گفتوگو کننده: داوود عرفان
رضا محمدی کیست؟
یک شاعر یکلاقبا، قدری وطنپرست و شیفتهی ادبیات کهن و نوشتههای پیشینیان و البته کنجکاو برای دانستن راز و رؤیا و حال باقی رویابافان عالم. به زندگینامه، من در غزنی به دنیا آمدم، با تذکرهی فارسیوانهای قندهار و یکمدت در زمینهای اجدادی، در پشتونزرغون هراتجان زیستهام و یکمدت در مزار شریف که بختم به برکت مردم بلخ باز شد و صاحب خانه و زندگی در همانجا شدم. در یزد، مشهد و تهران و کابل هم زندگی کردهام و با کوچههایشان مثل خانهی خودم انس دارم. حالا مدت درازی است، ساکن لندن هستم و البته هیچوقت انس نشده بگیرم، به هیچ چیزش.
مرتبط با پرسش اول؛ از دید شما، شاعر چهکسی است؟ شعر و شاعری چه دستهبندیهای متعارفی دارد و اصولاً خودتان تعریف خاص خودتان را از شعر و شاعر دارید؟ خودتان رضا محمدی را در چه تعریفی قرار میدهید؟
شاعری مثل هر کار دیگری یک کار جدی است، به ریاضتکشیدن، تمرین، آموزش و استعداد نیاز دارد و مثل هر کار دیگری برای موفقیت در آن، باید آنرا دوست داشت و بهآن صادق بود. شاعر تعریف خاصی ندارد، اما؛ شاعران خوب معمولاً آدمهای فوقالعاده باهوش و آراسته به ادب و بهشدت کنجکاو برای دانایی و یافتن حکمت هستند. مثلاً؛ ابنعربی، متنبی، مولانا، بیدل و از همه برجستهتر حافظ شیرازی. آخرین ملکالشعرایی که در افغانستان داشتهایم، جناب قاری عبدالله. بهطور مثال؛ فصوصالحکم شیخ اکبر را که از سختترین کتابهای حکمی درباره نظریه تصوف هست شرح داده، اگر بخواهیم، اهمیت اینکار را بدانیم، باید نگاهی بیندازیم در تاریخ عرفان و ادبیات که قبل از قاری عبدالله، فقط مولانا جامی جرأت و جربزهی شرح آثار شیخ اکبر را داشته، برای همین هم هست که جامی را خاتمالشعرای خراسان میخوانند. یا مثلاً؛ اخوان ثالث زبان پهلوی و ادبیات خسروانی و قصاید عرب و عجم را میدانسته با مجموعهدانشی که همراه با این شعرها بوده، از نجوم تا فلسفه و تاریخ و مصطلحاتالعلوم. سهراب سپهری، نقاشی مدرن، عرفان اسلامی و هندی، سینماتئاتر، مجسمهسازی و فلسفهی روشنگری را آموخته بود و جالب است که مثل یک مربی فوتبال، بازیهای فوتبال را تجزیه و تحلیل میکرد. همینطور؛ دربارهی باقی شاعران جدی از فروغ و شاملو و واصف باختری و استاد خلیلی و ملکالشعرای بهار را که ببینیم؛ هرکدام گنجینهای از دانش ذوق و کنجکاوی برای آموختن و ریاضتکشیدن بودند. حالا با این حساب؛ خودتان شاعر را تعریف کنید. تعریف، سخت و در عینحال آسان است.
دربارهی خود من واقعا سخت است توضیح بدهم، اما همین راه و روش، سرلوحهی کار من و زندگی من بوده، سعی کردم در هر حالی، ادب را پاس بدارم، ریاضت بکشم برای آموختن، کنجکاو باشم و همواره خودم را شاگرد و هیجانزده برای آموختن چیزهای تازه نگاه دارم. و صادقانه میگویم که شعرهای خوبم را هنوز نگفتهام، هنوز در حال آزمون و خطا هستم، نمیترسم که روشهای تازه را امتحان کنم. از فرمان دلم و یکرو بودن با دلم، هیچوقت خارج نشدم. برای دیگران و میل دل دیگران ریاکاری نکردهام و شعر همیشه اولویت من و مهمترین کار زندگیم بوده است.
شعر؛ هنر برای هنر یا رسالت شاعرانه؟
چیزی بهنام رسالت شاعرانه به نظر من وجود ندارد. شعر در نهایت سازندهی شعور عمومیاست و البته حافظهی جمعی، نباید در آن دست برد و آنرا مثل ابزار سیاسی یا اسباب تفنن بهکار برد، آنوقت تبدیل میشود به مقالهی سیاسی یا بیانیهی حزبی شعارهای عوامپسند و یا بازیچهی روشنفکری. این بحثها، از بهار پراگ و آن خیزش خونین و درخشان روشنفکران چپی، کمی وارد انحراف شد. روشنفکران و نویسندگانی که سردستهی روشنفکران بودند، از وضعیت عصبانی بودند. فکر میکردند شعر باید کاری بکند. برای همین؛ نخستین موج شعرهای انقلابی چپگراها خیلی صادقانه و واقعی بود، به دل مینشست و از مرزهای دولتها و ملتها عبور کرد. بعدش که تبدیل شد به مانیفیست و نظریهی امر و نهی و دستور سیاسی، از شکل افتاد و استحاله شد. فکر کنیم در زبان فارسی نابغهای مثل سیاوش کسرایی، یا آدمهایی مثل خسرو گلسرخی، بارق شفیعی و سلیمان لایق، همهی اینها، قربانی این نگاه شدند، چرا که شعر دستورپذیر نیست، به دل نمیشود امر و نهی کرد و همین فرق روزنامهنگاری و ادبیات است.
