نویسنده: اشرف فروغ
ناشر: نشر فرم (ناروی)
چاپ اول سال 2023
روزهای روشن یک کتاب عاشقانهی ساده است که ماجراهای آن در کابل زمان جمهوریت اتفاق میافتد. کابل زمان جمهوریت که اگر در یک سوی آن مدرسه و ملا و منبر و انتحاریها برای قتل عام مردم تجمع کرده و به لشکرگیری مشغول بودند، در سوی دیگر آن کافه بود و کتابخانه و مراکز فرهنگی و جوانانی که از دموکراسی وارداتی آمریکا و ناتو استفادهای تمام کرده و با هم حرف میزدند، برای آیندهی شان برنامه میچیدند، تابوها را میشکستند، به روی پدران شان و عرف جامعه خنجر کشیده و از عشق و دوست داشتن نمیترسیدند.
همانطور که دموکراسی وارداتی آمریکا و ناتو با خودش طعم ملا و انتحاری و تندروی را داشت و موجودیت همزمان نایت کلپ و مدرسه که باعث شده هیچچیز سر جای خودش نباشد، عشق هم یک تجربهای کاملاً جدید و ناشناخته بود و به همان دلیل عشقها و دوست داشتنها پیش از آنکه عشق و دوست داشتن باشد، بیشتر دیوانگی بود و افراط و جنون و دروغ و خیانت و بهجان زدن. همانطور که تجربهی ما از دموکراسی و آزادی به شکست مطلق انجامید، عشقها هم هرگز فرصت بالندگی و بلوغ را نیافتند و در همان مرحلهی اولیهی تجربه و آزمایش جوانمرگ شدند.
روزهای روشن چهارمین اثر اشرف فروغ است که از سوی نشر فرم در کشور ناروی به نشر رسیده و در کابل انتشارات مقصودی مسؤولیت نشر و توزیع آن را به عهده خواهد داشت.
قسمتهایی از متن کتاب:
«گاهی فکر میکردم هیچ یک از آدمهای روی زمین آنطور که باید و شاید سارا را ندیده بود و هیچکس مثل من او را نمیشناخت. به همان دلیل توقع نداشتم سهراب یا هیچ آدم دیگری بتواند درک کند که چرا آنقدر دوستش داشتم و چرا میتوانستم بدون هیچ حرفی برایش بمیرم. حالا دیگر زیباییها، لطافت و دیوانگیهای سارا را که سر جایش میگذاشتیم، تنها فارسی حرفزدن آن دختر پشتون دو رگه کافی بود که من یک هزار سال تمام روبهرویش نشسته و به فارسی حرفزدنش گوش بدهم و به جادوییترین خوابهای عالم فرو بروم.
ـ «دوستت دارم سارا!»
ـ «میفامم که دوستم داری.»
ـ «تو فرشته استی و من هم خیلی باشم، یک آدم استم.»
ـ «چی چیزاااا.»
او را به قهرمانان زن داستانهایی که خوانده بودم و فیلمهایی که دیده بودم تشبیه میکردم.
ـ «میفامی سارا تو آناکارنینا، مادام بواری، اسکارلیت، رادیکا و لیدی برد یکجا استی و …»
ـ «امشب آهنگ او بانو بانوی احمد ظاهر ره شنیده خود مه کشتم. زیاد خوشم آمد. اولین بار بود که میشنیدمش.»
ـ «و سارای قصه و شعر و نامههای خودم.»
ـ «ها طبعاً.»
ـ «سارا سال چهارده صدت مبارک.»
ـ «از تو هم عزیز دلم. یک قرن گذشته و هنوز همراهت زنده استیم. نفرین شدیم نفرین.»
ـ «آشنایی ما دو قرنه شد سارا. در قرن چهارده و پانزده دوستت داشم و دارم و هیچ افتخاری در زندگیام بزرگتر ازی که دوستت دارم نیست.»
ـ «رمانتیکش نساز کثافت.»
ـ «البته هنوز یک سال دیگه ازی قرن مانده خو مطمئن استم که یک سال دیگه هم زنده میمانم که سال بعد با افتخار بگویم که دو قرن عاشقت بودم.»
یکی از سؤالهایی که همیشه دوست داشت ازم بپرسد این بود: «تو چرا دوستم داری؟ تو هنوز به مه فکر میکنی؟»
شاید دوست داشت آن سؤال را بپرسد تا من قسمتی از یک شعر بلند آریا معصومی را برایش بنویسم:
«به تو فکر خواهم کرد
آنقدر فکر خواهم کرد
که سالها بعد
روزنامهها تیتر بزنند:
از لبهای جنازهای
دود بلند میشود
مردم متعجب به عکسم نگاه کنند
تو لبخند بزنی
زیر لب بگویی:
دیوانه هنوز به من فکر میکند»
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1309