورئالیسم نگاشته شده‌است و از نثر شاعرانه‌ای برخوردار است.

و دیگر این‌که، راوی داستان در حال و گذشته به سر می‌برد. گذشته را با حال گره می‌زند، سپس به روایتی آن‌چه‌ که از برابر چشم‌هایش می‌گذرد، می‌پردازد.

پرسش: غیر از جایزه‌ی مسابقه‌ی ادبی صادق هدایت دیگر چی جایزه‌هایی را کسب کرده‌اید؟

پاسخ: در مسابقه‌ی خلاصه‌نویسی رمان «بوف کور»، که میان سه‌ کشور پارسی‌زبان برگزار شده بود، جایزه‌ی نقدی دریافت کردم. البته در این مسابقه، مقام نخست به‌نام من رقم خورد. هم‌چنان، در چارمین دور جشن‌واره‌ی ادبی اکرم عثمان، مقام دوم را از آن خود کردم، که از میان ۱۳۷ نویسنده‌ی افغانستانی، حایز تندیس اکرم عثمان شناخته شدم.

پرسش: دفتر داستان‌های‌تان به‌نام «عشق‌های خاکستری» چی وقت رنگ چاپ می‌گیرد؟ خوانندگان چه‌قدر دیگر باید چشم به راه باشند؟

پاسخ: همین که فرصت مهیا شود و لحظه‌ای از دغدغه‌ی نان، غافل شوم، تا بتوانم یک‌بار دیگر به داستان‌ها مراجعه کنم و هر کدام را بازخوانی کنم؛ چون تغییرات زیادی لازم دارند که باید آورده شود. من عادت بدی دارم. به‌سختی یک داستان را می‌نویسم. پس از آن‌که داستان از کارخانه‌ی ذهنم پا در حریم کاغذ می‌‌نهد، کار جدی از آن لحظه به بعد آغاز می‌شود؛ زیرا روزها و شب‌ها با داستان درگیری می‌داشته باشم. هربار شبیه یک مجسمه، قسمتی از پیکره‌ی آن را تراش می‌کنم. آن‌قدر می‌تراشم که با ذوق و سلیقه‌ام بنشیند و رنگ‌وبوی روح خاکستری شخصیت‌هایم را مشاهده کنم.

باز هم نهایت تلاش خودم را می‌کنم که هرچه زودتر به دست‌رس خوانندگانم قرار گیرد.

پرسش: کدام داستان‌ یا بخشی از داستان‌تان را برای مخاطبان مجله‌ی پارسی‌بان تقدیم می‌کنید؟

پاسخ: برشی از داستان کوتاه سایه‌ی سگ زرد:

«از بالای قبرهای تازه بگذرم. در سوگ‌واری علف‌های گورستان شریک شوم. بوی خاک نم‌ناک بدهم دهانم بدمزه شود. یاد هرچه مرده هست، بیفتم. حداقل بلدم که اسم مرده‌ها را هجا کنم‌، قطعه‌قطعه کنار هم بچینم. بعداً در جغرافیای بی‌حصار کابوس‌هایم ازدحام صورت‌های ناشناخته، انبار شوند. نتوانم یکی را بغل کنم، حسرت آغوشم، به زخمی روی دهانم بدل شود. بخواهم چیغ بزنم، زخم رشد کند. بالای قبر مادرکلانم بایستم، تف و لعنت کنم، سنگ‌نوشته‌ی گورش را بکنم. خاک را پس کنم، بر اسکلیت چهره‌اش بشاشم؛ چون مثل خودش یکی را به‌دهان دنیا ریخته‌است. دلم یخ نمی‌شود. دلم می‌خواهد استخوان‌هایش را جمع کنم، به‌آتش بکشم. شاید تب سرما کم‌تر شود و کرختی انگشتانم بهبود پیدا کنند.

روی میز تحریرم پر از لیتر‌های قی کرده‌است، می‌گردم تا یکی پیدا کنم که آتش داشته باشد. سگرتم را روشن می‌کنم، با بی‌حوصلگی خشن، مقابل قفسه‌ی کتاب‌هایم می‌ایستم. همینگوی، چخوف، کافکا، هدایت لب‌خند می‌زنند. تلاش  می‌کنم خنده‌ام بگیرد؛ اما نمی‌توانم بخندم. انگار سال‌ها قبل، خنده‌ام را سقط کرده‌‌اند. در دیوار سمت راستم، به نگاه‌های رازآمیز هدایت دقت می‌کنم. انگار می‌خواهد به من چیزی بگوید. در آن‌سوی شیشه‌های عینکش جهان رازآلودی، برهنه افتاده‌است. پوچی محض را می‌بینم. ماهیت عصری را باور می‌کنم که نادانی بشر، معنویت محسوب می‌شود. حقیقت در رنگ‌های دروغ ناپدید شده‌است. کسی را پیدا نمی‌‌کنم تا کودهای زبانی‌ام را درک کند. حداقل از مصبیت تنهایی نجاتم بدهد.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2786


مطالب مشابه