با این گــزاره کـه در حـوزهی فرهنگی زبـان فارسی، شعر تولید اندیشه کرده چقدر موافقید؟
نه فقط در زبان فارسی که در همهی زبانها، شعر سرچشمهی حکمت و فلسفه و به تبع، تولیدکنندهی اندیشه بوده است. ببینید هایدگر و هگل چقدر به شعر ارجاع میدهند؟ اما در زبان فارسی ماجرای شعر کمی پیچیدهتر هم بوده است. از دربار فرزانهی سامانیان که بزرگان خراسان و خانوادهی حاکم که پردهدار بلخ و نگاهبان سنتهای باستانی و داستانی در معبد نوبهار بلخ بودند؛ وظایف همهی نخبگان را به دوش شاعران نهادند. یعنی؛ هم وظیفهی فیلسوفان، هم وظیفهی مورخان، هم وظیفهی معلمان، هم وظیفهی منجمان و سیاستمداران و نظریهپردازان اخلاق و سیاست و باقی مسایل و هم حتی وظیفهی مترجمان، بر دوش شاعران به ناگزیر نهاده شد. ناگزیری تاریخی برای جبران چند قرن واماندگی و دیگرشدگی ملی بود که شاعران، مجبور به مشعلداری در یکی از تاریکترین سردابهای تاریخ شدند. مثلاً؛ رودکی فقط شعر نمیگفت، بلکه کلیلهودمنه، سندبادنامه، تاریخ شاهان گذشته، اساطیرکهن، الگوها، چهارچوبهای فرهنگی، الگوهای اجتماعی و اخلاقی و دشوارتر از همه اینها، حفظ آمیزهای تازه از فرهنگ اسلامی و ایرانی بهعنوان هویت جدید مردم خراسان را میبایستی در قالب شعر ارایه میداد. همین کاریاست که دقیقی، شهید بلخی،اسدی طوسی، ابوشکور بلخی، کسایی مروزی و دیگر شاعران، باید انجام میدادند. آنها باید با قدرت هوش و خلاقیت و دانش، کاری کارستان میکردند و ملتی درهمشکسته را از نو حیات میبخشیدند. در دورههای بعدی که همان پل لرزان اسلامی- ایرانی چون شمشیری دولبه، بر گلوگاه دولت و جامعه نشسته بود؛ شاعران زبان فارسی، همواره در شرایط اضطرار بهسر میبردند و چندین وظیفه را میبایستی بر شانه میکشیدند. آنها مجبور به تولید اندیشه بودند، مجبور به جهتدادن نخبگان و اعیان و حتی جهتدادن و تربیت حاکمان مهاجم بودند. حاکمانی که با زور شمشیر، قدرت سیاسی را بهدست گرفته بودند و با حربهی دین به این شمشیر اعتبار و مشروعیت میبخشیدند. برای همینکار، شاعرانی مثل فردوسی و سنایی و حتی منوچهری و مسعود سعد، در دورهی غزنوی و رشیدالدین وطواط و خیام در دورهی سلجوقی و صابر ترمذی و انوری ابیوردی در دورهی خوارزمشاهیان و کار جناب جامی و نوایی در دورهی تیموری، کاری بیش از شاعری، اما در هیئت شاعری بوده است. تربیت و مدیریت حاکمان و جامعه و از سویی؛ تولید اندیشه و پاسبانی از فضایل فرهنگی، همه برعهدهی شاعر بوده و این وظیفهی تاریخی، شعر فارسی را نسبت به شعر در دیگر زبانها، نقش بیشتر داده است
با اینوصف؛ آیـا تولید اندیشه حــداقل رسالت فرهنگی شمرده نمیشود؟ برداشت من از پاسخ قبلیتان این است که شما به رسالت سیاسی شعر باور ندارید. میخواهم یک مثال بزنم، دنگ شیائو پنگ در سخنرانی خود در مجمع عمومی سازمان ملل عنوان داشت که چین بر اساس آموزههای کنفوسیوس، صلحآمیزترین اندیشهی جهان را دارد. پرسش دیگر این است که چرا مثلا آموزههای مولانا نتواند برای ما در جهان امروز هویتی انسانی ببخشد؟ و آیا این اندیشهی شاعرانه نمیتواند به اندیشهای سیاسی و هویت ما در جهان تبدیل شود؟
دقیقاً؛ این یکی از بهترین مباحث است که باید مطرح شود، نه فقط اندیشهی مولانا، بلکه چنانکه دربارهی کارنامه و وظیفهی شاعران در دورههای مختلف تاریخی صحبت شد؛ آثار همهی شاعران بزرگ بررسی شود و از کوششی که آنها برای احیای هویت انسانی و بازسازی چهرهی فرهنگی ملت انجام داده بودند، میتوان الگو گرفت. فردوسی کاملترین نمونه از این نوع است، شاعری که چهارچوبهای خرد جمعی و هویت تاریخی را میخواست تدوین کند، دربارهی آیین حکومتداری، دربارهی صلح و جنگ، دربارهی روش زندگی در روزگار فلاکت زده و چگونگی برخورد با سایهها و آرایههای خرافی دین و منش پهلوانی بر اساس آموزههای حکیمان خسروانی و مهمتر از همهی اینها؛ روشنیبخشیدن به کهنالگوهای معرفتی، همهی اینها را در قالب داستانها و منظومههای حماسی در کتابی جاودانه بهنام شاهنامه فراهم آورد. منوچهری که ظاهراً شاعری خوشباش بهنظر میآید؛ حتی در قصیدههای طبیعتگرانه و میخوارانه، همین چهارچوب معرفتی را معرفی میکند. مثلاً؛ در جنگ لشکر زمستان و لشکر بهار، روایتی از دو نوع زیستن و دو نوع نگریستن به زندگی را ارایه میکند. اینکه چطور میشود، بدون قدرت سیاسی سیاست کرد، بدون دستیازیدن به شمشیر، شمشیر را مطیع دانایی و زیبایی ساخت. جناب سنایی در حدیقه، ساختن بهشت در روی زمین را به خوانندگانش میآموزد، عطار نیشابوری با شرح جزییات ارایهی نمونههای عینی-معرفتی را پیشکش میکند که ما از روی ناچاری، عرفان نام نهادهایم، هم منطقالطیر و هم منظومههای دیگر او، هر کدام یک یک سیاستنامه هستند. سعدی که گلستان و بوستانش به شکل روشنی، سیاستورزی با روش و منش فرهنگی خاص ما را نشان میدهد، چون مرزباننامه و سیاستنامه آثار منثور فراوانی در ادبیات ما هستند که ندیده گرفته شدهاند یا حداقل به چشم کتابهای نظری به آنها دیده نشده، مثلاً؛ ما تاریخ بیهقی و قابوسنامه را بهعنوان آثار ادبی برای لذتبردن معمولاً میخواندهایم، نه بهعنوان رشتهای از آثار معرفتی که نظریههای فکری در آنها نهفته