گفتوگوکننده: نوریه نورزاده
سیدنورالحق صبا، سرایشگر، زادهی اسفندماه سال ۱۳۳۲ در هرات است او دورهی دانشآموزی را در شهر هرات و دورهی کارشناسی و کارشناسی ارشد ادبیات پارسی را در دانشگاه کابل سپری کردهاست، آقای صبا پیش از تأسیس دانشگاه هرات بهعنوان معلم در لیسهی عالی امانی کابل، لیسهی جامی هرات و لیسه انقلاب هرات تدریس نمود و با راهاندازی گروه پارسی دانشکدهی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه هرات شامل کادر علمی این دانشگاه شد و از ابتدا تا سال ۱۳۷۱ رئیس دانشکدهی ادبیات دانشگاه هرات بوده، پس از آن رئیس دانشگاه هرات شد.
آقای صبا یکبار در سال ۱۳۵۹ مجبور بههجرت بهایران شد که تاب هجران را طاقت نیاورد، پس بههرات کوچید، سپس درست بیستوچارساعت پیش از سقوط هرات بهدست طالبان در سال ۱۳۷۴ از افغانستان کوچید و تا کنون در آلمان زندگی میکند.
آقای صبا در سال ۱۳۵۶ ازدواج کردهاست و چارفرزند، (یکدختر و سه پسر) دارد، دوپسر بزرگاش دکترای فیزیک و انجینیری ماشین دارند و پسر خردش ماستر ریاضیات است.
سیدنورالحق صبا از جمله سرایشگران و ادیبان توانای زبان پارسی است و در زمینهی شعر و برگردان متن بهپارسی بهگونهی مسلکی کار میکند.
پرسش: سرنوشت در مهاجرت چی مسیری را برای این شاعر قلم زدهاست؟
سلام و درود،
بگذارید سخنم را با دوبیتی پردردی که سالها پیش در غربت سرودم، آغاز کنم:
هوا این جا زمستانیست، مادر
همیشه سرد و بارانیست، مادر
بهچشمم جادهها تاریک و تنگه
برای آن که از ما نیست، مادر
***
تو گویی یخ فروباریده اینجا
سخنها سرد، دست و سینهها سرد
در و دیوار اینجا میخروشد
بهصد سردی که ای بیگانه، برگرد!
***
واژهی هجرت و غربت اگر نه همیشه که اغلب بار غمانگیزی را حمل میکند.
بریدن از سرزمین خاطرهها و ریشهها، فاصلهگرفتن از هوای که بهآن عادت گرفتهای، دوری از بستر فرهنگ مأنوس و مألوف و ورود در جامعهی که با آن شباهت و تجانسی نداری، در بدو امر خیلی آزاردهنده است. مجبوری همه چیز را از صفر شروع کنی. جامعهی میزبان را بشناسی، زبانشان را فراگیری و بعد خود را بهآن وفق دهی.
در آغاز، این بحران هویت کلافهات میکند، خیلی زمان میبرد تا دوباره خود را بیابی و بازسازی کنی. نوعی سکوت بغضآلود ترا فرامیگیرد، دچار نوعی یأس فلسفی و نهیلیسم میشوی…
آن چه را گفتم البته مطلق و عام نیست، بهنسبت افراد، حساسیت افراد و تربیت و جهانبینی افراد شدت و ضعف دارد،
برای هر کسی زندگی عین معنا را ندارد.
من مدتی پس از اقامت در آلمان سعی کردم واقعیت را بپذیرم و با تلخکامیهای غربت کنار بیایم.
از آنجایی که دروازهی ورود در هر جامعهی زبان آن جامعه است، کوشیدم زبان بیاموزم. کورسهای زبان را تکمیل کردم و در جستوجوی کار و تأمین معیشت کمر بستم.
بعد از گذشت چندسال، دست بهترجمههای هر چند کوتاه زدم و در کار ترجمهی متون آلمانی بهپارسی تجربههای اندوختم.
ادبیات، رشتهی انتخابی و دلخواهم از همان نوجوانی بود، این جا هم از نخستین روز اقامت در آلمان، بیدل و مولانا و حافظ و جامی … و سایر بزرگان سخن، انیس و مونسم بوده و خواهند بود.