است. فرق ما با چینیها همین قدر است، چینیها در مقابل تیوریهای علوم انسانی غرب، نسخهی بومی خود را ارج نهادند و جدی گرفتند، اگرچه در آکادمیهای غرب هنوز نسخه و نظریهی چینیها، جدی گرفته نمیشود. تلاش بر این بوده که نسخهی چینیها را، شاخهای از مارکسیسم بشناسند. اما واقعیت این است که چینیها، مارکسیسم را بومی کردند، همان آرزویی که طاهر بدخشی در افغانستان داشت و معتقد بود میتوان با تکیه بر ادبیات فارسی و فرهنگ مردم، نسخهی بومی از مارکسیسم ارایه کرد، اما صحبتهای بدخشی بعد از او تبدیل به یک بحث انحرافی نژادی شد. تیموریان، حتی ابدالی ها، همینکار را کرده بودند. آنها از اسلام، تصوف را بهعنوان نقطهی اشتراک فرهنگ اسلامی و فرهنگ ایرانی برگزیدند و از تصوف، فتوت را بهعنوان روشی اجتماعی، نظریهای سیاسی- فرهنگی انتخاب کردند و به اصناف قدرت دادند و اینگونه؛ نهادهای اجتماعی را ساختارمند، وارد چهارچوب قدرت کردند. جامی اساسنامههای صنفی را بر اساس فتوت و با مشروعیت تصوف مدیریت میکرد و در آن روزگار ۵۴ صنف را به رسمیت شناخته بودند. جامعه از طریق آنان اداره میشد، این یک نظریه سیاسی است که هنوز هم قابل تطبیق است و البته تنها نظریهی سیاسی در تاریخ ما نیست. نظریهای که حکومت اشکانی بر آن استوار بود و بر دو مجلس مهان و کهان میچرخید؛ یک نظریه سیاسی دیگر است. آنچه که سعدی در بوستان و گلستان معرفی میکند و آنچه که خواجه نظامالملک در سیاستنامه تعریف کرده، برخاسته از یک نظریهی سیاسی دیگر است که سیاست ترکی نام نهاده میشود، برای اینکه نخستین سیاستنامهای که ترکان بعد از اسلام نوشتند؛ در قرن دوم، در ترکستان خراسان یک چهارچوب فکری روشن دارد که در آن، شیوهی انتخاب حاکم، مدیریت و حکومتداری و نظم اجتماعی بهدقت ترسیم شده است. آنچه که فردوسی در شاهنامه روایت کرده، همچنان میتواند بهعنوان یک نظریهی ساختارمند بحث شود، استاد روانفرهادی و دکتر طغیان ساکایی در این باره، مقالههای ارزندهای نوشتهاند. به این خاطر؛ ادبیات فارسی نه به نوان یک افتخار شئونیستی که اکنون به آن دیده میشود، بلکه بهعنوان یک ذخیرهی فرهنگی که وسیعتر از زبان فارسی است، میتواند تکیهگاه و مرجع ما باشد، فرهنگ فارسی وسیعتر از زبان فارسی است، گنجینهای مشترک برای گویندگان زبانهای مختلفی است که در دامن این فرهنگ بالیدند، از پشتوزبانها تا ترکزبانها، بلوچها، کردها، ترکمنها، ازبیکها، اردوزبانها، همهی اینها را میتواند شامل شود. فردوسی در شاهنامه، داستان برگزیدهشدن زبان فارسی را بهعنوان چتر مشترک همهی اقوام ساکن در فلات ایران شرح میدهد. در طول قرنها، بر اساس همین شرح،ت رکها و پشتونها و کردها و دیگران، به زبان فارسی بهعنوان گنجینهای از آن خودشان نگاه کردهاند، این گنجینه پیش از هر چیز، باید دوباره از انحصار سیاستگران عوامپسند و قومی خارج شود تا بتواند بهعنوان منبع به یاری همهی ما بیاید.
پیرو پرسـش گـذشته؛ چقــدر ادبیـات در منطقهی فرهنگی ما توان ایجاد فضای همگرایی دارد؟ اصولاً فرهنگیان، مردم و دولتها برای نیل به این هدف چه کارهایی باید انجام دهند؟
چنانکه گفته شد، ادبیات فارسی باید از بحثهای انحرافی و شئونیستی فارغ و بیرون شود تا تبدیل به تکیهگاهی برای همگرایی و مرجعی برای راهنمایی و راهگشایی در وضعیتهای بحرانی، مثل همین وضعیتی که فعلاً در آن گرفتاریم؛ بشود. ادبیات فارسی این گنجینهی معرفتی را با خود دارد و نه هر ادبیاتی، و این گنجینهی معرفتی محصول و ملک مشترک همهی اقوام و گویندگان زبانهای مختلف در منطقه است. تا وقتیکه نگاه به ادبیات فارسی تغییر نکند و بهجای استفاده از ذخیرهی معرفتی آن، به آرایههای هنری و رعنایی فخرفروشانهاش، یک گروه قومی خاص بپردازند و دیگران را از آن بر حذر دارند، یا خدای نخواسته از آن اسباب تحقیر و توهین دیگر مردمان را جستوجو کنند؛ هیچ بهرهای از این گنجینه بهدست نمیآید. ادبیات فارسی محصول هزار سال تلاش حکیمان، فرزانگان و حاکمان و البته شاعران بوده که عرض کردم با رشتههای جان خویش و ریاضت و مشقت و بر عهده گرفتن وظایف دشوار، آنرا پروردهاند. در آن از فرزانگان قفقاز چون نظامی گنجوی و خاقانی شروانی تا حکیمان ماوراءالنهر و صاحبدلان هند گرفته تا اوزبیکها و ترکمنها و بلوچها و پشتونها و دیگران با هم کار و پیکار و تلاش کردهاند. برای این اگر پشتو زبانها امروز خود را از این گنجینه دور بگیرند یا ترکان خود را نسبت به آن بیگانه بپندارند، محرومیت و حرمان نصیب همه میشود. هر کدام از این مردمان باید هزار سال دیگر تلاش کنند تا دوباره چنین گنجینهای ساخته شود و البته اگر چنان شرایط و همان نبوغها و همتها هم پیدا شود که امکانش سخت است، اگر غیرممکن نباشد. ما باید پنجرههای ادبیات فارسی را باز کنیم، بر فرشهای ابریشمین آن، همهی مالکانش را دوباره جمع کنیم. ما به عنوان دانشجویان و دانشوران زبان فارسی، این وظیفه را امروز باید ادا کنیم و بهجای تنگنظری و سهمخواهی، حق زبان فارسی بر خود را بایستی بهجا بیاوریم. این بحث بیمعنایی است که بگوییم مولانا ترک است یا ایرانی یا افغان یا ازبکستانی یا تاجیک، با این نگاه، بهرهای از مولانا نمیبریم، چرا که مولانا گنج مشترک ماست، حافظ فقط شیرازی نیست، متعلق به مردم کشمیر و پیشاور و جلالآباد و تاشکند و خجند و حتی بوسنی و استانبول هم هست. همانگونه که نوایی گنج مشترک همهی ماست. هم آثار ازبکیاش هم آثار فارسیاش. اینجا ما با فرهنگ زبانی سروکار داریم، با ادبیات گستردهی فارسی که در دامنش، شاعران پشتوزبان و اردوزبان و حتی کرد و ترک هم بالیدهاند، اما ادبیاتی که در آثار همه است، ذهنیتی که این آثار را ساخته، اسطورهها، پیشفرضها و روایتها، در همهی اینها، یگانه است که ما نامش را فارسی میگذاریم، چون نیاکان مردمان این منطقه، این نام را بر آن نهادند. آنها هم زبانهای محلی داشتند، وقتیکه دهقانهای خراسان در بخارا جمع شدند؛ زبان بلخی، زبان سغدی، زبان خوارزمی، زبان ترکی، حتی گفته میشود زبان هروی و زبانهای دیگر در منطقه تکلم میشد. آنها معرفت مشترکی بهنام زبان فارسی ساختند و هیچکدام در هیچدوره از تاریخ، آنرا تکهپاره نکرده بودند، چون هیچ آدم عاقلی یک میراث پر از گوهر اجدادی را رها نمیکند، ولو اینکه یکگروه آنرا تصاحب کند. شما نباید سهم خود را و حق خود را رها کنید و بگویید در کنار این قصر باشکوه و بزرگ، که همهی ما در آن جا میشویم؛ میخواهم یک کلبهی گلی کوچک بسازم و بعد تلاش کنید از آن قصر اجدادی خودتان، خشت هایش را بردارید، ستونهایش را خراب کنید و گنجینههایش را ویران کنید. خلاصه ما باید دوباره همه به این قصر برگردیم
برگردیم به مبحث شعر؛ از نظر شما مؤلفهها و شناسههای شعر کلاسیک و نو افغانستان در مقایسه با شعر ایران و تاجیکستان چیست؟ آیا اصولاً شعر افغانستان دارای هویت مستقلی است، یا متأثر از شعر ایران است.
اگرچه شعر فارسی را نمیشود تقسیم کرد به مرزهای سیاسی، اما به هر حال؛ شعر افغانستان بعد از شروع دورهی مدرن و پروسهی مدرنیته، مثل خود پروسه مدرنیته، قوارهی خود را پیدا کرد، یکسری مشخصات دارد که میشود جدایش کرد از ادبیات فارسی در ایران و تاجیکستان. اول اینکه شعر مدرن به ذهنیت مدرن احتیاج دارد. مثلاً؛ نمیشود نژادپرست باشی و یا نگاه جنسی و جنسیتی و کلیگویی کلاسیک داشته باشی و هنر مدرن تولید کنی. امکان ندارد دوم؛ شعر وابسته به یک گفتمان است، یعنی فلسفه، سینما، نقاشی، تئاتر و ادبیات همه به هم وابسته هستند، ممکن نیست یکی بهتنهایی رشد کند. به این خاطر؛ در هر کدام از این کشورها، وابسته به همین دو عنصر، فضای عمومی ادبی هم متفاوت است.
یعنی قوت و ضعف شعر، تصاویر شاعرانه، زبان شعر در سه جغرافیای ایران، تاجیکستان و افغانستان متفاوت نیست؟ در حالیکه هر سه کشور تاریخ متفاوت و مناسبات فرهنگی متفاوتی دارند؟
چرا فکر میکنم در پاسخ قبلی به اختصار همین را گفتم. شگردهای ادبی بخشی از ذهنیت ادبی مسلط بر جامعه و وامدار گفتمان حاکم بر فضای ادبی هستند. با این حال؛ مهمتر از شگردها، جانمایهی شعرها و روح ادبی جاری بر آثار ادبی است. ممکن است شگردهای ادبی، تصاویر شاعرانه به قول شما، نوع تصویرسازی و ساختن متافورها و حتی ساختار روایی در بین سه کشور بچرخد و شاعران هر کشور از کشور دیگر رونویسی کنند یا رابطهی بینامتنی بین شعرهایشان اتفاق بیفتد. اما؛ جانمایهی شعرها بر اساس تجربههای اجتماعی و تفکر جاری اگر نگوییم مسلط، از هم متمایز شدهاند. مثلاً؛ شعرهای یکی از بهترین شاعران ما در افغانستان، قهار عاصی که بهراستی شاعری ماندگار است؛ علیرغم اینکه سالها در شهر کابل زندگی کرده، اما سرشار از نشانهها و ذهنیت روستایی است. ما هیچکدام از المانهای شهری را، در این شعرها، تقریباً نمیبینیم یا آنها را به شکلی مستحیلشده پیدا میکنیم، انگار شهرنشینی و مناسبات شهری، هیچگاه وارد ذهن شاعران ما نشده بود. خیلی محدود در شعرهای یک شاعر پنجشیری دیگر به نام عبدالله نایبی، این مناسبات رخ مینماید. در نسل جوانتر، مثلاً؛ شعرهای روحالامین امینی و بیش از همه، مصطفی هزاره، ما با مناسبات شهری مواجهیم، استعارهها وارد ساحت اسطورههای مدرن میشوند: سیگار،کافهنشینی، خیابان، پلها، چهارراهها و…
کاری که شاعران فرانسوی در اواسط قرن ۲۰ دربارهی پاریس انجام دادند و البته بیش از نشانهها، مناسبات اجتماعی در شهر و ذهنیت شهری در این شعرها آشکار است، در باقی شاعران افغانستان به شمول خود من مناسبات روستایی، فضا را میسازند. شعر ایران، طبیعتاً با زندگی آپارتمانی شهری و فردگرایی برخاسته از این نوع زندگی آمیخته شده و نوع فکری که انسان جایگاه قدرت انتزاعی را در محور تفکر جامعه گرفته و همینطور توجه به جزئیات زندگی شخصی و البته دادن فضا به راویان مختلف و صداهای مختلف، بر آن سایه انداخته. شعر تاجیکستان شاید به لحاظ زبانی فصاحت دو کشور دیگر را ندارد، اما به موازات هم، هر دو فضا را به شکل تندتر دارد، شعر روستاییاش خیلی روستایی و شعر شهریاش خیلی شهری است. بههرحال؛ شاعری که هفتهی یکبار در اپرای مایوکوفسکی، در دوشنبه تئاتر مدرن میبیند و رابطهی زن و مرد و جمعشدن در میخانه در آن عادی شدهتر است؛ نگاه مارکسیستی بر جامعه، سالها حکومت کرده و حسرت و عسرت برای بازیابی گذشته در آن دغدغهی هویتی شده، شعر هم روحیه و کارکرد متفاوتی دارد.