با وجود کار سخت روزانه، از مطالعه غافل نیستم.
پرسش: گروه ادبیات پارسی دانشگاه هرات چگونه شکل گرفت، خدمت شما بهاین گروه در زمانی که رئیس دانشکده بودید، چهبود؟
دانشکدهی ادبیات که دیپارتمنت زبان پارسی نخستین دیپارتمنت آن بود در سال ۱۳۶۷ خورشیدی در چوکات دانشگاه هرات شروع بهکار کرد و در حقیقت نخستین دانشکده بود. من و استاد عبدالرزاق نجومی، عبدالسلام حازم، بانو مالکوجان و آقای ساغری از نخستین استادان بودیم که بعدا شادروان استاد محمد علم غواص، شادروان استاد مسعود رجایی و زندهیاد استاد محمد ناصر رهیاب بهما پیوستند و بعدها استادانی دیگر و دیگر.
از همان آغاز سرپرستی دانشکده بهمن سپرده شد.
دانشکده تازهرس بود و امکانات محدود. کشور مبتلای جنگهای گروهی، شهر مصاب بهناامنی. بودجه و امکانات مالی کافی برای رفع کمبودیها در دسترس نبود، همهی تلاش این بود که با امکانات محدود حداکثر نتیجه را حاصل کنیم. استادان همه با اخلاص کار میکردند و از دل وجان مایه مینهادند.
یکی از دغدغههای من در دورهی مسؤولیتم چه در آغاز و چه در دورهی که بهعنوان رئیس دانشگاه کار کردم، غنا و توسعهی کتابخانهی دانشگاه بود. هرجا کتاب ارزشمندی سراغ میشد سعی میکردم با اقناع صاحبش خریداری کنم و تقدیم کتابخانه سازم.
یکی از تلاشهایم در دورهی تدریس همیشه این بود تا دانشجویان را از مرحلهی مصرف بهمرحلهی تولید برسانم، در واقع تلاش همه استادان این بود، دانشجو را رهنمایی میکردیم، فکر نو تولید کند از حد شنونده بگذرد و برسد بهاقلیم گویندگی، از انفعال بهفعل برسد.
کارخانگیهای بلند بالایی میدادیم. از دانشجویانمان طلب تحلیل و تأویل میکردیم، سعی میکردیم استعدادهای خفته را بیدار کنیم، تواناییهای بالقوه را بالفعل بسازیم و تا حدی موفق شدیم، تا جایی که چند نفر از فارغان را در نخستین دوره توانستیم شامل کدر علمی بسازیم که امروز از استادان خوب ما هستند مثل استاد داوود منیر، احمدغنی خسروی، استاد زاهده جان غفوری…
آن چه کردم در مدت مسؤولیت خودم، البته کافی نبود، اما بد هم نبود، خدا را شکر!
پرسش: شما در هرات دانشآموز بودید و در کابل دانشجوی ادبیات، وضعیت نقد در حوزههای ادبی و فرهنگی هرات و کابل را در آن زمانه چیگونه میدیدید؟
نقد، اعم از نقد هنری و ادبی، سوگمندانه در کشور ما نه سابقهی دارد و نه اقبالی، اگر از برشهای کوتاه و اشارههای اندک که در آثار گذشتگان ذکرشده، صرف نظر شود، اثر معیاری و منسجمی که در برگیرندهی همه مواصفات یککار علمی و آکادمیک باشد بهعنوان نقد، من ندیدم .
نقد در جامعهی هنری ما با تأسف اگر نه همیشه که اغلب با بدگویی و بدخواهی و حسادت و بداندیشی مرادف پنداشتهشده، کمتر کسی جرأت کرده با خطرکردن و عبور از خطوط قرمز جامعهی سنتی دست بهکار نقد جدی بزند.
گاه گاهی هم اگر چیزی بهنام نقد، این طرف و آن طرف نوشتهشده بیشتر نقد شخصیت بوده تا نقد اثر. اگر هم نقد اثر بوده یا سعی شده فقط کمبودها را نشان دهند و کاستیها و عیوب را، یا صرف بهبه بگویند و چشم بر همه نارساییهای اثر ببندند.
اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه سلسله برنامههای در رادیوی افغانستان نشر میشد زیر نام «ترازوی طلایی» که آغازی بود برای یککار جدیتر و معیاریتر. استاد لطیف ناظمی در آن برنامهی نیمساعته با نقد و بررسی کارشناسانه میرفت تا ذهنیت جامعه را برای پذیرش حقایق هنری آماده سازد. نگاهش بر فیلمها و آثار هنری، معیاری بود و بیطرفانه، خالی از حُب و بغض و حاوی همهی ویژگیهای یککار آکادمیک.
گذشته از آن مورد، آن چه بهنام نقد پدید میآمد نه کارشناسانه بود و تخصصی و نه بیطرفانه، بیشتر عقدهگشایی بود و نقنقزدن و عیبجویی، حال آن که نقد چیزی غیر از عیبجویی و اتهامبستن و تعرض بهشخصیت هنرمند یا مؤلف است.
پرسش: در شعر «خسته» بهحدی شاعر خسته است که دلنوازی گیتار و سایهی سپیدار هم او را آرام نمیکند، خستگی و آزردگی در شعرهایتان بسامد بالای دارد، بیش از همه شاعر هریوا را چی چیزی خسته کردهاست؟
و اما خستگی و حس خستگی در شعر من، همچنان که در ابتدای گفتارم عرض کردم، ناشی از یکبحران است. این خستگی بیشتر خستگی روحی است نه جسمی، این خستگی، گاه نتیجهی غربت است، گاه محصول آنچه در ماحول، آن چه در سرزمینم یا آنچه در جهان بهوقوع میپیوندد.
از حق نگذریم، سالهاست همهی ما، صرف نظر از مقیم و مسافر، تجربههای خوش و شیرین کمتر داریم. سرخط اخبار، کامها را تلخ نمیکند؟ این همه فقر و درد و کشتار را نمیشود ندیده انگاشت و در برج عاج بیخیالی نشست و فقط چکامه و قصیدهی داغگاه سرود و غزل و عاشقانه گفت.
روان آشفته و پریش را بهحق که گیتار هم نمیتواند نوازش کند، به قول حافظ:
«کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد».
پرسش: شما بهسراغ شعر میروید یا شعر بهسراغ شما میآید؟
نمیتوانم بگویم هرگز، اما خیلی بهندرت خودم سراغ شعر رفتهام، و اگر هم خودم رفتم، محصولش نه آن چیزی بوده که قانعم کند، ماحصلش، مولودی بوده بیحس و بیرمق و مقوایی.
خودش که آمده، چیز دیگری از آب بدر آمده، خوانندهاش توانسته با آن ارتباط عاطفی برقرار کنند.
هیچ شاعری در تمام لحظههای حیاتش شاعر نیست. بهتر است منتظر بنشیند تا آن لحظههای گشایش و اشراق فرابرسد، در غیر آن هر آن چه تولیدشده قبل از مرگ شاعر میمیرند.
با زور میشود میز و چوکی و آلماری ساخت یا مقالهی فقیهانه نوشت و تبصرهی سیاسی تولید کرد، اما… محال است شعری خوب نوشت، شعری که خواننده با خواندنش بهآن لذت هنری دلخواه برسد.
پرسش: دفتر شعرهایتان چیوقت نشر خواهد شد؟ نویدی برای دوستداران شعرتان دارید؟
چهوقت شعرهایم کتاب خواهند شد، نمیدانم، بعض را جمع و جور کردهام، چیزی در حدود هشتمجموعه، امیدوارم بشود در آینده نزدیک این مأمول برآورده شود. خودم هم میدانم در این مورد خیلی تنبل بوده و هستم، اما حتمن باید سفارش پدرم مرحومم را بهجا بیارم، حتا اگر این نپختهها ارزش کتابشدن نداشتهباشند.
روزی از روزها، در گیرودار همین هجرت و غربت صحبتی تلفنی با پدر سخنورم داشتم، ضمن گفتوگو از این در و آن در، در حالی که سخت بیمار بودند گفتند: صبا، گاهگاهی شعرهایت را میخوانم، بد نیستند، چاپشان کن حیف است، گم و نیست شوند! گفتم: چشم، پدر،… و دیگر هرگز نشد که ببینمشان.
حال، مثل یککودک گل که میبینم، یاد پدرم میافتم.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2321