در همیـن راستا برخـی معتقدند کـه شعر افغانستان به پایهی قوت شعر ایران نرسیده و حتی کسب جوایز ادبی شعرای افغانستان، که خودتان هم از جملهی این شاعران هستید؛ دلسوزانه میدانند؟ آیا واقعاً شاعران ما لیاقت کسب جوایز کسبشده را ندارند؟ و واقعاً در جوایز ادبی ایران، رویکردی دلسوزانه نسبت به شاعران افغانستان و تاجیکستان وجود دارد؟
البته ادبیات محل کشتیگیری نیست که مسابقه داشته باشد و قوت و ضعف برای مقایسه. دربارهی جوایز ادبی چون خود من به قول شما در آن شامل هستم، نمیتوانم نظر بدهم. اما به هر حال من در ایران بزرگ شدهام و پلهبهپله با دیگر شاعران در ایران بالیدهام. اولینبار در جشنوارههای دانشآموزیام برنده شدم و شاعرانی که قبل از من از افغانستان بودند، یا مهاجر بودند در ایران، به لیاقت در آن جشنوارهها درخشیدند. در آندوره؛ شاعری بهخوبی سیدضیا قاسمی، واقعاً در آن ردهی سنی نبود، اختلاف امتیاز خیلی برجسته بود و البته داوران نمیدانستند که شاعر این شعرها چه کسی است و چه تباری دارد. معمولاً در ادبیات خیلیکم تبار شاعران سنجیده میشود، حتی اگر نام و هویت شاعر را هم داوران میدانستند. مثلاً؛ قبل از ما محمدکاظم کاظمی، شکل روایت در شعر فارسی را تغییر داده بود، شعر نیوکلاسیک در زبان فارسی تا حد زیادی وامدار اوست. بسیاری از شاعران درجهیک در ایران شاگردان او بودند، اتفاقاً در خیلی از موارد که هویت شاعران ما افشا میشد، تاوان میکردیم. در جشنوارهی شبهای شهریور که یکی از بهترین جشنوارهها در دهه ۸۰ بود؛ تا شب مسابقه، من با امتیاز خیلی بالا نفر اول بودم، دبیر جشنواره، همانشب بهمن تبریک گفت، الان هم هست، میتواند گواهی بدهد و فکر میکنم جایی هم نوشته است. اما روز جشنواره؛ بهناگاه، بهعنوان نفر دوم اسم من اعلام شد، جمعیت هزار نفری در تالار اعتراض کردند، اما مسؤوول برگزاری جشنواره، بهمن گفت ما مجبوریم که یک ایرانی را برنده اعلام کنیم، اما مقدار جایزهات تغییر نمیکند. اینرا برای مثال گفتم، نوع غزلگفتن، ساختار و روایت سیال در شعر تا حد زیادی، اولینبار در شعرهای شاعران افغانستان مقیم در ایران اتفاق افتاده بود. اما بههرصورت؛ ما در یک گفتمان زبانی و یک بستر فرهنگی نفس میکشیدیم، دلیلی برای دلسوزی وجود نداشت. در داستان هم همینگونه است، داستانهای آصف سلطانزاده و بعد حسین محمدی و عتیق رحیمی، اتفاقهای تازه در ادبیات فارسی بودند. بیانصافیاست اگر بگوییم، از روی دلسوزی اینها جایزه گرفتند. در شعر تاجیکستان هم چنانکه بیشتر گفتم، بهلحاظ زبانی دایرهی واژگان کمتری وجود داشت. اما؛ شگردهای ادبی و شعریت شعرهای شاعران تاجیکستان در خیلی از موارد از هر دو کشور فارسیزبان دیگر برجستهتر است. یا مثلاً شعرهای قهار عاصی و عبدالله نایبی از برترین نمونههای ادبیات معاصر است، چگونه میشود به خاطر دلسوزی یک نفر، شیفته شعرهای کسی شود؟ این درست است که روند مدرنشدن ادبیات در ایران گستردهتر و پویاتر بوده است که آن بحث دیگری است و پیشتر توضیح دادم. در آن کشور؛ بهطور خاص، گفتمان ادبی، هنری و فکری در دههی ۴۰، در جامعهای که دهها گالری هنری برجسته و تولید سینمایی فعال و چهرههایی چون آیدین آغداشلو، داریوش شایگان، احسان یارشاطر، علامه زرینکوب، بهرام بیضایی،فروغ فرخزاد، احمد شاملو و دهها و دهها، چهرهی ممتاز داشته و با مجامع هنری و فکری در پاریس و لندن و نیویورک، ارتباط ارگانیک داشته خیلی متفاوت است با یک جامعهی منزوی. شانس و امکان رشد و تبلور استعدادهای شکوفاشده، طبیعتاً در جامعهی اول بیشتر است. اما؛ بههرحال، در جامعهای که این امکانات را ندارد، تلاش بیشتر، ریاضت و تمرین بیشتر برای شکوفاشدن یک استعداد لازم است؛ اما نشدنی نیست.
برگردیم به افغانستان؛ بسیاری از منتقدین بر این باور هستند که سیاست فرهنگی حاکمیتها بهجای تقویت ادبیات فارسی، در صدد تضعیف عامـدانهی آن بودهانـد. تلاشهـای انجمن تاریخ و آکادمی علوم در این راستا متمرکز بوده است. نخست؛ آیا شما چنین سیاستی را تأیید میکنید، و دوم؛ اگر پاسختان مثبت است، این سیاست چه تأثیری بر وضعیت ادبیات فارسی در افغانستان داشته است؟
البته این ادعای بزرگی هست که همواره هم دربارهاش صحبت شده، اما من فکر میکنم مسأله رنجآورتر از این حرفهاییاست که در کوچه و بازار معمولاً صحبت میشود. نگاه سیاستگذاران از شروع دورهی مدرن یا آنچه که مستشرقان بهعنوان دورهی مشروطهخواهی یاد میکنند؛ دچار سردرگمی بوده است. از یکسو؛ بار تاریخ کهنسال و سنت حکومتداری و سیاستورزی بر شانههای آن بوده و از طرفی با یک تحول عظیم در زمانه مواجه بودند که به ناگاه ماشین چاپ پیدا شد و علیرغم مقاومت ملاها و جامعهی دینی راهش را به میان جامعه باز کرد و اینگونه، دانش از انحصار یک گروه خاص از اعیان خارج شد. خبر انقلاب مردمی و جنبشهای فکری در غرب نیز جسته و گریخته به نخبگان ما رسید و مطالبهگری را برای اولینبار در میان مردم نسبت به حکومت رایج کرد. حکومتها در کشورهای مختلف شرق، با مفهوم تازهی دولت- ملت مواجه شدند و این در کشورهایی چون افغانستان و پاکستان که بر اساس مصالح قدرتها ساخته شده بود؛ مشکلی دوچندان ایجاد کرد. انجمن ادبی کابل و انجمن ادبی هرات، دو انجمن ریشهدار بودند. نخبگان تأثیرگذار کشور در آنها عضویت داشتند و کسانی که بعداً سیاستگذاران دورهی جدید شدند؛ از دل همین انجمنها برخاسته بودند، مثل غبار، داوی و حتی گلمحمدخان مومند. انجمن به دو شاخه تقسیم شد: یک شاخه، انجمن تاریخ شد که معتقد بود آینده و هویت کشور را باید در تاریخ منطقه جستجو کرد و بازسازی کرد. یک گروه هم در پشتوتولنه، جمع شدند که سردستهی این تفکر محمود طرزی بود. طرزی از ترکیه آمده بود، کشوریکه بهتازگی از یک امپراتوری عظیم به دهها تکهی کوچک و سرگردان تقسیم شده بود. مشروطهخواهان ترک، زبان فارسی را که قرنها زبان دیوان و دفتر در این امپراتوری بود و به آنها هویت تاریخی میداد، با زبان ترکی جایگزین کردند و همهی مردم ساکن در این کشور جدید را مجبور کردند تا ترکی یاد بگیرند،ب ا این امید که ریشههای کهنه بر افتد و ساقهای تازه متولد شود.
در ایران برعکس، زبان ترکی با زبان فارسی جایگزین شد و نخبگانی چون مرحوم فروغی هویت تازه را میخواستند بر مبنای یک هویت باستانی بنا کنند. در پاکستانی که بعدها متولد شد هم همین چشمانداز باعث شد که زبان فارسی را با زبان اردو جایگزین کنند. همین قصه در حکومت بخارا هم وجود داشت، ما امروز به نوشتههای ضیاییون یا منوران بخارا مثل صدرالدین عینی دسترسی داریم که اصرار داشت زبان ترکی جایگزین فارسی شود. در افغانستان همین قصه تبدیل به مصیبت شد. گلمحمدخان، خیابان بلخ و خیابان هرات که نشانههایی از گذر تاریخ بودند را ویران کرد و بهجای آنها به نظر خودش ساختمانهایی با هویت جدید میخواست بنا کند. بعد به جان کتیبهها و سنگقبرها و آثار خطی افتاد، هر آن چیزیکه ردی از گذشتهی تاریخی داشت، به دستور او ویران شدند یا سوزانده شدند.
شما خودتان مدتی به نمایندگی از جامعهی ادبی افغانستان وارد مناسبات فرهنگی قدرت شدید، موضوعی که با انتقادات فراوانی روبهرو شد. آیا سیاست فرهنگی در زمان شما تغییر خاصی کرده بود که شما وارد آن شدید و یا هم فکر کردید میتوانید تغییری در این سیاست وارد کنید؟
بهطور خلاصه باید گفت نه. ایندورهی کاری در داخل حکومت، برای من چنانکه شما گفتید؛ جز رنج دستاوردی نداشت. سالهایی که من در غربت بهسر میبردم، همیشه بازگشتن به کشور نوعی رؤیا و آرزو بود، شاید برای بسیاری همینگونه باشد. من در کابل، پژوهشگر ارشد انستیتوت مطالعات استراتژیک افغانستان بودم، امتیازاتم خوب بود، کارم دلخواه بود و میشود گفت محبوبیت داشتم، مسؤولیت اتحادیهی نویسندگان، اتفاقی بر دوشم افتاد. قرار بود این مسئولیت، موقت باشد تا کارها درست شود، اما؛ کار بدون حمایت حکومت درست نمیشد، حکومت هم در ابتدا اعلام آمادگی کرد برای حمایت، بعد ازین که نتوانستند ساختمان اداره را از یک قومندان پس بگیرند؛ زمینی اختصاص دادند و کار ساختش هم شروع شد، اما کمکم شرایط عوض شد و علاقهی حکومت به مسایل فرهنگی تغییر کرد. صندوقی را که با حمایت یونسکو و دیگر نهادها و تاجران ساخته شده بود؛ برای ادبیات و فرهنگ پشتو اختصاص دادند و در همان بخش هم کار درست و حسابی انجام نشد. صدها کتاب بیکیفیت منتشر شد و هنرمندان و نویسندگان اصیل پشتوزبان در حاشیه ماندند. یک گروه که در همهچیز نفوذ داشتند؛ از سیاست تا اقتصاد و دولتداری، همانها اختیاردار همهچیز شدند.
برای یکمدت کوتاه؛ من در ارگ هم وظیفه اجرا کردم، پس از آنکه در یک مجلس از نابودشدن فرهنگ، هنر و ادبیات، آثار تاریخی و قاچاق نسخههای خطی و آثار تاریخی صحبت کردم و من هم یکی از اعضای آن شدم. مسؤولیت نوشتن پالیسی فرهنگی، به عهدهی گروهی واگذار شد که من مسؤولش بودم. وقتی پالیسی عمومی آماده شد؛ نوشتهی ما از آن حذف شده بود. گفتند خارجیها قبول نکرده، قرار شد خارجیها را ببینیم. ما به دیدار این خارجیها رفتیم، گروهی که هزینه تعیین میکردند، ظاهراً همینها بودند. استدلال آنها این بود که فرهنگ یک مقولهی جهانیاست، دولتها نباید در آن دخالت کنند، ما توضیح دادیم که تقابل قومی یک مقولهی فرهنگی است که میتواند مثل پالیسی فرهنگی بریتانیا و آلمان بعد از جنگ جهانی، با تقابل اجتماعی جایگزین شود. مسألهی کوچیها یک مسألهی فرهنگی است و مثلاً؛ با توریسم عشایر و یک برنامهی فرهنگی جامع، ذهنیت در بین آنها از پرخاشگری به سازش تغییر میکند و پالیسی عشایر در ترکیه و ایران را بهعنوان سند داشتیم. دربارهی هنر مدرن، ساختن گالریها و حمایت از نقاشی و سینما، عین قصه؛ پالیسی فرهنگی و امنیتی پولند و چک، بعد از جنگ را ارجاع دادیم. دربارهی ادبیات و نقش شعر در فرهنگ افغانستان، سند از سیاستگذاری طالبان ارایه کردیم که چطور از قدرت شعر استفاده میکنند و ترانههای آنها در جنوب بیشتر از تولیدات طلوع طرفدار دارد. خلاصه بعد از چند جلسه، آنها راضی شدند، اما؛ باز هم در سندی که به حکومت رسید، بخش فرهنگی حذف شده بود. من از حکومت بیرون شدم و دوباره به انستیتوت برگشتم. تجربهای که یافتم این بود که باید خود ما، نخبگان فرهنگی، اقتصادی و سیاسی را گرد هم بیاوریم و آنها را برای ایجاد تغییرات تشویق کنیم. این نگاه باید در بین نخبگان افغانستان شکل میگرفت که چشم امید به دیگران نداشته باشند. تاجر ما باید به اهمیت هنر و نقاشی و ادبیات پی میبرد، چهرههای فرهنگی و سیاسی باید نگاه فرهنگی میداشتند، در انستیتوت با همین چشمانداز یک کم کار هم کردیم، موفقیتهایی هم داشت…اما سقوط پیش آمد..خلاصه که حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس!
پس چرا اینهمه واکنش منفی در مقابل شما بهوجود آمد؟ آیا شما این واکنشها را نوعی نقد در مقابل موضعگیری سیاسی یک شاعر نمیدانید؟
واکنشها طبیعی بود. به هر حال؛ فرهنگیان حق داشتند مطالبهگری کنند و چون مسیر ما هر روز با شکست مواجه بود، چیزی برای گفتن و دلیلی برای پاسخدادن نداشتیم. واکنشها که تندتر شد؛ فضای کار هم سختتر شد. یکسری بدبینی هم در افغانستان معمول است. آدمی که هیچکاری نکند، هیچ نقدی هم نمیشود. اما وقتیکه بخواهی کاری انجام بدهی و بهخصوص، شرایط دلخواه نباشد، زمینوزمان بر سرت آوار میشود. اگر من همچنان در گوشهی عزلت خودم میماندم؛ برای خودم خیلی بهتر بود. بیشتر مینوشتم، تازه در محافل ادبی بریتانیا جا باز کرده بودم، شاید تقدیر به شکل دیگری رقم میخورد. اما من از روز اولی که مسافر شدم، هیچوقت نیت ماندن نداشتم. برای همین هم؛ هیچگاه پاسپورت خارجی نگرفتم. از این لحاظ هم مرا نقد میکنند و خیلیها ساده و حتی احمق هم میگویند. در افغانستان هم اگر در گوشهی خودم میماندم، مشکلی نبود. من رؤیایی داشتم، میخواستم کمکی کنم، کاری کنم. کسانی مثل من که همهی عمرشان در غربت گذشته، زیادی احساساتی هستند. بعضی از منتقدان هم بیانصافی کردند، دشنامهای خانوادگی نثار میکردند و تهمتهای عجیبوغریب میبستند. اما به هر حال؛ من تا حدی انتظار داشتم، اما تا این اندازه نه. مردم حق دارند، چون همیشه خیانت دیدند، همیشه دروغ و حقهبازی مشاهده کردهاند. برای همین؛ مار گزیده از ریسمان سیاهوسفید هم میترسد.
آدمی به فضل و نجابت و دانش دکتر سپنتا، هم سرنوشت بهتری نداشت، صحرا کریمی هم همینطور. کلاً؛ مسؤولیت قبولکردن در چنین جامعهای سخت است، یا باید سختیاش را بهجان بخری، یا هیچ آفت نرسد گوشهی تنهایی را! وقتهایی هست که از این دوراهی باید یکی را انتخاب کنیم. البته همان دستاوردهای کم و محبتهای اندک هم، خیلی با ارزش است و کملطفی دوستان هم خودش لطفی است. شما وقتی کسی را دوست دارید، فحش از دهنش طیبات است.
چرا در افغانستان فضای نقـد رادیکال شده است. چه دلایلی پس این تاختوتاز هتاکانه وجود دارد؟
اگر منظور نقد در فضای مجازی است که دلیلش آشکار است، نشان میدهد جامعه عصبانی است. جامعهی عصبانی هم واکنش رادیکال دارد، به همه چیز. برای همین، لودگی و مسخرگی پرطرفدارترین کارها هستند. یکسوی دیگر قصه هم ایناست که متأسفانه؛ تا بوده در فرهنگ ما چنین بوده، شکایتهای ناصرخسرو از وضعیت را ببینیم. میگوید در بلخ حاکماند به هر چیزی، امروز دزد و لوتی و زنباره! همینطور که نگاه کنیم، وضعیت در همهی تاریخ، تقریباً همین بوده. فرزانهای مثل عینالقضات را شمعآجین کرده، کشتند. مولانا را در شهر خودش، علمای دیگر و پیروانشان با چه وضعی آزار میدادند؟ یا جناب ظهیر که میفرماید: مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد! یا جناب عبدالواسع جبلی که می فرماید: گر من نکوشمی به تواضع نبینمی/ ازهر خسی مذلت و از هر کسی عنا..
این یک مسألهی جامعهشناسانه است و جامعهشناسان باید در اینباره کار کنند که ریشهها و چارهها چیست؟!
آخرین نکته هم دربارهی نقد ادبی در فضای مجازی؛ باید گفت مثل خود فضا، این نقدها هم واقعی نیستند، خیلی زود موج ساخته میشود و گم میشود، خیلی ازین منتقدان و نویسندگان، عمر ادبی چندساله دارند، میآیند و هیاهویی میکنند و میروند.
بهصورتکلـی؛ وضعیت ادبیـات فارسی در حال حاضر، رضایتبخش است؟
وضعیت ادبیات فارسی اگر بگوییم، رضایت بخش است؛ اغراق کردهایم و به خاطر محبتی که به زبان و ادبیات در ما وجود دارد، اینگونه داوری کردهایم. قرنهاست که زبان فارسی راه زوال را پیموده، اگر چنین نمیبود؛ مردمان بسیاری که پیشتر به این زبان سخن میگفتند، از آن دست نمیکشیدند. قدرت زبان فارسی در بالکان و ترکیه و عراق و شبهقارهی هند و بالاخره آسیای میانه، به چالش کشیده نمیشد و جای آنرا زبان دیگری نمیگرفت. خود ما، دوستان زبان فارسی هم اگر به انصاف ببینیم، در مییابیم که پس از تیموریان، چطور هر روز از رونق و داراییهای ادب فارسی کاسته شد. جامی که خاتمالشعرای خراسانی است، یک معنی ضمنی هم دارد که دیگر دشوار است شاعری بزرگ در این زبان ظهور کند. ادبیات دورهی قاجار در ایران و ادبیات ۳۰۰ سال اخیر در افغانستان و آسیای میانه، چه شاعر بزرگی معرفی کرده است ؟
بعد از دورهی مدرنیته این وضعیت بدتر هم شد. ما در باد نخوت و تفاخر خوابیدیم، از تولید حکمت و دانش دور ماندیم، جای شاعران را در جامعه ملاها گرفتند، جای خلاقیت را نقل روایات و البته محافظهکاری و جای رؤیا را خواب. ظهور گفتمان خلاق در دههی ۴۰ خورشیدی، میتوانست مژده تجدید حیات باشد، اما خیلی زود، سرکوب شد و میدانیم که چطور و چرا؟! همان موج سیصدسالهی بنیادگرایی محافظهکار که حالا تبدیل به قلاشی و اوباشی شده بود. مارکس در هجدهم برومر گفته بود: همهی قصهها دوبار به صحنهی تاریخ میآیند، بار اول تراژدی وب ار دوم کمدی. طالبان هم اول تراژدی بودند، اینک کمدی شدهاند و این قلاشی و اوباشی، فقط در هیأت بنیادگرایی رخ ننموده ،صورتهای دیگری هم دارد، چپ قلاش و روشنفکری اوباش..و ماحصل این وضعیت، نمیتواند ادبیات فاخر باشد..ما همه در یک طلسم نکبت گرفتاریم. متأسفانه بعضی آدمهای دلسوز که آراسته به نجابت و ادب و فضل اند؛ اگر تلاشی هم میکنند برای نجات جامعه، در سرداب وهم و توطیه و بدبینی، گممی شوند. نمیدانم فیلمهای آنجلو پولوس را دیدهاید؟ او هم از یونانی روایت میکند که خاکستر یک تمدن را در دل و دیده دارد. عین ما؛ و اگر امیدی هم باشد که مردی از خویش برون آید و کاری بکند، به مصیبت دچار میماند. اما حتماً راهی برای غلبه بر مصیبت و برآمدن از این چهاردیواری اندوه، وجود دارد؛ منتها من تا هنوز نیافتهام.
و گفتنیهای پایانی؟
متأسفانه آخر این مصاحبه همراه شد، با خبر درگذشت استاد واصف باختری،ی کی از آخرین همهچیزدانها و آخرین شاعران بزرگ و صاحب فکر در افغانستان. استاد باختری بیش از ۲۰ سال آخر عمرش را خاموش بود، هیچی ننوشت و هیچی نگفت. زندگیاش مثالی از زندگی یک شاعر مبارز در شرق بود. با عشق شروع کرد، به مبارزه رسید، کمکم از مبارزه و سیاست ناامید شد. با رفقا و اهل سیاست برید، تلاش کرد با تربیت یک نسل شاعر و ادیب و نویسنده و اهل فلسفه، امیدها را برای ساختن جامعهی بهتر در خود زنده نگه دارد. بعداً به جایی رسید که وطن محبوبش را حذف کرد و شروع کرد به شکایت.
کتاب آخرش، نشانهی ناامیدی مطلق از همهچیز است،ن امهای برای نسلهای آینده دربارهی وضعیت امروز، چرا که علیرغم محبت نخبگان و مردم، هیچکدام از کتابهایش ۲۰۰۰ جلد هم فروخته نشد. او از روزگار بعد از خودش پیشبینیهایی کرد: اینکه مثل شهر بابل، مردم یک شهر زبان هم را نمیفهمند. روزگاری را پیشبینی کرد که دیوارهایی از نفرت و بیاعتمادی میان مردم ایجاد میشود و شد. چهارچوب فکریای که او در شعرهایش پیشنهاد کرده بود؛ هیچوقت، مورد بحث قرار نگرفت. آدمها او را تحسین کردند، اما زبانش را نفهمیدند و برای این، تنها زیست، درک نشد و تنها درگذشت. یگانه آمد، تنها نشست، فرد گذشت!
قدر همدیگر را بدانیم، فکر همدیگر را بفهمیم و منتظر مرگ همدیگر ننشینیم. با همهی تفاوتها، بههم احترام بگذاریم. افغانستان از این وضعیت خلاص میشود، اما دیر و زودش به درک همین موضوع برمیگردد. منتظر اسکندر نباید نشست، آرشاکها در صحرای فراه، و فراههای دیگر، در حال ظهور کردن هستند. این است، سخن آخر من.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=898